داستان های جدید هری پاتر

داستان های جدید هری پاتر

این داستان ها تراوشات ذهن خودم.امیدوارم خوشتون بیاد
داستان های جدید هری پاتر

داستان های جدید هری پاتر

این داستان ها تراوشات ذهن خودم.امیدوارم خوشتون بیاد

نظر بدید

سلام میخواسم بگم اگه از داستان "هری پاتر و جوهر اسرار آمیز"خوشتون اومد نظر بدید تابعد از اتمام این داستان هم این بلاگ به کار خودش ادامه بده 

آلبوس پاتر و عایق مرگ(فصل دوم)

فصل دوم:معمای مرموز

آلبوس تکه کوچکی از کیک خامه ایش را درون دهانش گذاشت و در حالی که خودش را روی صندلی جا به جا میکرد به رز گفت:تو چرا اینقدر باهوشی؟

رز که داشت گوش های پشمالو را میخاراند گفت:من باهوش نیستم فقط به جزئیات توجه میکنم که بیشتر مردم خیلی ساده از کنارشون میگذرن

آلبوس پشمالو را که اکنون روی پایش افتاده بود روی مبل انداخت و زیر لب  گفت:و همین باعث میشه در مرکز توجه باشی

_به تو ربطی نداره

آلبوس که به دنبال منبع صدا میگشت از روی مبل بلند شد و پدرش را دید که یقه دایی جرج را گرفته و سرش داد میزند.همه به جز مادرش در تلاش بودند تا آن ها را از هم جدا کنند.آلبوس دوباره روی مبل نشست و شروع به خوردن کیکش کرد.وقتی کیکش را تمام کرد جیمز را دید که از پشت پدرش که حالا روی مبل نشسته بود و فقط ناسزا میگفت گذشت و به سمت او آمد.وقتی کنار آلبوس روی مبل نشست گفت:حال کردی چه دعوایی راه انداختم

_مگه کار تو بود؟

جیمز نخودی خندید و گفت:آره

_خب چی شد تعریف کن

_هیچی من از دایی در مورد وسایل شوخی میپرسیدم بابا هم فهمید بش گفت حق نداری تو مسائل بچه من دخالت کنی

_جدی میخوای مغازه شوخی باز کنی

_آره 2 سال دیگه که بخونم کار حل

_لازم نیست 2 سال دیگه بخونی..میدونستی بابا سال 7 نخونده

_تو از کجا میدونی

_توی روزنامه های قدیمی نوشته بود....ولی خودش میگه من هر 7 سال رو خوندم

_چی بشه.........فک کن بزرگترین جادوگر قرن 6 سال درس خونده

_آره.حالا مطمئنی استعداد داری تو این کار

_آره بابا اینو ببین

جیمز یک شانه زرد رنگ از جیب عقب شلوارش درآورد با آن موهایش را شانه کرد.لحظه ای آلبوس هیچ تغییری در جیمز مشاهده نکرد ولی بعد از چند ثانیه صورت جیمز مانند قطاری که روی ریلش حرکت میکند حرکت کرد و جایش را با موهایش عوض کرد.سپس صورتش دوباره حرکت کرد و در پشت سرش قرار گرفت.سرش کاملا جا به جا شده بود.آلبوس او را دور زد و صورتش را درست در جایی که باید موهای پشت سرش باشد یافت.جیمز با خنده گفت:دوست داری

آلبوس بدون توجه به بقیه اعضای خانواده که هر لحظه به آن ها نزدیکتر میشدند گفت:این فوق العادس کی درسش کردی؟

جیمز یک شانه قرمز رنگ از جیبش در آورد و موهایش را شانه کرد.دوباره صورتش مانند قطار بر روی ریل شروع به حرکت کرد و دوباره به حالت عادی برگشت سپس شانه ها را در جیبش گذاشت و گفت:قبل از اینکه مدارس تعطیل بشه درسش کردم.میخواسم بیشتر درست کنم ولی بیرون مدرسه که نمیتونم جادو کنم.....اسمشون گذاشتم"خرابکار جلو چشمی"

جرج کنار او روی مبل نشست و گفت:این عالی بود دایی

هری سریع جمعیت را کنار زد و گفت:همین الان میندازیشون سطل آشغال

جینی شانه هری را گرفت و گفت:ولش کن 

هری با عصبانیت از میان جمعیت رفت.جیمز رو به جرج گفت:خیلی عالی نشده قرار بود یه جوری بشه که فقط چشم ها جا به جا بشن و طرف فکر کنه پشت سرش جلوشه

جرج با شور و شوق گفت:همینشم خیلی عالیه باید بیای زیر دست خودم

_نه دایی من یه مغازه جدا میزنم....اینا رو ولش کن برای یه مغازه شوخی حتما باید 7 سال سواد داشته باشی

در همان لحظه آلبوس به آشپز خانه رفت و نفهمید که دایی جرج چه پاسخی به جیمز داد.پدرش در آشپز خانه نشسته بود و دایی و زن دایی اش(رون و هرمیون)با او صحبت میکردند.آلبوس با این که تشنه اش نبود وارد آشپز خانه شد و یک لیوان آب برای خودش ریخت.و به آرامی شروع به خوردن آب کرد.همانطور که آب میخورد گوش هایش را تیز کرده بود ببیند که آنها در مورد چه چیزی حرف میزنند

پدرش گفت:نه رون....دفعه آخر یک نفر مرد

دایی رون در حالی که زیر چشمی به آلبوس نگاه میکرد گفت:ایندفعه فرق میکنه....من با وزیر حرف زدم.همه ما موافقیم به جز تو.....اِ اِ اِ دایی جون نمیخوای بری بیرون

آلبوس که یکه خورده بود سریع لیوانش را سر کشید و گفت:چرا الان میرم

سپس با شرمندگی از آشپزخانه خارج شد.جمعیت دور جیمز و دایی جرج پراکنده شده بودند و وقتی آلبوس خود را به جیمز رساند دایی جرج هم از کنار جیمز رفت.آلبوس خود را کنار جیمز روی مبل انداخت و گفت:یه اتفاقی قراره بیافته

جیمز گفت:منظورت چیه

_بابا در مورد یه چیزی داره حرف میزنه....میگه دفعه آخر یکی مرد

_چی؟...جالب شد

_ببین میتونی یه گوش گسترش پذیر از دایی کش بری

_کار 2 دقیقس

جیمز از کنار آلبوس بلند شد و به سمت دایی جرج رفت که وارد اتاق خوابش شده بود.آلبوس به لب های پدرش نگاه میکرد که بی وقفه حرکت میکرد.آلبوس سعی کرد لب خوانی کند ولی غیر ممکن بود

چند دقیقه بعد جیمز از اتاق بیرون آمد و آلبوس امیدوارانه در جستجوی یک گوش گسترش پذیر دست هایش را از نظر گذراند

ولی هیچ چیزی در دست هایش نبود.او کنار آلبوس نشست و گفت:نتونستم پیدا کنم

_حیف شد....ببین تو اینجا بشین من میرم یه سروگوشی آب بدم

_چجوری...وایسا

آلبوس دولا دولا به سمت آشپزخانه رفت و پشت میز اُپن نشست و به حرف های پدرش گوش داد که میگفت:میدونم استعداد داره ولی من دلم میخواد یه شغل خوب پیدا کنه

دایی رون گفت:اگه بدونی جرج چجوری پول در میاره این حرفو نمیزنی....چایی میخوری؟...تو چی؟

پدرش گفت:نه

و زنداییش گفت:آره

آلبوس از پشت میز سرک کشید و دایی رون را دید که به سمت گاز رفت که کتری روی آن قل قل میکرد.سپس سریع سرش را عقب کشید و صدای پدرش را شنید که میگفت:تو که چایی دوست نداشتی

زن داییش گفت:آره....هری منم مخالف بودم نویل منو راضی کرد من تمام قوانین رو مطالعه کردم ایندفه احتمال مرگ کسی 0 درصد

_نه هرمیون اصرار نکن....تو یا رون با من نبودین که ببینین

_بیا اینو بخون

آلبوس از پشت میز سرک کشید و دید که زن دایی اش طومار بلندی را به پدرش میدهد.پدرش طومار را باز کرد شروع به خواندن کرد.

_ناهار حاظر....چرا اینجا نشستی آلبوس؟

مادرش این را گفت و وارد آشپزخانه شد.آلبوس که دلسرد شده بود صاف ایستاد و وارد آشپز خانه شد بلکه بتواند کاغذ پوستی را بخواند ولی پدرش سریع طومار را لوله کرد و آن را غیب کرد.آلبوس در حالی که فکرش مشغول بود به مادرش و رز کمک کرد که سفره را بچینند.ولی مدام به این فکر میکرد که چه چیزی ممکن است در انتطار پدرش باشد آیا ممکن بود نفر بعدی که میمیرد پدرش و یا حتی خودش باشد.این معما هر چه که بود او مصصم بود که بفهمد چیست

آلبوس پاتر و عایق مرگ(فصل اول)

مقدمه:با عرض سلام 

این داستان به نوعی ادامه داستان قبلی من("هری پاتر و جوهر اسرار آمیز") هست.ولی اگه کسایی اون داستان رو نخوندند و حال خوندن 15 فصل را ندارند لازم نیست که اونو بخونن و فقط کافیه چند نکته زیر را بخونن

1-آرتور و مالی ویزلی مردند

2-ربیوس هاگرید مرده

3-هاگوارتز نابود شده

4-هری,رون,هرمیون,نویل و مالفوی مدرسه ای ساختند به نام بوباتون و همشون حتی جینی در ان مدرسه تدریس میکنند

5-مدرسه بوباتون شامل 5 گروه:مالفوی/لانگ باتم/گرنجر/ویزلی و پاتر

6-آلبوس و رز و اسکورپیوس(پسر مالفوی) کلاس 4/جیمز کلاس 6/هوگو کلاس 2/لی لی کلاس 3

..........................................................................................................................................................................

فصل اول:آرزوی آلبوس

نیمه شب نزدیک بود و نور ماه از پنجره اتاق خانه ای تاریک به داخل میتابید.پسری با موهای مشکی و چشمان آبیش پشت انبوهی از کتاب خوابش برده بود و صدای خر وپفش فضای اتاق را پر کرده بود.آب دهانش بر روی میزی میریخت که سرش را روی آن گذاشته بود و صندلی که روی آن نشسته بود لحظه به لحظه لیز میخورد و عقب میرفت.در دست راست پسرک روزنامه چروکیده ای بود که بار ها و بار ها آن را خوانده بود و حالا در زیر نور ماه فقط تیتر آن پیدا بود:مصاحبه اختصاصی با هری پاتر(پسری که زنده ماند)

دست دیگرش میان کتاب بازی بود.روی صفحه سمت چپ کتاب نوشته بود:فصل چهارم:مرگ آریانا دامبلدور

و در زیر آن نوشته:همونطور که در فصل های قبل خواندید آلبوس دامبلدورکسی نبود که میگفت هستم.کتاب زندگی و نیرنگ های آلبوس دامبلدور از این فصل به صورت رسمی آغاز میش....

ولی بقیه نوشته های کتاب زیر دست پسرک پنهان شده بود

تق

با افتادن صندلی پسرک هم روی زمین افتاد و از خواب بیدار شد.چشمانش را مالید و وقتی متوجه شد چند کتاب روی زمین افتاده است آنها را برداشت و روی میز گذاشت.ساعت روی دیوار با صدای دنگ بلندی نیمه شب را اعلام کرد و پسرک را از جا پراند.پسر با بی حوصلگی چشمانش را مالید و به عنوان کتاب های روی میز نگاه کرد:راهنمای معروف شدن/رمز موفقیت قهرمانان/چرا هری پاتر قهرمان شد.

پسر از کتاب  ها چشم برداشت و به انبوه روزنامه پایین تختش نگاهی انداخت که در کنار چمدان قهوه ای رنگی روی هم انباشته شده بود و در میان تاریکی اتاق فقط عکس پسر جوانی را میدید که که با وجود اینکه زخم صاعقه مانندش پیدا نبود ولی زخم ها عمیقتری بر روی صورتش خودنمایی میکرد و  با قیافه هراسناک برای همه لبخند میزد

پسر روزنامه را از میان انبوه روزنامه های قدیمی بیرون کشید و به تیتر آن نگاهی انداخت:کسی که نباید اسمش را برد برگشته است

پسر روزنامه را روی میز گذاشت و به سمت تختش رفت.گربه سفیدی که زن دایی اش برای تولد پارسالش خریده بود زیر تختش خوابیده بود ولی وقتی پسر روی تخت خوابید گربه بیدار شد و از زیر تخت بیرون آمد.و وقتی پسر او را بغل کرد و روی تخت گذاشت هیچ مخالفتی نکرد و فقط گوش هایش را به دست پسر چسباند تا آن ها را بخاراند.پسر در حالی که گوش های گربه اش را میخاراند خطاب به او گفت:من خیلی بدبختم پشمالو نه؟

لحظه ای ساکت شد گویی انتظار داشت گربه اش پاسخش را بدهد ولی گربه حتی "میو"هم نکرد.پسرک ادامه داد:حداقل رز شاگرد اول....یا مثلأ جیمز بامزس همه دوس دارن باهاش برن.....ولی من چی؟نه بلدم شوخی کنم نه درسم عالیه....تنها افتخارم اینه که پسر هری پاترم

گربه با صدای ضعیفی "میو" کرد.ولی پسر به او اعتنایی نکرد و ادامه داد:آلبوس پاتر اولین پاتر بیمصرف

آلبوس در حالی که گوش گربه اش را میخاراند به خواب رفت.صبح روز بعد آلبوس دیرتر از همه بیدار شد و وقتی برای صرف صبحانه به طبقه پایین رفت برادرش,جیمز,داشت خواهرش,لی لی, را میخنداند.مادرش در حالی که یک لیوان آب پرتقال را میخورد مجله ساحره را ورق میزد.و هری در حالی که به جوک های جیمز میخندید کره اش را روی نانش میمالید.آلبوس بدون توجه به آن ها روی صندلی کنار مادرش نشست که اکنون داشت مقاله ای در مورد"ریشه کن کردن جن ها خاکی"

را میخواند.آلبوس به آرامی صبحانه اش را خورد و وقتی فقط مادرش سر میز صبحانه نشسته بود از سر میز صبحانه بلند شد.هری در حالی که کتاب:"دفاع شخصینوشته هری پاتر"را از روی میز صبحانه برمیداشت دست آلبوس را گرفت و او را به گوشه ای برد و گفت:چی شده....چرا چند وقته پکری؟

آلبوس گفت:چند وقت بود میخواستم بت یه چیزی بگم بابا 

_گوش میکنم بگو

_تو چجوری قهرمان شدی

_بد شانسی

_من دارم جدی حرف میزنم بابا

_فکر میکنی من دوست داشتم پر تنش زندگی کنم

_نه ولی...حالا تو یه قهرمانی

_آره ولی قهرمان بودن خبلی خوب نیست آلبوس گاهی وقتا عزیزترین هاتو جلوی چشمات از دست میدی

_من میخوام مثل تو باشم میخوام معروف بشم....میخوام از این وضع در بیام

_از چه وضعی

_هیچ کس منو دوست نداره

_کی گفته

_لازم نیست کسی بگه..............همه دوست دارن با جیمز باشن چون شوخ...یا رز خر خون

_خیلی خوب...تو هم درس خونی

_نه پدر من متوسط....

_متوسط رو به خوب

_نه...من آرزو دارم یه کار بزرگ بکنم...یه مرگخوار رو دستگیر کنم

_لازم نیست یه کار بزرگ بکنب تا بزرگ بشی....اگه بتونی خوب درس بخونی میتونی یک کارآگاه خوب بشی و معروف شی

_ولی تو از 1 سالگی معروف شدی

ولی قبل از اینکه هری جوابش را بدهد جینی گفت:بپوشین مبخوایم بریم

جیمز گفت:کجا؟

هری گفت:خونه جرج

لی لی و جیمز با هم گفتند:ایول

هری رو به آلبوس گفت:برو آماده شو بریم اونجا چند تا قهرمان دیگه هست از اونا هم سئوال کن

آلبوس سر کان داد و از پله ها بالا رفت.در این میان هری هم رفت تا لباسش را عوض کند.وقتی هر 5 عضو خانواده پاتر در شومینه بخاری خانه جج ضاهر شدند رون و هرمیون و فرزندانشان هم آنجا بودند.آلبوس تا رز را دید گل از گلش شکفت و شروع به صحبت با او کرد.هوگو و لی لی هم دور جیمز نشستند تا آنها را بخنداند ولی جیمز بدون اینکه آنها را بخنداند به سمت جرج رفت و گرم صحبت با او شد.هری/رون/هرمیون و آنجلینا هم بعد از احوالپرسی شروع به صحبت در مورد اداره مدرسه کردند.

هری گفت:هرمیون با استاد ها قرار داد بستی

هرمیون جرعه ای از نوشیدنی اش نوشید و گفت:آره ولی برای معجون سازی استاد ندارم

رون بلافاصله اضافه کرد:من آگهی دادم تو پیام امروز

هری در حالی که به رون نگاه میکرد گوشش را تیز کرده بود تا به مکالمه جرج وجیمز در پشت سرش گوش دهد

جیمز گفت:....پودر داکسی گرون؟

جرج گفت:نه خیلی....ساخت این قرص ها خرج کمی داره ولی خیلی میخرن

جیمز که شو و اشتیاق در صدایش موج میزد گفت:دایی اگه یکی هیچی تحصیلات نداشته باشه بازم میتونه یه مغازه ششوخی باز کنه و پولدار بشه

جرج گفت:آره

_نه

هری این را گفت و سرش را به سمت جرج و جیمز برگرداند.جرج که لبخند شرارت باری بر لبش افتاده بود گفت:البته پدر مادر ها همیشه مخالفت میکنن دایی جون

جیمز سر تکان داد و گفت:آره ولی اگه من بخوام...

هری از روی صندلی بلند شد و کنار جرج روی مبل نشست و در حالی که سعی میکرد صدایش آرام به نظر برسد گفت:من میزارم هر شغلی که میخوای انتخاب کنی به جز مغازه شوخی

جرج با لبخندی ملایم گفت:چرااا؟

_چرا نداره....شغلش باید آینده...

سپس نگاهی به جرج انداخت و گفت:البته بت برنخوره جرج ولی این شغل آینده نداره

جیمز رو به هری گفت:تو نمیتونی به من بگی چی کار کنم

هری که کم کم صدایش بالا میرفت گفت:من پدرتم پس میتونم تصمیم بگیرم چی کاره بشی

جیمز از روی صندلی بلند شد و گفت:نه نمیتونی

هری هم از روی صندلی بلند شد ولی قبل از اینکه سر جیمز داد بزند جرج بلند شد و بین او و جیمز ایستاد و گفت:اون آزاد که تصمیم بگیره هری

هری یقه ی جرج را گرفت و گفت:به تو ربطی نداره

اختتامیه داستان"هری پاتر و جوهر اسرار آمیز"

سلام دوستان همونطور که میدونید داستان "هری پاتر و جوهر اسرار آمیز"تمام شد.من برای داستان بعدی ایده های زیادی داشتم که سرانجام یکیشون رو که ایده بهتری نسبت به بقیه بود انتخاب کردم.حتمأ میخواید بدونید اسمش چیه درسته؟

خوب باید بگم اسمی که براش انتخاب کردم "هری پاتر و ضامن مرگ"هست ولی این اسم ممکنه تغییر کنه.به هر حال داستان تا هفته آینده(و شاید زودتر)نوشته میشه چون باید چند فصل بنویسم و بعد یکی یکی بذارم طول میکشه.داستان جدید به نوعی ادامه داستان"هری پاتر و جوهر اسرار آمیز"است.البته من در ابتدای داستان توضیحاتی میدهم ولی اگه داستان قبلی را خوانده باشید بهتر داستان جدید را میفهمید.پس به امید دیدار

دوستون دارم هوارتا

هری پاتر و جوهر اسرار آمیز(فصل آخر)

فصل پانزدهم:پایان هاگوارتز,آغاز بوباتون

نصف صورت آلفرد سوخته بود و وقتی برای دادرسی به وزارتخانه آمد همه او را مرد دو چهره خطاب میکردند.هری از اینکه این پرونده بالاخره تمام شد احساس خوشحالی عجیبی میکرد.آلفرد در جلسه دادرسی به همه چیز اعتراف کرد در نتیجه جیمز هم تبرئه شد.ولی تصمیم عجیب وزیر باعث شد همه حتی آلفرد تعجب کنند.وزیر در پایان جلسه دادرسی آلفرد گفت:برای اینکه این افتضاح دیگه پیش نیاد تمامی گل مرگ های هاگوارتز را نابود میکنیم

هری جا خورد ولی چیزی نگفت.وقتی جلسه دادرسی تمام شد هری خود را به وزیر رساند و گفت:قربان اگه گل مرگ ها را نابود کنیم کل هاگوارتز میره هوا...یعنی منفجر میشه

وزیر با خونسردی گفت:میدونم ولی چاره ای نداریم پاتر

به این ترتیب 2 روز بعد از جلسه دادرسی خبر نابودی کامل هاگوارتز در روزنامه ها منتشر شد و باعث تأثر همه دنیا جادو شد.

جرج و ریدل یک هفته بعد از بیمارستان مرخص شدند.حال جرج رو به بهبودی بود ولی شفادهنده ها میگفتند تا یک ماه آینده گوش هایش سنگین است.صبح روز شنبه رون,هری,هرمیون ,آنجلینا و نویل به بیمارستان سنت مانگو رفته بودند

آنجلینا با خونسردی گفت:خوب 1 ماه چیزی نیست مگه نه جرجی

جرج که اصلا نشنیده بود به تابلوی روبه رویش نگاه میکرد.آنجلینا که کمی خشمگین شده بود با صدای بلند تری گفت:صدای منو میشنوی عزیزم؟

ولی جرج همچنان به تابلوی روبه رو  نگاه میکرد.آنجلینا که سرخ شده بود میخواست فریاد بزند که صدایی از پشت سرشان گفت:بفرمایین ایشونم حالشون خوبه فقط مطلقأ کر شدند

همه برگشتند و در پشت سرشان شفا دهنده ای را دیدند که در حالی که زیر بغل ریدل را گرفته بود از بخش بیرون میامد.ریدل علاوه بر اینکه کر شده به درستی هم نمیتوانست راه برود و قدرت تکلمش هم دچار مشکل شده بود.

شفا دهنده گفت:مشکل تکلم و راه رفتشون بعد از یکی دو ماه خوب میشه ولی برای گوش هاشون نتونستیم کاری کنیم

بعد از اینکه ریدل چند روز در خانه هری زندگی کرد به خواسته خودش او را به آسایشگاه بردند.از طرف دیگر هری با مشکلی روبه رو بود که مشکل خیلی های دیگر بود.با خراب شدن هاگوارتز 1 هفته قبل از شروع سال تحصیلی خیلی از خانواده ها به دنبال مدرسه ای بودند که در آن جادوی سیاه تدریس نشود و همچنین در لندن باشد.هری درمانده بود نمیدانست چه کار کند.چند بار به ذهنش رسید که بچه هایش را در مدرسه "آلید"ثبت نام کند ولی بعد با خود اندیشید اگر بچه هایش جادوی سیاه یاد بگیرند چه.

بعد از ظهر روز سه شنبه (5 روز قبل از شروع سال تحصیلی)هری در اتاقش نشسته بود و درخواست انتقالیش به یک بخش کم هیجان تر را مینوشت که در باز شد و رون با سینی چایی و کیک وارد اتاق شد.هری درخواست انتقالی را در کشویش گذاشت و شروع به صحبت با رون کرد و گفت:تو مگه نباید سر کار باشی

_امروز وزیر همه بخش ها رو 1 ساعت زود تعطیل کرد.تو هم 1 ربع دیگه وقت کاریت تموم

_چرا

_انگار بچش به دنیا اومده به جا اینکه حقوق هامون رو زیاد کنه مرخصی داده

هری خندید و تکه ای از کیک را خورد و گفت:مبارکش باشه....ببینم راستی به این فکر کردی رز امسال کدوم مدرسه بره

_زیاد

_خب؟

_هیچی به فکرم نرسید.ولی من حاضرم مدرسه نره ولی جادوی سیاه یاد نگیره

_آره.دیروز داشتم به جینی میگفتم حاضرم خودم درسشون بدم ولی مدرسه"آلید"نفرسمشون 

_خودشه هری.....

_چی خودشه

_خودشه بیا یه مدرسه بسازیم بعدش جادوی سیاه هم ممنوع.....نونمون تو روغن پسر...منو تو و هرمیون

_تو دیوونه ای

_نه جدی میگم...3 تا گروه تو مدرسه میزاریم...گروه پاتر...گروه ویزلی....گروه گرنجر

لحظه ای سکوت برقرار شد.هری با خود اندیشید این فکر بی نظیر بود ولی او هیچ تجربه ای در اداره یک مدرسه نداشت.ولی در نهایت پذیرفت.وقتی مجوز ساخت را از وزارت خانه گرفتند هر سه نفر شروع به ساخت مدرسه در وسط یک دریاچه در حومه لندن کردند که به یک پل به ساحل وصل میشد.هرمیون به آنها اطمینان داده بود که ساخت مدرسه 1 ماه طول میکشد ولی وقتی 20 روز از ساخت مدرسه گذشت هیچ کدامشان پولی برای ادامه ساخت مدرسه نداشتند.سرانجام مالفوی و نویل با رضایت کامل هزینه ساخت بقیه مدرسه را پرداختند و به همین دلیل بعد از اتمام ساخت مدرسه هری 5 گروه در مدرسه تشکیل داد:گروه پاتر/گروه ویزلی/گروه گرنجر/گروه لانگ باتم و گروه مالفوی

جمعیت زیادی برای ثبت نام آمدند از جمله جیمز و آلبوس و لی لی.هر 5 نفر شغل ها قبلیشان را رها کردند و به تدریس در مدرسه پرداختند.حتی جینی هم در مدرسه شروع به تدریس درس تغییر شکل کرد.به این ترتیب پس از گذشت 1 ماه از سال تحصیلی مدرسه شروع به کار کرد و اسم ان را بوباتون نامیدند زیرا رون حس میکرد اسم با کلاسیست.روز ها از پی هم میگذشت و مدرسه به قوت خود باقی بود.دانش آموزان قبل از ورود به مدرسه بک امتحان ورودی میدادند و سطحشان مشخص میشد دانش آموزان کلاس اول هم یک راست گروهبندی میشدند و تحصیل میکردند ولی یک چیز هنوز برای هری روشن نبود و آن این بود که نصف بقیه جوهر کجاست و ظاهرأ این موضوع فقط برای خودش اهمیت داشت با این حال هری هیچ وقت نفهمید که شش ماه بعد از آن قضیه رون باقیمانده جوهر اسرار آمیز را در زیر خاک باغچه خانه پدر و مادرش پیدا میکند و بلافاصله آن را نابود میکند

*

دو سال از آن ماجرا گذشته بود و هری ماجرای جوهر را به کلی از یاد برده بود.لی لی کلاس سوم بود.جیمز کلاس ششم و آلبوس و رز چهارم.هوگو هم که شاگرد اول دوم ها بود در مدرسه بوباتون تحصیل میکرد.همه چیز آرام بود و 2 سال بود که جای زخم هری درد نگرفته بود همه چیز عالی بود

پایان

هری پاتر و جوهر اسرار آمیز(فصل چهاردهم)

فصل چهاردهم:حقیقت

آلفرد بیهوش روی زمین افتاده و همه با دهان باز دورش جمع شده بودند.همه مرگخواران به جز مرگخواری که مالفوی او را بسته بود فرار کرده بودند.هرمیون در حالی که جرج و ریدل را با جادو به سمت در میبرد گفت:اینا اصلا حالشون خوب نیست میبرمشون بیمارستان سنت مانگو.

ولی هیچ کس کوچکترین توجهی به او نکرد.همه بعد از اینکه آلفرد را با طناب بستند دور جسد بیجان هاگرید حلقه زده بودند و اشک میریختند.هری احساس میکرد قسمت بزرگی از قلبش کنده شده است.همه اشک میریختند به جز مالفوی که فقط تظاهر به غمگین بودن میکرد.چند دقیقه بعد از این که آنجلینا سر حال شد و هاگرید را درکناردر اصلی هاگوارتز دفن کردند(که رون سنگ قبر باشکوهی برای او ساخت) آلفرد را به دفتر نویل در طبقه 2 بردند و به صندلی نویل بستند.نویل و رون به سرعت رفتند تا از انبار معجون ها محلول راستی بیاورند و آنجلینا هم رفت تا در درمانگاه مدرسه استراحت کند در این مدت هری و مالفوی سعی کردند آلفرد را بهوش بیاورند ولی آلفرد تا وقتی که نویل و رون برگشتند به هوش نیامد.هری دماغ آلفرد را گرفت تا دهانش را باز کند و نویل چند قطره محلول راستی درون دهانش ریخت.وقتی آن را قورت داد همهمه ای در اتاق ایجاد شد.همه میخواستند انبوهی از سئوالات متعددشونو بپرسن و اگر مالفوی با صدای بلند نمیگفت ساکت هیچ کس ساکت نمیشد.وقتی همه ساکت شدند مالفوی رو به هری گفت:اول تو بپرس هری

هری با حرکت سرش از او تشکر کرد و بزرگترین سئوالی که ذهنش را مشغول کرده بود را از آلفرد پرسید و گفت:چجوری ولدمورت رو برگردوندی....نه یعنی خودتو شکل اون کردی...تو که هیچ کدوم از اعضای بدنشو نداشتی

آلفرد گفت:کار جوهر همینه اگه جوهر اسرار آمیز رو بریزی روی گل مرگ یک نفر چند جزء از اعضای بدن اونی که مرده از وسط گلبرگ بیرون میاد بعدش اونو میریزی توی معجون مرکب پیچیده و میخوریش و شکل اون میشه و همه فکر میکنند که اون دوباره زنده شده

رون گفت:ولی توی هیچ کتابی اینو ننوشته توی همه کتاب ها نوشتن جوهر اونو زنده میکنه و کسی که جوهر رو ریخته میمیره

آلفرد گفت:معلومه که ننوشته هیچ کس از این راز خبر نداره همه فکر میکنند این جوهر واقعا مرده رو زنده میکنه برای همین اسمش اسرار آمیزه

نویل گفت:تو از کجا اینو میدونستی

آلفرد گفت:مادرم بهم گفت

مالفوی گفت:دقیقا توضیح بده

آلفرد گفت:من یه روز پشت دفتر آموس دیگوری شنیدم که آرتور ویزلی این جوهر رو کشف کرده.خوب این جوهر خیلی کار های دیگه میتونه بکنه از جمله درمان بیماری های حاد پوستی.مامانم به خاطر اینکه فراری بود مجبور بود توی جنگل ممنوعه خون تکشاخ بخوره به همین دلیل قیافش عوض و زشت شده بود.من همون شب رفتم جنگل ممنوعه و به مادرم گفتم که جوهر رو میدزدمو صورتشو به شکل اولش برمیگردونم ولی اون به من گفت که جوهر رو بدزدم و خودمو شکل ولدمورت کنم.من خیلی تعجب کردم ولی اون به من گفت بچه که بوده جن خونگی که توی خونشون کار میکرده از از نوادگان همون جنی بوده که شاهو زنده کرده...نه یعنی خودشو جای شاه جا زده

هری گفت:اونی که شاهو زنده کرده...نه یعنی خودشو شکل شاه کرده یه جن بوده بنابراین نواده اون نمیتونسته یه جن خونگی باشه

نویل با بیحوصلگی گفت:قبلا جن ها با جن های خونگی کنار هم زندگی میکردند تا این که 130 سال پیش یه انقلابی میشه که جن های خونگی به نوکری محکوم میشن

آلفرد در تایید حرف نویل سر تکان داد و گفت:آره اون راست میگه.خلاصه جن خونگی مامانم برای قصه شب به مامانم میگه که جدش با اون جوهر در شبی که ماه کامل بوده پای پادشاه رو از گلبرگ گل مرگش بیرون میکشه و بعدشم با معجون مرکب پیچیده تا آخر عمر خودشو شکل پادشاه میکنه و در ناز و نعمت زندگی میکنه

همه دهانشان باز مانده بود و به آلفرد نگاه میکردند.سرانجام رون سکوت را شکست و گفت:خب بعدش چی شد

آلفرد که گویا منتطر همین جمله بود گفت:من قبول کردم.من در اجرای بعضی از طلسم ها مهارتم به مراتب بیشتر ولدمورت هست.من خیلی خوب میتونم به ذهن دیگران نفوظ کنم و تمامی طلسم های شوم رو بلدم.به همین دلیل اگه در قالب ولدمورت برمیگشتم هیچ کس شک نمیکرد که من ولدمورت نیستم.بعد از اون مدام در تعقیب آرتور ویزلی بودم تا این که 2 روز بعدش با خانومش توی کوچه ناکترن پیداشون کردم ولی جوهر پیششون نبود منم کشتمشون و نیمه شب جسدشون رو انداختم توی زیرزمین سه دسته جارو

هری گفت:چون مادرت گفته بود بندازیشون اونجا

آلفرد گفت:آره.همون شب برگشتم جنگل ممنوع و متوجه شدم که مادرمو گرفتند

هری گفت:چرا به خونه جرج دستبرد زدی

آلفرد گفت:من برای اینکه جوهر رو از آرتور ویزلی بدزدم 2 روز کامل دنبالش بودم در طول این 2 روز فقط با پسرش جرج ملاقات کرد.منم فکر کردم شاید جوهر رو داده به اون.رفتم خونش ولی اونجا نبود بعد به فکرم رسید برم خونه دوستش شاید اونجا باشه ولی اونجا هم نبود

رون گفت:اگه عاقل بودی اول میرفتی خونه بابامو دستبرد میزدی

آلفرد گفت:اونجا هم رفتم ولی اونجا با یه ورد ساده فهمیدم که جوهر اونجا نیست ولی توی خونه جرج ویزلی و لی جردن جادو نمیشه کرد هیچ جادویی عمل نمیکنه برای همین مجبور شدم دستی بگردم.وقتی چیزی پیدا نکردم یاد حرف آرتور ویزلی افتادم که گفته بود"نصفش ریخت روی عروسم"منم طبق گفته مادرم از اسید استفاده کردم و دیدم که اسید کوچکترین اثری روی آنجلینا ندارد.منم دزدیمش.امشب وقتی هری دست و پام و بست به ذهن آنجلینا نفوظ کردم و اون تو رو هم بیهوش کرد هری.بعد خون آنجلینا را ریختم روی گل مرگ ولدمورت و دست ولدمورت از وسط گلبرگ های گل مرگ بیرون اومد.

نویل گفت:منطورت چیه که خون آنجلینا را ریختی روی اون گل

آلفرد گفت:جوهر جذب خون آنجلینا شده بود و خونش خاصیت جوهر رو گرفته بود

مالفوی گفت:خب؟

آلفرد ادامه داد: من ناخن ولدمورت رو ریختم توی مرکب پیچیده ای که از قبل آماده کرده بودم.وقتی شکل ولدمورت شدم از طریق علامت روی بازوی اون

سپس به با سرش به مالفوی اشاره کرد و ادامه داد:بقیه مرگخوار ها رو احضار کردم

رون گفت:هیچ کس به جز مدیر نمیتونه از خارج هاگوارتز به داخل هاگوارتز غیب و ظاهر بشه

آلفرد گفت:من از راه مخفی که از زیرزمین سه دسته جارو به طبقه سوم هاگوارتز میخوره اومدم بعد جلوی شما ظاهر شدم.از داخل هاگوارتز به داخل هاگوارتز غیب و ظاهر شدم

هری گفت:چجوری از اون راه مخفی خبر داشتی

آلفرد گفت:تو که بدونی منم میدونم هری.من میتونستم ذهنتو بخونم

نویل گفت:مرگخوارها چجوری اومدن توی هاگوارتز

آلفرد گفت:از در.من در را باز کردم اون ها هم اومدن

هری که در ذهنش در میان سئوالات متعددش به دنبال بهترین سئوال میگشت.سرانجام گفت:چو چی قضیه چو چی بود

آلفرد گفت:من میدونستم اگه در قالب ولدمورت برگردم ممکن برام مشکل ساز بشی هری به همین دلیل تصمیم گرفتم چو رو سر راهت قرار بدم تا بکشتت.2 روز بود که چو تحت تاثیر طلسم فرمان بود و من اونو نزدیک تو نگه میداشتم تا در یک فرصت مناسب تو اونو به خونتون ببری و بعد بکشتت.برای همین بش دستور دادم مست کنه و اشک بریزه.تو هم اونو بردی خونتون.من طلسم فرمان رو خنثی کردم چون ممکن بود تو بفهمی که اون نرمال نیست.به ذهنش نفوظ کردم و میخواستم بیام طبقه بالا توی خواب دخلتو بیارم ولی تو بیدار شدی و همه چی به هم ریخت

هری گفت:تو از کجا میدونستی من میرم به اون رستوران؟

_من میتونستم ذهنتو بخونم هری تو بدونی منم میدونم

نویل گفت:برای چی چند روز پیش به مدرسه اومدی

هری گفت:برای اینکه مهر گیاه ها رو بدزده و با اونا بیهوشتون کنه

مالفوی گفت:ولی اگه تو از ولدمورت قوی تری پس دیگه چرا باید خودتو شکل ولدمورت کنی همینطوریشم میتونستی قدرتمند بشی

آلفرد گفت:من هر چقدر هم قوی باشم هیچ کس ازم حساب نمیبره و همه به چشم یه بچه بهم نگاه میکنند.من به قالب ولدمورت برای رئیس بودن نیاز داشتم

هری گفت:ولی یه چیزی مبهم.نصف جوهر ریخته روی آنجلینا ولی نصف دیگه جوهر چی 

الفرد گفت:من نمیدونم بقیه جوهر کجاست

نویل گفت:شاید آنجلینا بدونه

همه در تایید حرف او سر تکان دادند.مالفوی گفت:من اینجا مراقبش میمونم شما برین.هری که حالا دیگر به مالفوی اعتماد داشت به همراه رون و نویل به سمت درمانگاه رفتند.وقتی به درمانگاه رسیدند آنجلینا روی تخت نشسته بود و نوشیدنی کره ای را لا جرعه میکشید.هری جلوتر رفت و روی تخت روبه روی آنجلینا نشست و در حالی که نویل و رون را دعوت به نشستن میکرد گفت:آنجلینا ما میخوایم چند تا سئوال ازت بپرسیم

رون بلافاصله اضافه کرد:البته اگه حالشو داری

آنجلینا کمی صافتر نشست و گفت:البته

هری کمی جا به جا شد تا رون و نویل هم کنارش بنشینند سپس با آرامشی ساختگی گفت:تو جوهر ریخته روت

آنجلینا گفت:مطمئن نیستم این قضیه ربطی به این ماجرا داشته باشه

نویل که انگشتانش را در هم گره کرده بود گفت:ممکنه ولی حالا تو ماجرا رو تعریف کن

آنجلینا با چوبدستیش لیوانش را پر از نوشیدنی کره ای کرد و بدون توجه به نگاه های حریص هری,رون و نویل به لیوان نوشیدنی گفت:چند وقت پیش رفتار پاپا عجیب شده بود

هری گفت:پاپا؟

_آنجلینا به بابام میگفت پاپا

رون این را گفت و قطره اشک گوشه چشمش را پاک کرد.آنجلینا در حالی که جرعه بزرگی نوشید در تایید حرف رون سر تکان داد.وقتی دوباره لیوان را پایین آورد و شروع صحبت کردن کرد گفت:آره میگفتم رفتارش عجیب شده بود.همش درمورد یک پول کلانی حرف میزد همش میگفت اگه بشه تا آخر عمرش بیمه میشه.یه بار که جرج دزدکی اتاقشو دید زده بود دیده بود روی یک شیشه مرکب طلسم های متفاوتی اجرا میکنه.خلاصه یه روز که ما اونجا بودیم با عجله از اتاق اومد بیرون و گفت"مالی پولدار شدیم"بعدش دوید به سمت اشپز خونه.من و مامی هم داشتیم....

_مامی؟...آهان به خانم ویزلی میگفتی

آنجلینا لحظه ای با خشم به نویل نگاه کرد و سپس ادامه داد:من و مامی داشتیم غذا درست میکردیم که پاپا با شیشه مرکب دوید سمت آشپز خونه.پاش به یه چیزی گیر کرد و همه جوهر ریخت روی من

هری تکرار کرد:همه ی جوهر؟

_آره.پاپا خیلی ناراحت شد سریع بلند شد و با چوبدستیش جوهر رو برگردوند توی شیشه ولی...

آنجلینا جرعه بزرگی دیگری نوشید و ادامه داد:چی میگفتم.....آهان.ولی با اینکه همه جوهری که روی من بود رو برگردوند توی شیشه فقط نصف شیشه پر شد

وقتی انجلینا لیوانش را تا ته سر میکشید هری گفت:خوب یعنی نصف بقیه جوهر نبود و....

و نویل جمله اش را کامل کرد و گفت:و این یعنی که جذب بدنت شده بود

آنجلینا لیوان را روی میز گذاشت و گفت:فکر میکنم یه همچین چیزی باشه

رون گفت:خب بقهیه جوهر چی

آنجلینا گفت:نمیدونم.ولی این جوهر خاصیت هرمنی هم داره چون از اون روز به بعد حس میکنم زورم بیشتر شده

_استوپفای.....کمک

این صدای مالفوی بود که از طبقه بالا به گوش میرسید.هری,رون و نویل با عجله چوبدستیشان را در آوردند و از درمانگاه خارج شدند.صدای فریاد های مالفوی در کل هاگوارتز پیچیده بود.لحظه ای هری حس کرد پیکر سیاهی را دیده است که از پله ها پایین میآید ولی بعد یقین پیدا کرد که اشتباه کرده است.هر سه نفر از پله ها بالا رفتند.تا به دفتر نویل برسند.که ناگهان رون دست هری را گرفت و گفت:اون آون آلفرد بود از پله ها رفت پایین

هری و رون از پله ها پایین رفتند.وقتی به پایین پله ها رسیدند آنجلینا را دیدند که در حالی چوبدستیش را محکم در دست گرفته بود به سمت آلفرد میدوید.هری و رون هم به دنبالش  به سمت حیاط دویدند.آلفرد میدوید و دیوانه وار فریاد میزد"ما آرتور ویزلی رو کشتم.من بودم من مالی ویزلی را کشتم"

رون سرعتش را بیشتر کرده بود و طلسم های خطرناکی را به سمت آلفرد میفرستاد که هیچکدام به نمی خورد.آلفرد در اصلی را باز کرد و وارد حیاط شد هری,رون و آنجلینا هم به دنبالش وارد حیاط شدند.آلفرد از روی پل میدوید و بقیه هم به دنبالش میدویدند.رون چوبدستیش را به سمت آلفرد نشانه گرفت و گفت:"ایسینیت"

 هری حس کرد گرمای مطبوعی را حس میکند که لحظه لحظه بیشتر میشود.ناگهان یک خرگوش آتشین از کنار گوش هری گذشت و با سرعت به سمت آلفرد رفت که حالا از روی گل مرگ پژمرده ولدمورت میپرید.صدایی از پشت سرشان گفت:رون خاموشش کن

هری برگشت و در پشت سرش مالفوی و نویل را دید که کمی عقب تر از آنها به دنبالشان میدویدند.خرگوش آتشی به سمت آلفرد پرید و قبل از اینکه آلفرد از روی گل مرگی بپرد که هنوز سرحال بود(و گویا گل مرگ بلاتریکس بود)او را گرفت و آتش زد

هری,رون و آنجلینا ایستادند.ولی نویل با صدایی که هر لحظه نزدیکتر میشد گفت:احمق چی کار کردی,خاموشش کن

نویل هری را کنار زد و به سمت گل مرگی رفت که در کنار آلفرد آتش گرفته بود.و فریاد زد:"سو آلپو"

سیلی از آب از انتهای چوبدستی نویل بیرون پاشید و آتش گل مرگ و آلفرد را خاموش کرد

هری پاتر و جوهر اسرار آمیز(فصل سیزدهم)

فصل سیزدهم:نبرد 

ولدمورت بی مقدمه چوبدستی را بالا آورد و گفت:شروع کن هری....آواداکداورا

_اکسپلیارموس

در کمال تعجب هری ولدمورت خلع صلاح شد بدون آنکه پرتو ها متصل شوند. با خلع صلاح شدن ولدمورت مسیر پرتو سبز رنگ به سمت آسمان تغییر یافت.هری که هنوز متعجب بود چوبدستی را به سمت ولدمورت گرفته بود گفت:بگو آزادشون کنن

ولدمورت به پهنای صورتش خندید و گفت:بکشدیش

هری جا خورد.همه مرگخواران چوبدستی هایشان را به سمت هری نشانه رفتند و یکصدا گفتند:آواداکداورا

بیش از 20 پرتوی سبز رنگ به سمت هری روانه شد.هری سریع غیب شد و در پشت سر ولدمورت و مرگخوارانش ظاهر شد.پشت سر آنها 3 گلدان گل مرگ بود که یکی از آنها پژمرده و سیاه بود.هری چوبدستی را به سمت مرگخواران گرفت و در ذهنش به دنبال ورد مناسبی برای آن همه آدم میگشت.از برخورد طلسم های مرگ با زمین گودال عمیقی در کف زمین ایجاد شده بود که رون از گوشه آن داخل گودال افتاد و همه فکر کردند که هری است که درون گودال افتاده است.هری به دنبال مکانی برای پنهان شدن گشت ولی روی پل هیچ جایی برای پنهان شدن نیافت.هری چوبدستی را به سمت ولدمورت و مرگخوارانش گرفت و زیر لب گفت:"ایسیِر"

از انتهای چوبدستی هری گوله ی آتشین کوچکی بیرون آمد و در هوا شناور ماند سپس بدون ایجاد کوچکترین سر و صدایی شروع به چرخیدن و بزرگ شدن کرد و آرام آرام به شکل یک گوزن آتشین درآمد و نور کور کننده اش باعث شد ولدمورت و مرگخوارانش برگردند و پشت سرشان را نگاه کنند.هری پشت گوزن آتشین پنهان شده بود و با چوبدستیش گوزن را هدایت میکرد.گوزن به سمت دسته مرگخوارن رفت و دور آنها یورتمه میرفت و حلقه ای آتشین دور آنها ساخت.گوزن وارد حلقه آتشین شد و چوبدستی چند نفر را در در دهان آتشینش فرو کرد.هری جلوتر رفت و از لا به لای شعله های آتش مرگخوارنی را میدید که قبل از اینکه با چوبدستیشان آتش را خاموش کنند چوبدستیشان میسوخت.هری نمیتوانست ولدمورت ببیند زیرا در میان انبوهی از مرگخوارانش پناه گرفته بود.هری باز هم جلوتر رفت و متوجه شد که گلبرگ های گل مرگی که سیاه شده بود آتش گرفته بود.هری که به یاد حرف نویل افتاده بود که گفته"با کوچکترین حرارتی میتونه نصف قلعه را ببره رو هوا" چوبدستیش را درآورد و به سمت گل مرگ گرفت و گفت:"آلپو"

از انتهای چوبدستی هری مقداری آب روی آتش گلبرگ ها پاشید آتش خاموش شد هری در حالی که فکر میکرد شاید گل سیاه اصلا منفجر نمیشد به سمت هرمیون رفت و طناب هایش را باز کرد.هرمیون جای طناب ها روی شانه هایش را مالید و به سمت رون درون گودال رفت.هری بدون توجه به هرمیون به سمت نویل رفت و دست هایش را باز کرد نویل سریع به سمت جسد بی جان هاگرید رفت و او را در آغوش کشید و تا جایی که حنجره اش اجازه میداد فریادی از خشم سر داد.هری به رون,جرج,مالفوی و ریدل نگاه کرد که خون روی گردن و گوش هایشان خشک شده بود.هری رو به هرمیون که سر رون را در آغوش گرفته بود و اشک میریخت گفت:من میرم معجون سبز رو بیارم

هرمیون با صدایی که در میان فریاد های نویل به زور به گوش میرسید گفت:نه برو دم در از افسون جمع آوری استفاده کن اینا حالشون خیلی بده

هری به سرعت حلقه آتش را دور زد که حالا تنگتر شده بود و از روی پل گذشت و از پله ها بالا رفت و در را باز کرد چوبدستی را بالا گرفت و قبل از اجرای طلسم لحظه ای فکر کرد صدای "اهم....اهم"مبهمی را میشنود ولی بعد اطمینان یافت که صدای باد است.

_"اکیو گرین باتل"

چند لحظه بعد از اجرای این طلسم شیشه سبز رنگی از پشت پیچ راهرو نمایان شد و به سمت هری آمد.هری شیشه را در هوا قاپید و چوبدستیش را در غلاف گذاشت و برگشت و از پله ها پایین رفت ولی با دیدن آنجلینایی که با دست و پا و دهان بسته پشت مجسمه گراز وحشی افتاده بود ایستاد.لباس و طناب هایی که آنجلینا را بسته بود خونی بود.هری با یک حرکت ساده چوبدستی آنجلینا را آزاد کرد.آنجلینا بلند شد و تلو تلو خوران دوباره روی زمین افتاد.بالای آرنج آنجلینا بریده شده بود و شر شر خون میریخت.صورتش زرد و رنگ پریده شده بود و زیر چشم هایش گود رفته بود.معلوم بود خون زیادی ازش رفته است.هری چوبدستی را به سمت آنجلینا گرفت و گفت:"جولیوس سمپرا"

تمام خون روی لباس و طناب ها به درون بدن آنجلینا بازگشت و هری قبل از اینکه سر حال شدن او را ببیند به سمت هرمیون دوید و شیشه را به او داد

_برین کنار بی عرضه ها.........سو آلپو

هری برگشت و در پشت سرش حلقه آتش را دید که با سیل عظیمی از آب خاموش شده بود.

آخرین قطرات آب از چوبدستی ولدمورت چکید و دود عظیمی دور او و مرگخوارانش را گرف.درست در همان وقتی که رون به هوش آمده بود و هرمیون چکاندن قطره در گوش مالفوی را تمام کرده بود هری حس کرد چند شمشیر درون بدنش فرو میروند و استخوان های دنده اش تا قلبش بالا میآیند و خم میشوند.هری یک بار دیگر این حس را تجربه کرده بود 17 سال پیش در گورستان ولدمورت او را شکنجه کرده بود.ولدمورت در حالی که چوبدستیش را به سمت هری گرفته بود به همراه بقیه مرگخوارن از دود بیرون امدند.به جز ولدمورت فقط 6 نفر دیگر چوبدستی داشتند و چوبدستی بقیه در آتش سوخته بود.هری همچنان درد میکشید و با نگاه های تارش به رون,نویل,مالفوی و هرمیون نگاه میکرد که پشت 2 مجمسه گراز پناه گرفته بودند و از طلسم های متفاوتی که به سویشان روانه میشد جاخالی میداند.هری هر لحظه فکر میکرد دردش بیشتر میشود و فریاد هایش بلندتر.چشمانش دیگر به خوبی نمیدید و سرمای گزنده ای را در بدنش حس میکرد.صدای نازکی از فاصله بسیار دور گفت"هری مقاومت کن"هری شک نداشت که این صدا بی شباهت به صدای مادرش نبوده.همان صدا دوباره گفت"سکتوم سمپرا"

درد هری ساکت شد و بیناییش کم کم به حالت عادی برمیگشت و صدا های اطراف را واضح تر میشنید.ولدمورت با صدای سرد و بیروحش گفت:دختره ی احمق....واسا...آوادا

صدای هرمیون از پشت سر هری گفت:اکسپلیارموس

هری بلند شد و روی 2 زانو نشست و به اطرافش نگاه کرد چوبدستی ولدمورت در دست هرمیون بود هری لحظه ای جیبش را لمس کرد چوبدستی ولدمورت هنوز درون جیبش بود پس چوبدستی که دست ولدمورت بود چوبدستی خودش نبود هری سریع پشت مجسمه های گراز وحشی به بقیه ملحق شد و بعد از اینکه مطمئن شد حال رون و مالفوی خوب است به هرمیون گفت:من...من..منصدای مادرمو شنیدم گفت"هری مقاومت کن"

_نه هری این صدای آنجلینا بود اونور پل پناه گرفته 

نویل در حالی که به آنسوی پل اشاره میکرد این حرف را زد.هری از بالای پای گراز نگاه انداخت.ولدمورت در حالی که کنار ریدل,جرج و شیشه سبز رنگ ایستاده بود داشت چوبدستی یکی از مرگخوارانش را میگرفت.هری سرش را پایین آورد و بدون توجه به نگاه های هراسناک بقیه که به او خیر شده بودند گفت:اونا بیش از 20 نفرن ولی فقط 6 تاشون چودستی دارن ولی ما هر 5 نفرمون چوبدستی داریم

هری هنگام گفتن جمله آخر با تردید به مالفوی نگاه کرد

_هری پاتر بیا بیرون...درسته بایدم از لرد ولدمورت بترسی

مالفوی از پشت گراز بیرون آمد و دو بار پشت سر هم طلسم بیهوشی را اجرا کرد.هری از بالای پای گراز نگاهی انداخت.2 مرگخوار جلوی پای ولدمورت بیهوش افتاده بودند و قبل از اینکه طلسم مرگ ولدمورت به مالفوی بخورد نویل مسیر طلسم را به سمت بالا منحرف کرد.ولدمورت بر سرعتش افزود تا جایی که خیلی به مجسمه نزدیک شد.

_بیا بیرون هری نذار دوستات بجات بجنگند......ریداکتو

هردو مجمسه گراز با صدای بلندی خرد شد و آنها را در مقابل ولدمورت بی دفاع گذاشت.هرمیون سریع چوبدستی را به سمت ولدمورت گرفت و گفت:"ایسینا"

هیچ اتفاقی نیافتاد ولی ولدمورت اصلأ تعجب نکرد و نقطه نامعلومی در آسمان را نشانه گرفت و چیزی گفت و سپر مدافع هرمیون را از بین برد ولی در این فاصله هر 5 نفرشان توانسته بودند به عقب بروند و پشت دیوار کوتاهی که حصار پل بود پناه گرفتند.هری از بالای دیوار نگاهی انداخت.ولدمورت به آنها نزدیکتر میشد.هری در انتهای پل آنجلینا را دید که چوبدستیش را به سمت مرگخواران بدون چوبدستی گرفت که پشت سر ولدمورت و 2 مرگخواری که چوبدستی داشتند جلو میآمدند.هری سرش را پایین آورد و بعد از اینکه آنجلینا فریاد زد"سکتوم سمپرا" صدای فریاد های متعددی به گوش رسید.بعد صدای بمی فریاد زد:"کگلوس بلوسیا"

وبعد صدای جیغ آنجلینا همه را از جا پراند.هری میخواست از بالای دیوار نگاهی بیندازد ولی تا سرش را بال آورد دست سفید ولدمورت یغه اش را گرفت و به عقب پرت کرد.2 مرگخواری که چوبدستی داشتند در سمت چپ ولدمورت ایستاده بودند.یکی از مرگخوار ها که صدای بمی داشت گفت:حسابشو برسم سرورم

صدای بیروح ولدمورت گفت:عقب واسا احمق مال من

هری در یک آن چوبدستیش را  برداشت و به سمت ولدمورت گرفت در همان حال ولدمورت هم چوبدستیش را به سمت هری گرفت.در همان لحظه هرمیون هم چوبدستیش را به سمت ولدمورت گرفت و رون و مرگخواری که صدای بمی داشت هم چوبدستیشان را به سمت هم گرفتند.نویل و مالفوی هم چوبدستیشان را به سمت آن یکی مرگخوار گرفتند و آن مرگخوار هم چوبدستیش را به سمت مالفوی گرفت.

هر 8 نفر ورد های متفاوتی را اجرا کردند.ورد هایی مثل:آواداکداورا/استوپفای/کلوس/اکسپلیارموس/سینسترا پولور و....

از 8 چوبدستی پرتو های رنگارنگی خارج شد و هر 8 پرتو در نقطه ای به هم برخورد کردند و دایره ای به شعاع 2,3 متر در مرکز برخورد پرتو ها ایجاد شد.از دایره نورانی طلسم های رنگارنگی به اطراف پرتاب میشد. یکی از این طلسم ها به مرگخواری که صدای بمی داشت برخور کرد و او را از روی پل پایین انداخت.هری در حالی که به اطرافش نگاه میکرد احساس میکرد چوبدستیش به طور خطرناکی میلرزید و باعث شده بود که به ناخودآگاه چوبدستی را محکمتر بگیرد.یکی از طلسم های رنگارنگ از مرکز دایره خارج شد و از کنار گوش رون گذشت.هری سعی کرد از بالای توپ رنگی به ولدمورت نگاه کند ولی نور شدید چشمش را میزد.یکی دیگر از طلسم های رنگی به نویل خورد و او را از پل پایین انداخت.هری به نقطه ای از پل که نویل از آن جا پایین افتاده بود نگاهی انداخت و سعی کرد ارتباطش را قطع کند ولی گویا دستش با چسب به چوبدستی چسبیده بود.در کنارش هرمیون ارتباطش را قطع کرده بود و دایره رنگی کوچکتر شده بود و هری میتوانست ولدمورت را ببیند که با خشم 2 دستی چوبدستی را نگه داشته بود.هرمیون چوبدستی را به سمت ولدمورت گرفت و گفت:استوپفای

پرتوی زرد رنگ به ولدمورت خورد و ولدمورت در حالی که چند سانتی متر به عقب پرت شده بود بیهوش شد.دایره رنگی کوچکتر شده بود.هری سعی کرد ارتباطش را قطع کند تا ببیند چه بلایی سر ولدمورت آمده است و سرانجام وقتی یک پرتوی رنگی به دست رون خورد و رون چوبدستیش را رها کرد هری توانست ارتباط را قطع کند.دایره رنگی خیلی کوچک شده بود و هر آن کوچکتر میشد تا سرانجام ارتباط قطع شد و مالفوی و مرگخوار روی زمین افتادند ولی قبل از اینکه مرگخوار از روی زمین بلند شود مالفوی با یک حرکت ساده چوبدستی دست و پایش را بست.هری به سمت ولدمورت دوید که ناگهان به یاد نویل افتاد و به سمت لبه پل دوید.نویل با یک دست لب پل را گرفته بود و به طرز خطرناکی تاب میخورد.هری او را بالا کشید و وقتی همه به جز هرمیون(که داشت به جرج و ریدل کمک میکرد) به سمت ولدمورت بیهوش میرفتند بیشتر مرگخواران غیب میشدند و فرار میکردند.هری بالای سر ولدمورت ایستاد و به صورت بیروحش نگاه کرد.هری لحظه ای تصور کرد ولدمورت دماغ در آورده است ولی لحظه ای بعد مطمئن شد که دماغ در آورده است و کم کم صورتش تغیر شکل میداد و لباس هایش برایش گشاد میشد........

چهره ولدمورت تغییر کرد و پسر جوانی روی زمین افتاده بود که لباس ولدمورت را پوشیده بود.او آلفرد بود

هری که یکه خورده بود بی اختیار زیرلب گفت:معجون مرکب پیچیده

هری پاتر و جوهر اسرار آمیز(فصل دوازدهم)

فصل دوازدهم:بازگشت لرد ولدمورت

ساعت 5 بعد از ظهر رون و هرمیون هوگو و رز را پیش جینی گذاشتند و هری,رون,هریمیون و جرج به سمت هاگوارتز راه افتادند.وقتی به هاگوارتز رسیدند ریدل,نویل و مالفوی دم در هاگوارتز منتظر بودند.تا ساعت 7:35 همه در دفتر ریدل چایی میخوردند و گپ میزدند.وقتی هوا رو به تاریکی رفت همه پایین رفتند و در محوطه ای که هری ولدمورت را کشته بود ایستادند و منتظر ماندند.ساعت ها گذشت.1 ساعت/2ساعت/3ساعت

همه روی زمین نشسته بودند و به آسمان نگاه میکردند که صدای تق بلندی که ناشی از ظاهر شدن کسی در پشت سرشان بود همه را از جا پراند.همه بلند شدند و  چوبدستی ها را به سمت مردی نشانه گرفتند که چوبدستیش را روی شقیقه آنجلینا گذاشته بود

هری او را شناخت.او همان مردی بود که هری در خاطره آقای دیگوری در قدح اندیشه رون دیده بود همان که با  آقای ویزلی برخورد کرده بود و این توضیح میداد که چگونه از ماجرای جوهر با خبر شده است.

آلفرد با حالتی عصبی چوبدستیش را روی شقیقه آنجلینا گذاشته بود و با دست دیگرش یک گلدان را نگه داشته بود که هری در نگاه اول فهمید که مهرگیاه است.آنجلینا ساکت بود ولی از گودی زیر چشمش معلوم بود که خیلی گریه کرده است.جرج در حالی که چوبدستی را به سمت آلفرد نشانه گرفته بود گفت:زن منو ول کن حروم زاده

آلفرد به جرج اعتناییی نکرد و کمی عقب تر رفت سپس با یک حرکت ساده چوبدستی 2 گوشی روی سر خودش و آنجلینا پدید آورد هری که معنی این کار را فهمیده بود در حالی یک گوشی روی گوشش پدید میآورد فریاد زد:گوشاتونو بپوشونی....

ولی پیش از آنکه هری جمله اش را تمام کند آلفرد گلدان را رها کرد و با شکستن گلدان جیغ بلندی در فضا پیچید که هری مطمئن بود تک تک درختان جنگل ممنوع را لرزانده است.به دلیل این که گوشی روی گوش هری بود هری صدای خفیفی را میشنید لحظه ای برگشت و به بقیه نگاه کرد ولی قبل از این که بفهمد 2 نفری که ایستادند که هستند پرتوی زرد رنگی به سینه اش خورد و چند متر به عقب پرتاب شد.هری سینه اش را فشرد و از روی زمین بلند شد.همه روی زمین با گوش های خونی بیهوش افتاده بودند به جز نویل و هرمیون که گوشی روی گوششان بود و داشتند با جادو مهر گیاه را زیر تلی از خاک پنهان میکردند تا صدایش خفه شود.وقتی هری به آنها رسید صدای مهرگیاه کاملا قطع شده بود آلفرد با آنجلینایی که در هوا معلق بود و به دنبال آلفرد میرفت به آن طرف پل میرفنتد.هری به اطرافش نگاه کرد.ریدل/مالفوی/رون بیهوش بودند حتی جرج هم از گوش کنده شده اش خون میریخت.هری به اطراف نگاه چند گل مرگ آنجا بود که بی شک یکی از آنها متعلق به ولدمورت بود.آلفرد باید اول آن سه نفر را از سر راهش برمیداشت بعد با خیال راحت میتوانست کارش را بکند.هری رو به هرمیون و نویل گفت:به هر قیمتی شده نباید بذاریم آلفرد بیاد اینور پل

هرمیون با شک و تردید به گل های مرگ نگاه کرد و گفت:چطوره نابودشون کنیم

نویل که گویا هرمیون فش رکیکی داده است با شدت هوا را از بینی اش خارج کرد و با صدایی که دست کمی از فریاد نداسش گفت:این کار خیلی خطرناکه,نابود کردن این گل بل مرگت همراه چون تنها را نابود کردنش سوزوندنش توی ریشه این گیاه هم ماده آبی رنگی وجود داره که با کمترین حرارتی مشتعل میشه و میتونه نصف این قلعه رو ببره هوا

هرمیون که سرخ شده بود سرش را پایین انداخت.هری که نا امید شده بود از پشت دیوار بیرون آمد و نگاهی به پل انداخت آلفرد و آنجلینا روی پل نبودند.هری برگشت و به هرمیون گفت:ممکنه از صدای مهر گیاه ها بمیرن

نویل در حالی که به رون نگاه میکرد گفت:نه این مهر گیاه ها هنوز 2 ماه کوچکتر از اونین که بتونن آدم بکشن اوندفه هم بالغ نبود وگرنه من میمردم

هری در حالی که از پشت دیوار به پل نگاه میکرد گفت:من میرم اون شیشه سبز تو دفتر ریدلو بیار

نویل دست او را گرفت و گفت:نه برا رفتن به دفتر ریدل باید بری اونور پل این خیلی خطرناک

هرمیون در حالی که چوبدستیش را به سمت ریدل گرفته بود گفت:من طلسم بزرگ پذیری رو اجرا میکنم ولی فقط 20 دقیقه دوام میاره/باید عجله کنید

نویل هری را  عقب کشید و گفت:باشه پس من میرم

هری و هرمیون هر دو به نویل نگاه کردند و پیش از آن که هری مخالفت کند نویل از پشت دیوار بیرون آمد بر روی پل حرکت کرد هری چوبدستیش را محکم میفشرد و از پشت دیوار به نویل نگاه میکرد.

_هری.پناه بر خدا چی شده این موقع شب اون چه صدایی بود

هاگرید در حالی که فانوسی را بالا گرفته بود پشت سر سگش به سمت آنها می آمد.هری گفت:چیزی نیست هاگرید فقط همینجا بمون تکون نخور

_چی شده هری اون صدا چی...وای خدا اینا چرا خونین

هرمیون گفت:ماجراش مفصل.هاگرید همینجا وایسا تکون نخور

هاگرید که از این حرف کمی آزرده بود در سمت چپ هرمیون استاد هرمیون در حالی که چوبش را به صورت موجی تکان میداد گفت:نویل از پل رد شد؟

هری بی آن که از نویل چشم بردارد گفت:آخر پله داره میبینه کسی اونجا نباشه

نویل در انتهای پل ایستاده بود و همه جا را خوب نگاه میکرد.از پشت مجمسه گراز بالداری که در پشت سر نویل بود دستی بیرون آمد که چوبدستی را محکم در دست داشت هری سریع چوبدستی را به سمت دست نشانه گرفت و درست در همان لحظه که پرتوی سبز رنگ از انتهای چوبدستی آلفرد خارج شد پرتوی زرد رنگ هری به دستش خورد و باعث شد طلسم مرگ به جای نویل به در بزرگ قلعه بخورد.نویل سریع برگرشت و آلفرد را خلع صلاح کرد و فریاد زد:هری گرفتمش سریع برو شیشه رو از دفتر ریدل بردار.

هری سریع از پشت دیوار بیرون آمد در طول پل دوید.از پله های قلعه بالا رفت وارد پلکان عقابی شکل شد و سرانجام بر روی میز ریدل همان شیشه ای را که مایع سبز رنگ در آن بود را پیدا کرد و از پلکان عقابی پایین آمد وقتی به سمت در میدوید صدا های دلسرد کننده ای را از بیرون میشنید صدا هایی مثل:آه و ناله/فریاد کسی که میگفت آواداکداورا/و یا جیغ دختری و یا صدای افرادی که مگفتند "استوپفای"/سکتوم سمپرا"/"آواداکداورا"/"کروسیو

هری بر سرعتش افزود ولی پیش از آن که در را باز کند و وارد حیاط شود چوبدستیش را با حالتی تدافعی بالا آورد.در را باز کرد.نویل و هاگرید کت بسته روی زمین افتاده بودند و جسد بی جان سگ هاگرید کمی آنطرف تر.هرمیون داشت بوسیله آلفرد شکنجه میشد و جیغ های بلندی میکشید که تمام مدرسه را به لرزه درآورده بود.هری سریع شیشه را روی زمین گذاشت سپس چوبش را به سمت آلفرد نشانه رفت و فریاد زد:اینکار سروس

بدن آلفرد طناب پیچ شد و روی زمین افتاد.آلفرد چشمانش را بست و با آرامشی که هری در یک انسان سالم هم سراغ نداشت روی زمین نشست هری جلوتر رفت و او را ورانداز کرد.وقتی مطمئن شد حال هرمیون خوب است به سراغ هاگرید و نویل رفت تا دست و پایشان را باز کند.هری چوبدستی را به سمت طناب هایی که نویل را بسته بودند نشانه گرفت و....

ناگهان هری حس کرد چیزی محکم به پهلویش خورد و او را به عقب پرتاب کرد.هری گیج و مات شده بود و چشمانش داشت بسته میشد ولی قبل از بسته شدن چشم هایش توانست آنجلینا را ببیند که چوبدستی را به سمت او گرفته.

*

_بله دوست خوب من من همیشه یک راهی برای برگشت دارم

این صدای بیروح اولین چیزی بود که هری بعد از بیهوش شدنش شنیده بود.هری چشمانش را باز کرد و چهره ای را دید که 14 سال بود ندیده بود.ولدمورت در میان مرگخوارانش بود و هری,نویل,هرمیون و هاگرید به دیوار بسته شده بودند.بقیه هم روی زمین افتاده بودند و خونریزی داشتند.مرگخواران خیلی خوشحال به نظر نمیرسیدند یا دستکم چشم هاشون اینطوری نشان نمیداد زیرا هری از پشت نقاب هایشان فقط چشم هایشان را میتوانست ببیند.ولدمورت در میان حلقه مرگخوارانش رامیرفت و با شادی و سر مستی به آنها نگاه میکرد.هری سعی میکرد بفهمد کدام یک از مرگخواران آلفرد است ولی بعد به یاد آورد که اگر آلفرد ولدمورت را زنده کرده باشد پس خودش باید مرده باشه.هری لحظه ای شهامت قدیمش را به دست آورد و با صدای گرفته ای گفت:دوستامو ول کن برن منو تو یه کار نیمه تموم داریم

ولدمورت که گویا منتظر چنین لحظه ای بوده است با شور و شعف به هری نگاه کرد و گفت:یه کار نیمه تموم هری....فکر نکنم

هری که منظور او را نفهمیده بود به اطرافش نگاهی انداخت.هاگرید کنارش به دیوار بسته شده بود و تقریبا همه طناب هایش را پاره کرده بود ولی هیچ کس متوجه او نبود.هری از اینکه هاگرید دارد آزاد میشود دلگرم شد و با صدایی بلند تر از قبل گفت:منظورتو نمیفهمم

_بسکه نفهمی

وقتی ولدمورت این جمله را بر زبان آورد همه مرگخواران زدند زیر خنده.هری از این حرف ولدمورت تعجب کرد زیرا سابقه نداشت او اینگونه صحبت کند.بعد به یاد حرف هرمیون افتاد که گفته بود"شاه بعد از این که زنده شده بود خشن تر از قبل شده بود".یعنی زنده شدن دوباره ولدمورت انقدر در اخلاقش تاثیر گذاشته بود.با فکر کردن به این موضوع نور امیدی در قلب جان گرفت که شاید این اصلا ولدمورت واقعی نباشد.ولدمورت چوبدستی را به سمت هری گرفت و گفت:منظورم اینه که من طلسم مرگ را رو تو اجرا میکنم و تومیمیری.فهمیدی؟

هری خشک شد.هیچ گاه فکر نمیکرد اینگونه بزدلانه بمیرد.ولدمورت چوبدستی را به سمت هری نشانه گرفت و گفت:آماده ای 1   2    3   آواداکداورا

_برو کنار هری.برو کنا....

هاگرید در حالی که خود را سپر هری کرده بود آخرین جملاتش را به زبان آورد.پرتوی سبز رنگ به او خورده بود و جسد بیجان هاگرید جلوی پای هری افتاده بود.هری صحنه ای را که میدید باور نمیکرد اشک از  گوشه چشمش سرازیر شد میخواست زار بزند میخواست با تمام وجود فریاد بکشد و گریه کند.اولین دوستش در دنیای جادو با او خداحافظی کرده بود و جلوی چشمان همه روی زمین افتاده بود.هری زار میزد و هق هق میکرد با صدای بلند فریاد میزد و اشک میریخت.

ولدمورت با صدای بیروحش گفت:اوه پاتر کوچولو برای دوست گنده ی کثیف دورگش گریه میکنه

_آشغال بازم کن تا مردونه بجنگیم.عوضی

ولدمورت چوبدستی را به سمت هری گرفت و بلافاصله طناب های هری پاره شد سپس چوبدستیش را که ولدمورت جلوی پایش انداخته بود برداشت و گفت:بزدل ترسو

ولدمورت همچنان میخندید گویا هری از او تعریف کرده است.هری میدانست چه کار کند فقط کافی بود اتصال میان چوبدستی خودش و ولدمورت برقرار شو آنگاه میتوانست با تمام تمرکزش چوبدستی ولدمورت را متزلزل کند و او را خلع صلاح کند.ولدمورت بی مقدمه چوبدستی را بالا آورد و گفت:شروع کن هری....آواداکداورا

_اکسپلیارموس

در کمال تعجب هری ولدمورت خلع صلاح شد بدون آنکه پرتو ها متصل شوند. با خلع صلاح شدن ولدمورت مسیر پرتو سبز رنگ به سمت آسمان تغییر یافت.هری که هنوز متعجب بود چوبدستی را به سمت ولدمورت گرفته بو گفت:بگو آزادشون کنن

ولدمورت به پهنای صورتش خندید و گفت:بکشدیش

هری جا خورد.همه مرگخواران چوبدستی هایشان را به سمت هری نشانه رفتند و یکصدا گفتند:آواداکداورا

بیش از 20 پرتوی سبز رنگ به سمت هری روانه شد