داستان های جدید هری پاتر

داستان های جدید هری پاتر

این داستان ها تراوشات ذهن خودم.امیدوارم خوشتون بیاد
داستان های جدید هری پاتر

داستان های جدید هری پاتر

این داستان ها تراوشات ذهن خودم.امیدوارم خوشتون بیاد

هری پاتر و جوهر اسرار آمیز(فصل چهاردهم)

فصل چهاردهم:حقیقت

آلفرد بیهوش روی زمین افتاده و همه با دهان باز دورش جمع شده بودند.همه مرگخواران به جز مرگخواری که مالفوی او را بسته بود فرار کرده بودند.هرمیون در حالی که جرج و ریدل را با جادو به سمت در میبرد گفت:اینا اصلا حالشون خوب نیست میبرمشون بیمارستان سنت مانگو.

ولی هیچ کس کوچکترین توجهی به او نکرد.همه بعد از اینکه آلفرد را با طناب بستند دور جسد بیجان هاگرید حلقه زده بودند و اشک میریختند.هری احساس میکرد قسمت بزرگی از قلبش کنده شده است.همه اشک میریختند به جز مالفوی که فقط تظاهر به غمگین بودن میکرد.چند دقیقه بعد از این که آنجلینا سر حال شد و هاگرید را درکناردر اصلی هاگوارتز دفن کردند(که رون سنگ قبر باشکوهی برای او ساخت) آلفرد را به دفتر نویل در طبقه 2 بردند و به صندلی نویل بستند.نویل و رون به سرعت رفتند تا از انبار معجون ها محلول راستی بیاورند و آنجلینا هم رفت تا در درمانگاه مدرسه استراحت کند در این مدت هری و مالفوی سعی کردند آلفرد را بهوش بیاورند ولی آلفرد تا وقتی که نویل و رون برگشتند به هوش نیامد.هری دماغ آلفرد را گرفت تا دهانش را باز کند و نویل چند قطره محلول راستی درون دهانش ریخت.وقتی آن را قورت داد همهمه ای در اتاق ایجاد شد.همه میخواستند انبوهی از سئوالات متعددشونو بپرسن و اگر مالفوی با صدای بلند نمیگفت ساکت هیچ کس ساکت نمیشد.وقتی همه ساکت شدند مالفوی رو به هری گفت:اول تو بپرس هری

هری با حرکت سرش از او تشکر کرد و بزرگترین سئوالی که ذهنش را مشغول کرده بود را از آلفرد پرسید و گفت:چجوری ولدمورت رو برگردوندی....نه یعنی خودتو شکل اون کردی...تو که هیچ کدوم از اعضای بدنشو نداشتی

آلفرد گفت:کار جوهر همینه اگه جوهر اسرار آمیز رو بریزی روی گل مرگ یک نفر چند جزء از اعضای بدن اونی که مرده از وسط گلبرگ بیرون میاد بعدش اونو میریزی توی معجون مرکب پیچیده و میخوریش و شکل اون میشه و همه فکر میکنند که اون دوباره زنده شده

رون گفت:ولی توی هیچ کتابی اینو ننوشته توی همه کتاب ها نوشتن جوهر اونو زنده میکنه و کسی که جوهر رو ریخته میمیره

آلفرد گفت:معلومه که ننوشته هیچ کس از این راز خبر نداره همه فکر میکنند این جوهر واقعا مرده رو زنده میکنه برای همین اسمش اسرار آمیزه

نویل گفت:تو از کجا اینو میدونستی

آلفرد گفت:مادرم بهم گفت

مالفوی گفت:دقیقا توضیح بده

آلفرد گفت:من یه روز پشت دفتر آموس دیگوری شنیدم که آرتور ویزلی این جوهر رو کشف کرده.خوب این جوهر خیلی کار های دیگه میتونه بکنه از جمله درمان بیماری های حاد پوستی.مامانم به خاطر اینکه فراری بود مجبور بود توی جنگل ممنوعه خون تکشاخ بخوره به همین دلیل قیافش عوض و زشت شده بود.من همون شب رفتم جنگل ممنوعه و به مادرم گفتم که جوهر رو میدزدمو صورتشو به شکل اولش برمیگردونم ولی اون به من گفت که جوهر رو بدزدم و خودمو شکل ولدمورت کنم.من خیلی تعجب کردم ولی اون به من گفت بچه که بوده جن خونگی که توی خونشون کار میکرده از از نوادگان همون جنی بوده که شاهو زنده کرده...نه یعنی خودشو جای شاه جا زده

هری گفت:اونی که شاهو زنده کرده...نه یعنی خودشو شکل شاه کرده یه جن بوده بنابراین نواده اون نمیتونسته یه جن خونگی باشه

نویل با بیحوصلگی گفت:قبلا جن ها با جن های خونگی کنار هم زندگی میکردند تا این که 130 سال پیش یه انقلابی میشه که جن های خونگی به نوکری محکوم میشن

آلفرد در تایید حرف نویل سر تکان داد و گفت:آره اون راست میگه.خلاصه جن خونگی مامانم برای قصه شب به مامانم میگه که جدش با اون جوهر در شبی که ماه کامل بوده پای پادشاه رو از گلبرگ گل مرگش بیرون میکشه و بعدشم با معجون مرکب پیچیده تا آخر عمر خودشو شکل پادشاه میکنه و در ناز و نعمت زندگی میکنه

همه دهانشان باز مانده بود و به آلفرد نگاه میکردند.سرانجام رون سکوت را شکست و گفت:خب بعدش چی شد

آلفرد که گویا منتطر همین جمله بود گفت:من قبول کردم.من در اجرای بعضی از طلسم ها مهارتم به مراتب بیشتر ولدمورت هست.من خیلی خوب میتونم به ذهن دیگران نفوظ کنم و تمامی طلسم های شوم رو بلدم.به همین دلیل اگه در قالب ولدمورت برمیگشتم هیچ کس شک نمیکرد که من ولدمورت نیستم.بعد از اون مدام در تعقیب آرتور ویزلی بودم تا این که 2 روز بعدش با خانومش توی کوچه ناکترن پیداشون کردم ولی جوهر پیششون نبود منم کشتمشون و نیمه شب جسدشون رو انداختم توی زیرزمین سه دسته جارو

هری گفت:چون مادرت گفته بود بندازیشون اونجا

آلفرد گفت:آره.همون شب برگشتم جنگل ممنوع و متوجه شدم که مادرمو گرفتند

هری گفت:چرا به خونه جرج دستبرد زدی

آلفرد گفت:من برای اینکه جوهر رو از آرتور ویزلی بدزدم 2 روز کامل دنبالش بودم در طول این 2 روز فقط با پسرش جرج ملاقات کرد.منم فکر کردم شاید جوهر رو داده به اون.رفتم خونش ولی اونجا نبود بعد به فکرم رسید برم خونه دوستش شاید اونجا باشه ولی اونجا هم نبود

رون گفت:اگه عاقل بودی اول میرفتی خونه بابامو دستبرد میزدی

آلفرد گفت:اونجا هم رفتم ولی اونجا با یه ورد ساده فهمیدم که جوهر اونجا نیست ولی توی خونه جرج ویزلی و لی جردن جادو نمیشه کرد هیچ جادویی عمل نمیکنه برای همین مجبور شدم دستی بگردم.وقتی چیزی پیدا نکردم یاد حرف آرتور ویزلی افتادم که گفته بود"نصفش ریخت روی عروسم"منم طبق گفته مادرم از اسید استفاده کردم و دیدم که اسید کوچکترین اثری روی آنجلینا ندارد.منم دزدیمش.امشب وقتی هری دست و پام و بست به ذهن آنجلینا نفوظ کردم و اون تو رو هم بیهوش کرد هری.بعد خون آنجلینا را ریختم روی گل مرگ ولدمورت و دست ولدمورت از وسط گلبرگ های گل مرگ بیرون اومد.

نویل گفت:منطورت چیه که خون آنجلینا را ریختی روی اون گل

آلفرد گفت:جوهر جذب خون آنجلینا شده بود و خونش خاصیت جوهر رو گرفته بود

مالفوی گفت:خب؟

آلفرد ادامه داد: من ناخن ولدمورت رو ریختم توی مرکب پیچیده ای که از قبل آماده کرده بودم.وقتی شکل ولدمورت شدم از طریق علامت روی بازوی اون

سپس به با سرش به مالفوی اشاره کرد و ادامه داد:بقیه مرگخوار ها رو احضار کردم

رون گفت:هیچ کس به جز مدیر نمیتونه از خارج هاگوارتز به داخل هاگوارتز غیب و ظاهر بشه

آلفرد گفت:من از راه مخفی که از زیرزمین سه دسته جارو به طبقه سوم هاگوارتز میخوره اومدم بعد جلوی شما ظاهر شدم.از داخل هاگوارتز به داخل هاگوارتز غیب و ظاهر شدم

هری گفت:چجوری از اون راه مخفی خبر داشتی

آلفرد گفت:تو که بدونی منم میدونم هری.من میتونستم ذهنتو بخونم

نویل گفت:مرگخوارها چجوری اومدن توی هاگوارتز

آلفرد گفت:از در.من در را باز کردم اون ها هم اومدن

هری که در ذهنش در میان سئوالات متعددش به دنبال بهترین سئوال میگشت.سرانجام گفت:چو چی قضیه چو چی بود

آلفرد گفت:من میدونستم اگه در قالب ولدمورت برگردم ممکن برام مشکل ساز بشی هری به همین دلیل تصمیم گرفتم چو رو سر راهت قرار بدم تا بکشتت.2 روز بود که چو تحت تاثیر طلسم فرمان بود و من اونو نزدیک تو نگه میداشتم تا در یک فرصت مناسب تو اونو به خونتون ببری و بعد بکشتت.برای همین بش دستور دادم مست کنه و اشک بریزه.تو هم اونو بردی خونتون.من طلسم فرمان رو خنثی کردم چون ممکن بود تو بفهمی که اون نرمال نیست.به ذهنش نفوظ کردم و میخواستم بیام طبقه بالا توی خواب دخلتو بیارم ولی تو بیدار شدی و همه چی به هم ریخت

هری گفت:تو از کجا میدونستی من میرم به اون رستوران؟

_من میتونستم ذهنتو بخونم هری تو بدونی منم میدونم

نویل گفت:برای چی چند روز پیش به مدرسه اومدی

هری گفت:برای اینکه مهر گیاه ها رو بدزده و با اونا بیهوشتون کنه

مالفوی گفت:ولی اگه تو از ولدمورت قوی تری پس دیگه چرا باید خودتو شکل ولدمورت کنی همینطوریشم میتونستی قدرتمند بشی

آلفرد گفت:من هر چقدر هم قوی باشم هیچ کس ازم حساب نمیبره و همه به چشم یه بچه بهم نگاه میکنند.من به قالب ولدمورت برای رئیس بودن نیاز داشتم

هری گفت:ولی یه چیزی مبهم.نصف جوهر ریخته روی آنجلینا ولی نصف دیگه جوهر چی 

الفرد گفت:من نمیدونم بقیه جوهر کجاست

نویل گفت:شاید آنجلینا بدونه

همه در تایید حرف او سر تکان دادند.مالفوی گفت:من اینجا مراقبش میمونم شما برین.هری که حالا دیگر به مالفوی اعتماد داشت به همراه رون و نویل به سمت درمانگاه رفتند.وقتی به درمانگاه رسیدند آنجلینا روی تخت نشسته بود و نوشیدنی کره ای را لا جرعه میکشید.هری جلوتر رفت و روی تخت روبه روی آنجلینا نشست و در حالی که نویل و رون را دعوت به نشستن میکرد گفت:آنجلینا ما میخوایم چند تا سئوال ازت بپرسیم

رون بلافاصله اضافه کرد:البته اگه حالشو داری

آنجلینا کمی صافتر نشست و گفت:البته

هری کمی جا به جا شد تا رون و نویل هم کنارش بنشینند سپس با آرامشی ساختگی گفت:تو جوهر ریخته روت

آنجلینا گفت:مطمئن نیستم این قضیه ربطی به این ماجرا داشته باشه

نویل که انگشتانش را در هم گره کرده بود گفت:ممکنه ولی حالا تو ماجرا رو تعریف کن

آنجلینا با چوبدستیش لیوانش را پر از نوشیدنی کره ای کرد و بدون توجه به نگاه های حریص هری,رون و نویل به لیوان نوشیدنی گفت:چند وقت پیش رفتار پاپا عجیب شده بود

هری گفت:پاپا؟

_آنجلینا به بابام میگفت پاپا

رون این را گفت و قطره اشک گوشه چشمش را پاک کرد.آنجلینا در حالی که جرعه بزرگی نوشید در تایید حرف رون سر تکان داد.وقتی دوباره لیوان را پایین آورد و شروع صحبت کردن کرد گفت:آره میگفتم رفتارش عجیب شده بود.همش درمورد یک پول کلانی حرف میزد همش میگفت اگه بشه تا آخر عمرش بیمه میشه.یه بار که جرج دزدکی اتاقشو دید زده بود دیده بود روی یک شیشه مرکب طلسم های متفاوتی اجرا میکنه.خلاصه یه روز که ما اونجا بودیم با عجله از اتاق اومد بیرون و گفت"مالی پولدار شدیم"بعدش دوید به سمت اشپز خونه.من و مامی هم داشتیم....

_مامی؟...آهان به خانم ویزلی میگفتی

آنجلینا لحظه ای با خشم به نویل نگاه کرد و سپس ادامه داد:من و مامی داشتیم غذا درست میکردیم که پاپا با شیشه مرکب دوید سمت آشپز خونه.پاش به یه چیزی گیر کرد و همه جوهر ریخت روی من

هری تکرار کرد:همه ی جوهر؟

_آره.پاپا خیلی ناراحت شد سریع بلند شد و با چوبدستیش جوهر رو برگردوند توی شیشه ولی...

آنجلینا جرعه بزرگی دیگری نوشید و ادامه داد:چی میگفتم.....آهان.ولی با اینکه همه جوهری که روی من بود رو برگردوند توی شیشه فقط نصف شیشه پر شد

وقتی انجلینا لیوانش را تا ته سر میکشید هری گفت:خوب یعنی نصف بقیه جوهر نبود و....

و نویل جمله اش را کامل کرد و گفت:و این یعنی که جذب بدنت شده بود

آنجلینا لیوان را روی میز گذاشت و گفت:فکر میکنم یه همچین چیزی باشه

رون گفت:خب بقهیه جوهر چی

آنجلینا گفت:نمیدونم.ولی این جوهر خاصیت هرمنی هم داره چون از اون روز به بعد حس میکنم زورم بیشتر شده

_استوپفای.....کمک

این صدای مالفوی بود که از طبقه بالا به گوش میرسید.هری,رون و نویل با عجله چوبدستیشان را در آوردند و از درمانگاه خارج شدند.صدای فریاد های مالفوی در کل هاگوارتز پیچیده بود.لحظه ای هری حس کرد پیکر سیاهی را دیده است که از پله ها پایین میآید ولی بعد یقین پیدا کرد که اشتباه کرده است.هر سه نفر از پله ها بالا رفتند.تا به دفتر نویل برسند.که ناگهان رون دست هری را گرفت و گفت:اون آون آلفرد بود از پله ها رفت پایین

هری و رون از پله ها پایین رفتند.وقتی به پایین پله ها رسیدند آنجلینا را دیدند که در حالی چوبدستیش را محکم در دست گرفته بود به سمت آلفرد میدوید.هری و رون هم به دنبالش  به سمت حیاط دویدند.آلفرد میدوید و دیوانه وار فریاد میزد"ما آرتور ویزلی رو کشتم.من بودم من مالی ویزلی را کشتم"

رون سرعتش را بیشتر کرده بود و طلسم های خطرناکی را به سمت آلفرد میفرستاد که هیچکدام به نمی خورد.آلفرد در اصلی را باز کرد و وارد حیاط شد هری,رون و آنجلینا هم به دنبالش وارد حیاط شدند.آلفرد از روی پل میدوید و بقیه هم به دنبالش میدویدند.رون چوبدستیش را به سمت آلفرد نشانه گرفت و گفت:"ایسینیت"

 هری حس کرد گرمای مطبوعی را حس میکند که لحظه لحظه بیشتر میشود.ناگهان یک خرگوش آتشین از کنار گوش هری گذشت و با سرعت به سمت آلفرد رفت که حالا از روی گل مرگ پژمرده ولدمورت میپرید.صدایی از پشت سرشان گفت:رون خاموشش کن

هری برگشت و در پشت سرش مالفوی و نویل را دید که کمی عقب تر از آنها به دنبالشان میدویدند.خرگوش آتشی به سمت آلفرد پرید و قبل از اینکه آلفرد از روی گل مرگی بپرد که هنوز سرحال بود(و گویا گل مرگ بلاتریکس بود)او را گرفت و آتش زد

هری,رون و آنجلینا ایستادند.ولی نویل با صدایی که هر لحظه نزدیکتر میشد گفت:احمق چی کار کردی,خاموشش کن

نویل هری را کنار زد و به سمت گل مرگی رفت که در کنار آلفرد آتش گرفته بود.و فریاد زد:"سو آلپو"

سیلی از آب از انتهای چوبدستی نویل بیرون پاشید و آتش گل مرگ و آلفرد را خاموش کرد

هری پاتر و جوهر اسرار آمیز(فصل سیزدهم)

فصل سیزدهم:نبرد 

ولدمورت بی مقدمه چوبدستی را بالا آورد و گفت:شروع کن هری....آواداکداورا

_اکسپلیارموس

در کمال تعجب هری ولدمورت خلع صلاح شد بدون آنکه پرتو ها متصل شوند. با خلع صلاح شدن ولدمورت مسیر پرتو سبز رنگ به سمت آسمان تغییر یافت.هری که هنوز متعجب بود چوبدستی را به سمت ولدمورت گرفته بود گفت:بگو آزادشون کنن

ولدمورت به پهنای صورتش خندید و گفت:بکشدیش

هری جا خورد.همه مرگخواران چوبدستی هایشان را به سمت هری نشانه رفتند و یکصدا گفتند:آواداکداورا

بیش از 20 پرتوی سبز رنگ به سمت هری روانه شد.هری سریع غیب شد و در پشت سر ولدمورت و مرگخوارانش ظاهر شد.پشت سر آنها 3 گلدان گل مرگ بود که یکی از آنها پژمرده و سیاه بود.هری چوبدستی را به سمت مرگخواران گرفت و در ذهنش به دنبال ورد مناسبی برای آن همه آدم میگشت.از برخورد طلسم های مرگ با زمین گودال عمیقی در کف زمین ایجاد شده بود که رون از گوشه آن داخل گودال افتاد و همه فکر کردند که هری است که درون گودال افتاده است.هری به دنبال مکانی برای پنهان شدن گشت ولی روی پل هیچ جایی برای پنهان شدن نیافت.هری چوبدستی را به سمت ولدمورت و مرگخوارانش گرفت و زیر لب گفت:"ایسیِر"

از انتهای چوبدستی هری گوله ی آتشین کوچکی بیرون آمد و در هوا شناور ماند سپس بدون ایجاد کوچکترین سر و صدایی شروع به چرخیدن و بزرگ شدن کرد و آرام آرام به شکل یک گوزن آتشین درآمد و نور کور کننده اش باعث شد ولدمورت و مرگخوارانش برگردند و پشت سرشان را نگاه کنند.هری پشت گوزن آتشین پنهان شده بود و با چوبدستیش گوزن را هدایت میکرد.گوزن به سمت دسته مرگخوارن رفت و دور آنها یورتمه میرفت و حلقه ای آتشین دور آنها ساخت.گوزن وارد حلقه آتشین شد و چوبدستی چند نفر را در در دهان آتشینش فرو کرد.هری جلوتر رفت و از لا به لای شعله های آتش مرگخوارنی را میدید که قبل از اینکه با چوبدستیشان آتش را خاموش کنند چوبدستیشان میسوخت.هری نمیتوانست ولدمورت ببیند زیرا در میان انبوهی از مرگخوارانش پناه گرفته بود.هری باز هم جلوتر رفت و متوجه شد که گلبرگ های گل مرگی که سیاه شده بود آتش گرفته بود.هری که به یاد حرف نویل افتاده بود که گفته"با کوچکترین حرارتی میتونه نصف قلعه را ببره رو هوا" چوبدستیش را درآورد و به سمت گل مرگ گرفت و گفت:"آلپو"

از انتهای چوبدستی هری مقداری آب روی آتش گلبرگ ها پاشید آتش خاموش شد هری در حالی که فکر میکرد شاید گل سیاه اصلا منفجر نمیشد به سمت هرمیون رفت و طناب هایش را باز کرد.هرمیون جای طناب ها روی شانه هایش را مالید و به سمت رون درون گودال رفت.هری بدون توجه به هرمیون به سمت نویل رفت و دست هایش را باز کرد نویل سریع به سمت جسد بی جان هاگرید رفت و او را در آغوش کشید و تا جایی که حنجره اش اجازه میداد فریادی از خشم سر داد.هری به رون,جرج,مالفوی و ریدل نگاه کرد که خون روی گردن و گوش هایشان خشک شده بود.هری رو به هرمیون که سر رون را در آغوش گرفته بود و اشک میریخت گفت:من میرم معجون سبز رو بیارم

هرمیون با صدایی که در میان فریاد های نویل به زور به گوش میرسید گفت:نه برو دم در از افسون جمع آوری استفاده کن اینا حالشون خیلی بده

هری به سرعت حلقه آتش را دور زد که حالا تنگتر شده بود و از روی پل گذشت و از پله ها بالا رفت و در را باز کرد چوبدستی را بالا گرفت و قبل از اجرای طلسم لحظه ای فکر کرد صدای "اهم....اهم"مبهمی را میشنود ولی بعد اطمینان یافت که صدای باد است.

_"اکیو گرین باتل"

چند لحظه بعد از اجرای این طلسم شیشه سبز رنگی از پشت پیچ راهرو نمایان شد و به سمت هری آمد.هری شیشه را در هوا قاپید و چوبدستیش را در غلاف گذاشت و برگشت و از پله ها پایین رفت ولی با دیدن آنجلینایی که با دست و پا و دهان بسته پشت مجسمه گراز وحشی افتاده بود ایستاد.لباس و طناب هایی که آنجلینا را بسته بود خونی بود.هری با یک حرکت ساده چوبدستی آنجلینا را آزاد کرد.آنجلینا بلند شد و تلو تلو خوران دوباره روی زمین افتاد.بالای آرنج آنجلینا بریده شده بود و شر شر خون میریخت.صورتش زرد و رنگ پریده شده بود و زیر چشم هایش گود رفته بود.معلوم بود خون زیادی ازش رفته است.هری چوبدستی را به سمت آنجلینا گرفت و گفت:"جولیوس سمپرا"

تمام خون روی لباس و طناب ها به درون بدن آنجلینا بازگشت و هری قبل از اینکه سر حال شدن او را ببیند به سمت هرمیون دوید و شیشه را به او داد

_برین کنار بی عرضه ها.........سو آلپو

هری برگشت و در پشت سرش حلقه آتش را دید که با سیل عظیمی از آب خاموش شده بود.

آخرین قطرات آب از چوبدستی ولدمورت چکید و دود عظیمی دور او و مرگخوارانش را گرف.درست در همان وقتی که رون به هوش آمده بود و هرمیون چکاندن قطره در گوش مالفوی را تمام کرده بود هری حس کرد چند شمشیر درون بدنش فرو میروند و استخوان های دنده اش تا قلبش بالا میآیند و خم میشوند.هری یک بار دیگر این حس را تجربه کرده بود 17 سال پیش در گورستان ولدمورت او را شکنجه کرده بود.ولدمورت در حالی که چوبدستیش را به سمت هری گرفته بود به همراه بقیه مرگخوارن از دود بیرون امدند.به جز ولدمورت فقط 6 نفر دیگر چوبدستی داشتند و چوبدستی بقیه در آتش سوخته بود.هری همچنان درد میکشید و با نگاه های تارش به رون,نویل,مالفوی و هرمیون نگاه میکرد که پشت 2 مجمسه گراز پناه گرفته بودند و از طلسم های متفاوتی که به سویشان روانه میشد جاخالی میداند.هری هر لحظه فکر میکرد دردش بیشتر میشود و فریاد هایش بلندتر.چشمانش دیگر به خوبی نمیدید و سرمای گزنده ای را در بدنش حس میکرد.صدای نازکی از فاصله بسیار دور گفت"هری مقاومت کن"هری شک نداشت که این صدا بی شباهت به صدای مادرش نبوده.همان صدا دوباره گفت"سکتوم سمپرا"

درد هری ساکت شد و بیناییش کم کم به حالت عادی برمیگشت و صدا های اطراف را واضح تر میشنید.ولدمورت با صدای سرد و بیروحش گفت:دختره ی احمق....واسا...آوادا

صدای هرمیون از پشت سر هری گفت:اکسپلیارموس

هری بلند شد و روی 2 زانو نشست و به اطرافش نگاه کرد چوبدستی ولدمورت در دست هرمیون بود هری لحظه ای جیبش را لمس کرد چوبدستی ولدمورت هنوز درون جیبش بود پس چوبدستی که دست ولدمورت بود چوبدستی خودش نبود هری سریع پشت مجسمه های گراز وحشی به بقیه ملحق شد و بعد از اینکه مطمئن شد حال رون و مالفوی خوب است به هرمیون گفت:من...من..منصدای مادرمو شنیدم گفت"هری مقاومت کن"

_نه هری این صدای آنجلینا بود اونور پل پناه گرفته 

نویل در حالی که به آنسوی پل اشاره میکرد این حرف را زد.هری از بالای پای گراز نگاه انداخت.ولدمورت در حالی که کنار ریدل,جرج و شیشه سبز رنگ ایستاده بود داشت چوبدستی یکی از مرگخوارانش را میگرفت.هری سرش را پایین آورد و بدون توجه به نگاه های هراسناک بقیه که به او خیر شده بودند گفت:اونا بیش از 20 نفرن ولی فقط 6 تاشون چودستی دارن ولی ما هر 5 نفرمون چوبدستی داریم

هری هنگام گفتن جمله آخر با تردید به مالفوی نگاه کرد

_هری پاتر بیا بیرون...درسته بایدم از لرد ولدمورت بترسی

مالفوی از پشت گراز بیرون آمد و دو بار پشت سر هم طلسم بیهوشی را اجرا کرد.هری از بالای پای گراز نگاهی انداخت.2 مرگخوار جلوی پای ولدمورت بیهوش افتاده بودند و قبل از اینکه طلسم مرگ ولدمورت به مالفوی بخورد نویل مسیر طلسم را به سمت بالا منحرف کرد.ولدمورت بر سرعتش افزود تا جایی که خیلی به مجسمه نزدیک شد.

_بیا بیرون هری نذار دوستات بجات بجنگند......ریداکتو

هردو مجمسه گراز با صدای بلندی خرد شد و آنها را در مقابل ولدمورت بی دفاع گذاشت.هرمیون سریع چوبدستی را به سمت ولدمورت گرفت و گفت:"ایسینا"

هیچ اتفاقی نیافتاد ولی ولدمورت اصلأ تعجب نکرد و نقطه نامعلومی در آسمان را نشانه گرفت و چیزی گفت و سپر مدافع هرمیون را از بین برد ولی در این فاصله هر 5 نفرشان توانسته بودند به عقب بروند و پشت دیوار کوتاهی که حصار پل بود پناه گرفتند.هری از بالای دیوار نگاهی انداخت.ولدمورت به آنها نزدیکتر میشد.هری در انتهای پل آنجلینا را دید که چوبدستیش را به سمت مرگخواران بدون چوبدستی گرفت که پشت سر ولدمورت و 2 مرگخواری که چوبدستی داشتند جلو میآمدند.هری سرش را پایین آورد و بعد از اینکه آنجلینا فریاد زد"سکتوم سمپرا" صدای فریاد های متعددی به گوش رسید.بعد صدای بمی فریاد زد:"کگلوس بلوسیا"

وبعد صدای جیغ آنجلینا همه را از جا پراند.هری میخواست از بالای دیوار نگاهی بیندازد ولی تا سرش را بال آورد دست سفید ولدمورت یغه اش را گرفت و به عقب پرت کرد.2 مرگخواری که چوبدستی داشتند در سمت چپ ولدمورت ایستاده بودند.یکی از مرگخوار ها که صدای بمی داشت گفت:حسابشو برسم سرورم

صدای بیروح ولدمورت گفت:عقب واسا احمق مال من

هری در یک آن چوبدستیش را  برداشت و به سمت ولدمورت گرفت در همان حال ولدمورت هم چوبدستیش را به سمت هری گرفت.در همان لحظه هرمیون هم چوبدستیش را به سمت ولدمورت گرفت و رون و مرگخواری که صدای بمی داشت هم چوبدستیشان را به سمت هم گرفتند.نویل و مالفوی هم چوبدستیشان را به سمت آن یکی مرگخوار گرفتند و آن مرگخوار هم چوبدستیش را به سمت مالفوی گرفت.

هر 8 نفر ورد های متفاوتی را اجرا کردند.ورد هایی مثل:آواداکداورا/استوپفای/کلوس/اکسپلیارموس/سینسترا پولور و....

از 8 چوبدستی پرتو های رنگارنگی خارج شد و هر 8 پرتو در نقطه ای به هم برخورد کردند و دایره ای به شعاع 2,3 متر در مرکز برخورد پرتو ها ایجاد شد.از دایره نورانی طلسم های رنگارنگی به اطراف پرتاب میشد. یکی از این طلسم ها به مرگخواری که صدای بمی داشت برخور کرد و او را از روی پل پایین انداخت.هری در حالی که به اطرافش نگاه میکرد احساس میکرد چوبدستیش به طور خطرناکی میلرزید و باعث شده بود که به ناخودآگاه چوبدستی را محکمتر بگیرد.یکی از طلسم های رنگارنگ از مرکز دایره خارج شد و از کنار گوش رون گذشت.هری سعی کرد از بالای توپ رنگی به ولدمورت نگاه کند ولی نور شدید چشمش را میزد.یکی دیگر از طلسم های رنگی به نویل خورد و او را از پل پایین انداخت.هری به نقطه ای از پل که نویل از آن جا پایین افتاده بود نگاهی انداخت و سعی کرد ارتباطش را قطع کند ولی گویا دستش با چسب به چوبدستی چسبیده بود.در کنارش هرمیون ارتباطش را قطع کرده بود و دایره رنگی کوچکتر شده بود و هری میتوانست ولدمورت را ببیند که با خشم 2 دستی چوبدستی را نگه داشته بود.هرمیون چوبدستی را به سمت ولدمورت گرفت و گفت:استوپفای

پرتوی زرد رنگ به ولدمورت خورد و ولدمورت در حالی که چند سانتی متر به عقب پرت شده بود بیهوش شد.دایره رنگی کوچکتر شده بود.هری سعی کرد ارتباطش را قطع کند تا ببیند چه بلایی سر ولدمورت آمده است و سرانجام وقتی یک پرتوی رنگی به دست رون خورد و رون چوبدستیش را رها کرد هری توانست ارتباط را قطع کند.دایره رنگی خیلی کوچک شده بود و هر آن کوچکتر میشد تا سرانجام ارتباط قطع شد و مالفوی و مرگخوار روی زمین افتادند ولی قبل از اینکه مرگخوار از روی زمین بلند شود مالفوی با یک حرکت ساده چوبدستی دست و پایش را بست.هری به سمت ولدمورت دوید که ناگهان به یاد نویل افتاد و به سمت لبه پل دوید.نویل با یک دست لب پل را گرفته بود و به طرز خطرناکی تاب میخورد.هری او را بالا کشید و وقتی همه به جز هرمیون(که داشت به جرج و ریدل کمک میکرد) به سمت ولدمورت بیهوش میرفتند بیشتر مرگخواران غیب میشدند و فرار میکردند.هری بالای سر ولدمورت ایستاد و به صورت بیروحش نگاه کرد.هری لحظه ای تصور کرد ولدمورت دماغ در آورده است ولی لحظه ای بعد مطمئن شد که دماغ در آورده است و کم کم صورتش تغیر شکل میداد و لباس هایش برایش گشاد میشد........

چهره ولدمورت تغییر کرد و پسر جوانی روی زمین افتاده بود که لباس ولدمورت را پوشیده بود.او آلفرد بود

هری که یکه خورده بود بی اختیار زیرلب گفت:معجون مرکب پیچیده

هری پاتر و جوهر اسرار آمیز(فصل دوازدهم)

فصل دوازدهم:بازگشت لرد ولدمورت

ساعت 5 بعد از ظهر رون و هرمیون هوگو و رز را پیش جینی گذاشتند و هری,رون,هریمیون و جرج به سمت هاگوارتز راه افتادند.وقتی به هاگوارتز رسیدند ریدل,نویل و مالفوی دم در هاگوارتز منتظر بودند.تا ساعت 7:35 همه در دفتر ریدل چایی میخوردند و گپ میزدند.وقتی هوا رو به تاریکی رفت همه پایین رفتند و در محوطه ای که هری ولدمورت را کشته بود ایستادند و منتظر ماندند.ساعت ها گذشت.1 ساعت/2ساعت/3ساعت

همه روی زمین نشسته بودند و به آسمان نگاه میکردند که صدای تق بلندی که ناشی از ظاهر شدن کسی در پشت سرشان بود همه را از جا پراند.همه بلند شدند و  چوبدستی ها را به سمت مردی نشانه گرفتند که چوبدستیش را روی شقیقه آنجلینا گذاشته بود

هری او را شناخت.او همان مردی بود که هری در خاطره آقای دیگوری در قدح اندیشه رون دیده بود همان که با  آقای ویزلی برخورد کرده بود و این توضیح میداد که چگونه از ماجرای جوهر با خبر شده است.

آلفرد با حالتی عصبی چوبدستیش را روی شقیقه آنجلینا گذاشته بود و با دست دیگرش یک گلدان را نگه داشته بود که هری در نگاه اول فهمید که مهرگیاه است.آنجلینا ساکت بود ولی از گودی زیر چشمش معلوم بود که خیلی گریه کرده است.جرج در حالی که چوبدستی را به سمت آلفرد نشانه گرفته بود گفت:زن منو ول کن حروم زاده

آلفرد به جرج اعتناییی نکرد و کمی عقب تر رفت سپس با یک حرکت ساده چوبدستی 2 گوشی روی سر خودش و آنجلینا پدید آورد هری که معنی این کار را فهمیده بود در حالی یک گوشی روی گوشش پدید میآورد فریاد زد:گوشاتونو بپوشونی....

ولی پیش از آنکه هری جمله اش را تمام کند آلفرد گلدان را رها کرد و با شکستن گلدان جیغ بلندی در فضا پیچید که هری مطمئن بود تک تک درختان جنگل ممنوع را لرزانده است.به دلیل این که گوشی روی گوش هری بود هری صدای خفیفی را میشنید لحظه ای برگشت و به بقیه نگاه کرد ولی قبل از این که بفهمد 2 نفری که ایستادند که هستند پرتوی زرد رنگی به سینه اش خورد و چند متر به عقب پرتاب شد.هری سینه اش را فشرد و از روی زمین بلند شد.همه روی زمین با گوش های خونی بیهوش افتاده بودند به جز نویل و هرمیون که گوشی روی گوششان بود و داشتند با جادو مهر گیاه را زیر تلی از خاک پنهان میکردند تا صدایش خفه شود.وقتی هری به آنها رسید صدای مهرگیاه کاملا قطع شده بود آلفرد با آنجلینایی که در هوا معلق بود و به دنبال آلفرد میرفت به آن طرف پل میرفنتد.هری به اطرافش نگاه کرد.ریدل/مالفوی/رون بیهوش بودند حتی جرج هم از گوش کنده شده اش خون میریخت.هری به اطراف نگاه چند گل مرگ آنجا بود که بی شک یکی از آنها متعلق به ولدمورت بود.آلفرد باید اول آن سه نفر را از سر راهش برمیداشت بعد با خیال راحت میتوانست کارش را بکند.هری رو به هرمیون و نویل گفت:به هر قیمتی شده نباید بذاریم آلفرد بیاد اینور پل

هرمیون با شک و تردید به گل های مرگ نگاه کرد و گفت:چطوره نابودشون کنیم

نویل که گویا هرمیون فش رکیکی داده است با شدت هوا را از بینی اش خارج کرد و با صدایی که دست کمی از فریاد نداسش گفت:این کار خیلی خطرناکه,نابود کردن این گل بل مرگت همراه چون تنها را نابود کردنش سوزوندنش توی ریشه این گیاه هم ماده آبی رنگی وجود داره که با کمترین حرارتی مشتعل میشه و میتونه نصف این قلعه رو ببره هوا

هرمیون که سرخ شده بود سرش را پایین انداخت.هری که نا امید شده بود از پشت دیوار بیرون آمد و نگاهی به پل انداخت آلفرد و آنجلینا روی پل نبودند.هری برگشت و به هرمیون گفت:ممکنه از صدای مهر گیاه ها بمیرن

نویل در حالی که به رون نگاه میکرد گفت:نه این مهر گیاه ها هنوز 2 ماه کوچکتر از اونین که بتونن آدم بکشن اوندفه هم بالغ نبود وگرنه من میمردم

هری در حالی که از پشت دیوار به پل نگاه میکرد گفت:من میرم اون شیشه سبز تو دفتر ریدلو بیار

نویل دست او را گرفت و گفت:نه برا رفتن به دفتر ریدل باید بری اونور پل این خیلی خطرناک

هرمیون در حالی که چوبدستیش را به سمت ریدل گرفته بود گفت:من طلسم بزرگ پذیری رو اجرا میکنم ولی فقط 20 دقیقه دوام میاره/باید عجله کنید

نویل هری را  عقب کشید و گفت:باشه پس من میرم

هری و هرمیون هر دو به نویل نگاه کردند و پیش از آن که هری مخالفت کند نویل از پشت دیوار بیرون آمد بر روی پل حرکت کرد هری چوبدستیش را محکم میفشرد و از پشت دیوار به نویل نگاه میکرد.

_هری.پناه بر خدا چی شده این موقع شب اون چه صدایی بود

هاگرید در حالی که فانوسی را بالا گرفته بود پشت سر سگش به سمت آنها می آمد.هری گفت:چیزی نیست هاگرید فقط همینجا بمون تکون نخور

_چی شده هری اون صدا چی...وای خدا اینا چرا خونین

هرمیون گفت:ماجراش مفصل.هاگرید همینجا وایسا تکون نخور

هاگرید که از این حرف کمی آزرده بود در سمت چپ هرمیون استاد هرمیون در حالی که چوبش را به صورت موجی تکان میداد گفت:نویل از پل رد شد؟

هری بی آن که از نویل چشم بردارد گفت:آخر پله داره میبینه کسی اونجا نباشه

نویل در انتهای پل ایستاده بود و همه جا را خوب نگاه میکرد.از پشت مجمسه گراز بالداری که در پشت سر نویل بود دستی بیرون آمد که چوبدستی را محکم در دست داشت هری سریع چوبدستی را به سمت دست نشانه گرفت و درست در همان لحظه که پرتوی سبز رنگ از انتهای چوبدستی آلفرد خارج شد پرتوی زرد رنگ هری به دستش خورد و باعث شد طلسم مرگ به جای نویل به در بزرگ قلعه بخورد.نویل سریع برگرشت و آلفرد را خلع صلاح کرد و فریاد زد:هری گرفتمش سریع برو شیشه رو از دفتر ریدل بردار.

هری سریع از پشت دیوار بیرون آمد در طول پل دوید.از پله های قلعه بالا رفت وارد پلکان عقابی شکل شد و سرانجام بر روی میز ریدل همان شیشه ای را که مایع سبز رنگ در آن بود را پیدا کرد و از پلکان عقابی پایین آمد وقتی به سمت در میدوید صدا های دلسرد کننده ای را از بیرون میشنید صدا هایی مثل:آه و ناله/فریاد کسی که میگفت آواداکداورا/و یا جیغ دختری و یا صدای افرادی که مگفتند "استوپفای"/سکتوم سمپرا"/"آواداکداورا"/"کروسیو

هری بر سرعتش افزود ولی پیش از آن که در را باز کند و وارد حیاط شود چوبدستیش را با حالتی تدافعی بالا آورد.در را باز کرد.نویل و هاگرید کت بسته روی زمین افتاده بودند و جسد بی جان سگ هاگرید کمی آنطرف تر.هرمیون داشت بوسیله آلفرد شکنجه میشد و جیغ های بلندی میکشید که تمام مدرسه را به لرزه درآورده بود.هری سریع شیشه را روی زمین گذاشت سپس چوبش را به سمت آلفرد نشانه رفت و فریاد زد:اینکار سروس

بدن آلفرد طناب پیچ شد و روی زمین افتاد.آلفرد چشمانش را بست و با آرامشی که هری در یک انسان سالم هم سراغ نداشت روی زمین نشست هری جلوتر رفت و او را ورانداز کرد.وقتی مطمئن شد حال هرمیون خوب است به سراغ هاگرید و نویل رفت تا دست و پایشان را باز کند.هری چوبدستی را به سمت طناب هایی که نویل را بسته بودند نشانه گرفت و....

ناگهان هری حس کرد چیزی محکم به پهلویش خورد و او را به عقب پرتاب کرد.هری گیج و مات شده بود و چشمانش داشت بسته میشد ولی قبل از بسته شدن چشم هایش توانست آنجلینا را ببیند که چوبدستی را به سمت او گرفته.

*

_بله دوست خوب من من همیشه یک راهی برای برگشت دارم

این صدای بیروح اولین چیزی بود که هری بعد از بیهوش شدنش شنیده بود.هری چشمانش را باز کرد و چهره ای را دید که 14 سال بود ندیده بود.ولدمورت در میان مرگخوارانش بود و هری,نویل,هرمیون و هاگرید به دیوار بسته شده بودند.بقیه هم روی زمین افتاده بودند و خونریزی داشتند.مرگخواران خیلی خوشحال به نظر نمیرسیدند یا دستکم چشم هاشون اینطوری نشان نمیداد زیرا هری از پشت نقاب هایشان فقط چشم هایشان را میتوانست ببیند.ولدمورت در میان حلقه مرگخوارانش رامیرفت و با شادی و سر مستی به آنها نگاه میکرد.هری سعی میکرد بفهمد کدام یک از مرگخواران آلفرد است ولی بعد به یاد آورد که اگر آلفرد ولدمورت را زنده کرده باشد پس خودش باید مرده باشه.هری لحظه ای شهامت قدیمش را به دست آورد و با صدای گرفته ای گفت:دوستامو ول کن برن منو تو یه کار نیمه تموم داریم

ولدمورت که گویا منتظر چنین لحظه ای بوده است با شور و شعف به هری نگاه کرد و گفت:یه کار نیمه تموم هری....فکر نکنم

هری که منظور او را نفهمیده بود به اطرافش نگاهی انداخت.هاگرید کنارش به دیوار بسته شده بود و تقریبا همه طناب هایش را پاره کرده بود ولی هیچ کس متوجه او نبود.هری از اینکه هاگرید دارد آزاد میشود دلگرم شد و با صدایی بلند تر از قبل گفت:منظورتو نمیفهمم

_بسکه نفهمی

وقتی ولدمورت این جمله را بر زبان آورد همه مرگخواران زدند زیر خنده.هری از این حرف ولدمورت تعجب کرد زیرا سابقه نداشت او اینگونه صحبت کند.بعد به یاد حرف هرمیون افتاد که گفته بود"شاه بعد از این که زنده شده بود خشن تر از قبل شده بود".یعنی زنده شدن دوباره ولدمورت انقدر در اخلاقش تاثیر گذاشته بود.با فکر کردن به این موضوع نور امیدی در قلب جان گرفت که شاید این اصلا ولدمورت واقعی نباشد.ولدمورت چوبدستی را به سمت هری گرفت و گفت:منظورم اینه که من طلسم مرگ را رو تو اجرا میکنم و تومیمیری.فهمیدی؟

هری خشک شد.هیچ گاه فکر نمیکرد اینگونه بزدلانه بمیرد.ولدمورت چوبدستی را به سمت هری نشانه گرفت و گفت:آماده ای 1   2    3   آواداکداورا

_برو کنار هری.برو کنا....

هاگرید در حالی که خود را سپر هری کرده بود آخرین جملاتش را به زبان آورد.پرتوی سبز رنگ به او خورده بود و جسد بیجان هاگرید جلوی پای هری افتاده بود.هری صحنه ای را که میدید باور نمیکرد اشک از  گوشه چشمش سرازیر شد میخواست زار بزند میخواست با تمام وجود فریاد بکشد و گریه کند.اولین دوستش در دنیای جادو با او خداحافظی کرده بود و جلوی چشمان همه روی زمین افتاده بود.هری زار میزد و هق هق میکرد با صدای بلند فریاد میزد و اشک میریخت.

ولدمورت با صدای بیروحش گفت:اوه پاتر کوچولو برای دوست گنده ی کثیف دورگش گریه میکنه

_آشغال بازم کن تا مردونه بجنگیم.عوضی

ولدمورت چوبدستی را به سمت هری گرفت و بلافاصله طناب های هری پاره شد سپس چوبدستیش را که ولدمورت جلوی پایش انداخته بود برداشت و گفت:بزدل ترسو

ولدمورت همچنان میخندید گویا هری از او تعریف کرده است.هری میدانست چه کار کند فقط کافی بود اتصال میان چوبدستی خودش و ولدمورت برقرار شو آنگاه میتوانست با تمام تمرکزش چوبدستی ولدمورت را متزلزل کند و او را خلع صلاح کند.ولدمورت بی مقدمه چوبدستی را بالا آورد و گفت:شروع کن هری....آواداکداورا

_اکسپلیارموس

در کمال تعجب هری ولدمورت خلع صلاح شد بدون آنکه پرتو ها متصل شوند. با خلع صلاح شدن ولدمورت مسیر پرتو سبز رنگ به سمت آسمان تغییر یافت.هری که هنوز متعجب بود چوبدستی را به سمت ولدمورت گرفته بو گفت:بگو آزادشون کنن

ولدمورت به پهنای صورتش خندید و گفت:بکشدیش

هری جا خورد.همه مرگخواران چوبدستی هایشان را به سمت هری نشانه رفتند و یکصدا گفتند:آواداکداورا

بیش از 20 پرتوی سبز رنگ به سمت هری روانه شد 

نظراتتون کمکم میکنه

سلامی دوباره به همه کتاب خون های عزیز.همه کسیا که میان تو این وبلاگ و میرن.همه کسیا که فصل ها رو میخونن و نظر نمیزارن.

هر دفعه که به این وبلاگ سر میزنم وقتی آمار بازدید رو میبینم دلم گرم میشه که خوب یه 10 نفری هسن که بیان تو این وبلاگ ولی بعدش  0نظرات رو که میبینم دل سرد میشم.نظرات شما باعث دلگرم شدن من میشه نظراتتون باعث میشه بفهمم خوب مینویسم یا نه دوست دارینشون یا نه.پس همینجا ازتون خواهش میکنم حتی اگه خوشتون هم اومد بنویسن و اگه بدتون اومد هم همینطور تا من نقاط قوت و ضعف خودمو بشناسم و  داستان های بعدی رو بهتر بنویسم

در ضمن داستان "هری پاتر و جوهر اسرار آمیز" داره تموم میشه نهایتا 3 فصل دیگه داره.شما میتونید موضوعات و پیشنهادتون رو در مورد این داستان و داستان بعدی بنویسید

در ضمن میتونید برای من داستان هم ارسال کنید که من به اسم شما در وبلاگ بزارم

هری پاتر و جوهر اسرار آمیز(فصل یازدهم)

فصل یازدهم:طلسم چفت شدگی

_قابل اطمینان نیست این صد بار

_مگه تو خودتم نگفتی سرش کچل بود معلوم نبوده آلفرد باشه

_گفتم ولی اولین خاطره رو چی میگی؟ 

هری و رون در حالی که از پله های وزارت خانه بالا میرفتند در مورد خاطره ی آلفرد کل کل میکردند.در طول 5 روز گذشته که هری خاطره را دیده بود مدام در گوش رون و هرمیون میخواند که آلفرد ریدل مورد اعتماد نیست و آنقدر حواسش پرت بود که 2 روز قبل سر جلسه دادرسی جیمز گند زد و درنتیجه جیمز را اخراج کردند و چوبش را شکستند.از آن روز به بعد کار جیمز شده بود گریه کردن و کار آلبوس نیش و کنایه زدن به او.هری و رون از پیچ راهرو گذشتند و رون در اولین اتاق را باز کرد و داخل شد هری هم به سمت آسانسور رفت.آنروز روز کسل کننده ای بود و تنها دلخوشی هری این بود که بعد از ظهر باید پیش پروفسور مکگوناگل برود.در طول آنروز به چند پرونده سطحی که مدت ها بود روی میزش ولو بود رسیگی کرد.جرج هم که هر روز در وزارتخانه در رفت و آمد بود آنروز آن اطراف نبود گویا به این نتیجه رسیده بود که رفت و آمد او تاثیری بر پیدا شدن آنجلینا ندارد.بدتر از همه اینبود که همه در وزارتخانه به هری به چشم یک دیوانه نگاه میکردند زیرا هیچکس ذره ای از حرف های هری در مورد آلفرد و زنده کردن ولدمورت را باور نکرده بود.در جلسه دادرسی هم که چو حرف های هری را راجع به ماجرای آنشب تایید کرده بود همه گفتند او مست بوده و متوهم شده.وقتی هری از وزیر درخواست چند نیروی آموزش دیده کرد برای شبی که ماه کامل میشود وزیر طوری به او نگاه کرد گویا یک روان پریش مست روبه رویش ایستاده است.بعد از برخورد های وزیر و کارمندان رون,هری,جرج,هرمیون,ریدل و نویل تصمیم گرفتند به تنهایی در مقابل آلفرد بایستند.ولی هری باز هم فکر میکرد همکاری با ریدل اشتباه بزرگیست.

وقتی ساعت اتاق هری وقت ناهار را اعلام کرد هری از جایش بلند شد کش و قوسی به بدنش داد و از در خارج شد وقتی به سمت آسانسور میرفت سر صدای باز شدن در ها از تمام طبقات به گوش میرسید.هری دکمه ی آسانسور را فشار داد و در آسانسور باز شد.درون آسانسور جای سوزن انداختن نبود بنابر این هری تصمیم گرفت به جای آسانسور از پله ها برود.وقتی به طبقه سوم رسید صف طویلی را دید که روبه روی آسانسور به چشم میخورد.هری از پیچ پله ها گذشت که صدایی از پشت سرش گفت:هری

هری برگشت و در پشت سرش مالفوی را دید که در حالی که کت قهوه اش را روی دوشش انداخته بود از پله ها پایین میامد.وقتی به هری رسید با او دست داد و گفت:سلام هری...چند وقت بود میخواستم بات صحبت کنم.....من حرفتو باور میکنم راجع به همه چی.آلفرد,نفوط به ذهن هرچی گفتی من بت اطمینان دارم

_خوب...آفرین خیلی خوبه...خداحافظ

_نه وایسا

سپس همراه هری از پله ها پایین آمد و گفت:تو با من چته...یه زمانی با هم بد بودیم ولی الان اوضاع فرق کرده

_ما با هم دوستیم

_هری مسخره بازی در نیار اگه کمک خواستی من در خدمتم

_نه ممنون من کمک نمیخوام

_باشه......ولی من در خدمتم

_باشه

هری سریعتر گام برداشت تا به سالن غذاخوری رسید.وقتی ناهارش خورد و به دفترش رفت روی صندلی لم داد و منتطر ماند.در حالی که به نقطه ی نامعلومی خیره مانده بود به رفتار مالفوی در 6 ماه اخیر فکر میکرد او خیلی عوض شده بود شاید واقعا راست میگفت شاید واقعا قصد کمک داشت و شایدم میخواست در اولین فرصت کلک هری را بکند.همانطور که به مالفوی فکر میکرد چشمانش سنگین شد.........

هری سوار بر یک عقاب کوچک بر فراز باغی پرواز میکرد عقاب گاهی اوج میگرفت و گاهی ارتفاغش را کم میکرد وقتی درون باغ فرود آمد متوجه شد که آنجا باغی پر از میوه است.جلوتر که رفت متوجه شد روی درختان مارهایی سبز رنگ پیچ و تاب میخورند

_هری

هری برگیشت و در پشت سرش  مادرش را دید به سمتش دوید تا او را در آغوش کشد

_آواداکداورا

پرتوی سبز رنگ از کنارگوش هری گذشت و به مادرش خورد.هری نعره ای از خشم سر داد و او را در آغوش کشید ولدمورت با همان صدای بیروحش از پشت سرش گفت:هری پاتر به استقبال مرگ بیا

هری چوبش را در آورد و به سمت ولدمورت گرفت و گفت:تو مردی این امکان نداره

_هری به لطف آلفرد الان اینجام سر و مر و گنده

هری چوبدستی را به سمت ولدمورت نشانه رفت و گفت:آواداکداورا

پرتوی سبزرنگ از انتهای چوبدستی هری خارج شد و به سمت ولدمورت رفت.ولدمورت پرتوی سبز رنگ را مانند طنابی در دستش نگه داشت و گفت:من 30 تا جان پیچ ساختم حتی اگه اینم به من میخورد نمیمردم

سپس پرتوی سبز رنگ را به سمت هری پرت کرد و....

هری با فریاد بلندی از خواب پرید لحظه ای صاف روی صندلی نشست و بعد از اینکه حالش جا اومد به ساعت روی دیوار نگاهی انداخت که 5/5 را نشان میداد.یک لیوان آب خورد و بعد از اینکه حالش جا آمد تصمیم گرفت به هاگزمید برود.وقتی به آنجا رسید تعداد زیادی جادوگر چینی و هندی دید که به همراه یک مترجم گردش میکنند.وقتی وارد رستوران "جادوگران بدون جارو"شد یک نوشیدنی کره ای سفارش داد و منتظر ماند تا ساعت 7 شود.وقتی یک جرعه خورد داد و فریادی از آشپز خانه آرامش رستوران را برهم زد.

_مگه نگفتم گربه نباید بیاد این تو

_رئیس ببخشید پنجره باز بود...

_خفه شو..تو اخراجی.

_آخه رئیس.....

_گمشو بیروووون

لحظه ای بعد پسری جوان دوان دوان از آشپز خانه بیرون آمد.هری برگشت و شروع به نوشیدن کرد و زیر لب گفت:خوب خودشم گربه هستش

وقتی ساعت 7 را اعلام کرد هری به آرامی وارد آشپزخانه شد و  وقتی یواشکی از پشت چند نفر گذشت و به در پشتی رسید هیچکس او را ندید.وقتی میخواست در را باز کند پروفسور در را باز کرد و از اتاق بیرون آمد ولی هری را ندید و به سمت دیگر آشپزخانه رفت.هری به داخل اتاق خزید و پشت در ایستاد تا پروفسور بازگردد.درون اتاق هیچ چیز نبود به جز 2 کمد مانند کمد های آلفرد.هری از خلوتی اتاق تعجب کرد زیرا حتی یک میز و صندلی هم در اتاق نبود.

_احمق.....زود درسش کن

پروفسور در حالی که این جملات را بر زبان میآورد وارد اتاق شد و بدون اینکه هری را ببیند به آنسوی اتاق رفت و در یکی از کمد ها را باز کرد که درونش پر از نخود و لوبیا و گوشت و سبزی و....بود.پروفسور چوبدستیش را به سمت کمد گرفت و چیزی گفت ولی هیچ اتفاقی نیفتاد.سپس فریاد زد:نداریم

هری میخواست از تاریکی پشت در بیرون بیاید تا او را ببیند ولی قبل از اینکه هری حرکت کند پروفسول مک گوناگل از اتاق بیرون رفت.هری از پشت در بیرون آمد و شروع به بررسی کمدها کرد.یکی از کمد ها با دیگری فرق داشت.یکی از آنها قهوه ای کم رنگ بود و آن یکی قهوه ای سوخته درست مثل کمد آلفرد.

_کی هسی؟

هری برگشت و در پشت سرش در آستانه در پروفسور را دید که چوبدستیش را به سمت او نشانه رفته

_منم پروفسور

پروفسور چوبدستی را غلاف کرد و در حالی که در را میبست و به سمت هری میامد گفت:دیگه هیچ وقت اینکارو نکن پاتر

_بله,برای تمرین...

_آره میدونم یادم پاتر....بشین

هری لحظه ای فکر کرد اشتباه شنیده است ولی لحظه ای بعد یقین کرد که درست شنیده است زیرا پروفسور چوبدستیش را به سمت کمد گرفت و زیرلب چیزی گفت سپس کمد در هوا بلند شد و در گوشه ای از اتاق دمر روی زمین افتاد سپس از زیرش 4پایه در آمد و چند لحظه بعد 2 صندلی در دورش پدیدار شد.جلسه درس 2 ساعت طول کشید و وقتی تموام شد هیچ کس دیگری در آشپز خانه ندید.هری مدام سعی میکرد درس های پروفسور را به خاطر برسد.در پایان هم پروفسور سعی کرد به ذهن هری نفوظ کند ولی نتوانست و هری با خوشحالی به خانه رفت.اوضاع خانه مثل هر شب بود.جیمز در اتاقش اشک میریخت و آلبوس از پشت در به او نیش و کنایه  میزد.لی لی و جینی هم مثل همیشه آرام بودند.هری ماجرای کلاسش با مک گوناگل را برای جینی تعریف کرد و جینی هم خوشحال شد.آن شب هم گذشت و شب بعد و بعد و بعد.و صبح روز قبل از شب کامل شدن ماه هری با دلشوره و اضطراب بیشتری سر کار رفت و دوباره از وزیر درخواست نیرو کرد ولی وزیر گفت که  اگر یک بار دیگر حرفی در این باره بزنی یک راست میری بیمارستان سنت مانگو

 از طرفی دیگر مالفوی هم هر روز از هری میخواست که او را از نقشه آگاه سازد و علی رقم مقاومت های فراوان  هری و رون آخر از دهن هری در رفت و مالفوی هم گفت که فردا در هاگوارتز به کمک آنها خواهد آمد.وسرانجام روز موعود فرا رسید

ساعت 5 بعد از ظهر رون و هرمیون هوگو و رز را پیش جینی گذاشتند و هری,رون,هریمیون و جرج به سمت هاگوارتز راه افتادند.وقتی به هاگوارتز رسیدند ریدل,نویل و مالفوی دم در هاگوارتز منتظر بودند.تا ساعت 7:35 همه در دفتر ریدل چایی میخوردند و گپ میزدند.وقتی هوا رو به تاریکی رفت همه پایین رفتند و در محوطه ای که هری ولدمورت را کشته بود ایستادند و منتظر ماندند.ساعت ها گذشت.1 ساعت/2ساعت/3ساعت

همه روی زمین نشسته بودند و به آسمان نگاه میکردند که صدای تق بلندی که ناشی از ظاهر شدن کسی در پشت سرشان بود همه را از جا پراند.همه بلند شدند و  چوبدستی ها را به سمت مردی نشانه گرفتند که چوبدستیش را روی شقیقه آنجلینا گذاشته بود

هری او را شناخت

هری پاتر و جوهر اسرار آمیز(فصل دهم)

فصل دهم:پسر لرد ولدمورت

رون که کتش را پوشیده بود حرف او را تایید کرد و هردو به محض خروج از خانه غیب شدند.وقتی وارد هاگوارتز شدند ریدل را دیدند که روی پله ها خم شده و به کسی نگاه می کند که به نظر مرده میآید و در حالی که روی پله ها افتاده بود از گوشش خون میریخت.کمی که جلوتر رفتند او را شناختند.او نویل بود

جسم بی جان نویل روی پله های ورودی قلعه افتاده بود و از گوشش خون شرشر میریخت.ریدل روی او خم شده بود و با دستمالی خون اطراف گردن نویل را پاک میکرد.سپس بلند شد از پله ها بالا رفت.هری و رون هر دو فریاد زدند:چی شده

ریدل از روی پله ها به آنها نگاه کرد و گفت:شمایین؟من حالا میام باید یه دارویی بیارم......کدومتون ورد بزرگ پذیری رو بلده

هری و رون هردو گفتند:ورد چی

_ای بابا یکی باید این ورد رو نویل اجرا کنه.....خوب من میمونم اجرا میکنم....آقای پاتر توی چهارمین در از کمدم یک شیشه سبز رنگ است سریع بارش

هری به سرعت سر تکان داد و دوان دوان از در باز قلعه وارد شد.با عکله از سر سرای ورودی گذشت و وارد حیاط شد.وقتی به سمت چپ پیچید و پلکان عقابی شکل مقابلش پدیدار شد بلافاصله کلمه "هیپوگریف"را به زبان آورد و وارد پلکان شد.پلکان شروع به چرخیدن کرد و هری مدام زیر لب گفت:چهارمین در از کمدم

وقتی پلکان ایستاد و هری وارد اتاق شد صدای خر و پف عکس های داخل تابلو ها به گوش میرسید.هری به اتاق خلوت نگاه کرد ولی کمدی که رو به رویش بود فقط یک در داشت.هری هاج و واج به دنبال در چهارم کمد میگشت ولی کمد فقط یک در داشت.هری در کمد را باز کرد.همانطور که قبلا دیده بود پرونده های بچه ها به صورت نامنظمی در آن چیده شده.هری هاج و واج در میان پرونده ها به دنبال یک شیشه سبز رنگ میگشت ولی هیچ چیزی نیافت

_آلفرد خیلی آدم منظمی نیست

هری که جا خورده بود چوبدستیش را در آورد و به دنبال منبع صدا میگشت

_چوبدستی رو غلاف کن هری منم...این جا بالای دیوار

هری درحالی که چوبدستی رو محکم تر نگه داشته بود سرش را بالا برد و به دنبال منبع صدا گشت.تصویر دامبلدور در قابش نشسته بود به او نگاه میکرد

_پروفسور


دامبلدور از روی صندلیش برخاست و در حالی که جرعه ای از لیوانی که در دستش داشت نوشید گفت:سلام.دنبال چی میگردی

_در چهارم کمد پروفسور

_خوب کاری نداره چوبتو به سمت کمد بگیر و بگو"اکیو 4th door"..این کمد ها جدیده ولی خیلی به درد بخوره 150 تا در داره

هری چوبش را به سمت کمد گرفت و گفت:"اکیو4th door"

در کمد باز شد و پرونده ها پدیدار شد سپس پرونده در دو شیار اطراف کمد فرو رفتند و مقدار زیادی نامه و مرکب پدیدار شد سپس نامه ها هم مانند پرونده ها ناپدید شدند و مقدار زیادی عکس پدیدار شد سپس عکس ها هم ناپدید شدند ودر چهارم باز شد که پر از شیشه بود.شیشه هایی مثل معجون مرکب شیشه هایی پر از موجودات مرده که هری نظیر آنها را در عمرش ندیده بود و چند کتاب کیه روی آنها چند شیشه کوچک که درون هر یک از آنها چند رشته افکار بود .هری سریع جلو رفت و در میان شیشه ها به دنبال شیشه ی سبز رنگ گشت

تصویر دامبلدور گفت:هری من باید برم طبقه بالا مهمونی دعوتم

سپس از قاب خارج شد.هری با این که میخواست جواب سوالات بیشمارش را بگیرد ولی به دامبلدور اعتنایی نکرد و به دنبال شیشه سبز رنگ سپس پشت شیشه ای که مملو از جسد قورباقه بود یک شیشه پیدا کرد که مایعی به سبزی لجن در آن بود هری سریع آن را برداشت ولی شیشه به چیز نامعلومی گیر کرده بود هری با تمام زورش آن را کشید و وقتی آنرا در آورد دستش به به شیشه های رشته افکار خورد و چند تا ی آنها در قدح اندیشه کنار کمد افتاد.هری هم روی زمین افتاد.هری سریع بلند شد تا رشته های افکار از قدح درآورد و سر جایش بگذارد.در کف قدح تصاویر زیادی در حرکت بودند.اول از همه تصویر پسربچه ای بود که هری با جادو آن را دوباره به رشته افکار تبدیل کرد و در شیشه گذاشت.چند تا از خاطره ها را اینجوری کرد ولی دید زمان بر است به همین دلیل چوبش را به سمت قدح گرفت و گفت:"المپیوس"

تعداد زیادی تصویر از کف قدح سر برآوردند و شروع به سفید شدن و باریک شدن کردند تا به رشته افکار تبدیل شوند.تصاویری مانند یک زن فقیر/یک ساختمان کثیف/یک حیاط بزرگ/ریدل/ولدمورت

هری لحظه ای چشمانش را باز بست کرد تا ببیند درست دیده است یا نه.بله درست دیده بود تصویر ولدمورت در میان افکار ریدل بود.هری با ناباوری رشته افکار دراز و باریک را درون یک شیشه انداخت و پس از لحظه ای درنگ شیشه را در جیبش گذاشت.سپس در حالی که شیشه سبز را در دست داشت دوان دوان خود را ریدل و رون رساند.ریدل سریع شیشه را گرفت و چند قطره از مایع سبز رنگ را درون گوش های نویل ریخت.ناگهان از گوش های نویل دود بنفشی برخاست و لحظه ای بعد نویل چشمانش را باز کرد و پس از اینکه حالش جا آمد شروع به حرف زدن کرد و گفت:من تو دفترم نشسته بودم یهو یکی درو باز کرد اومد تو به من گفت قراره امسال اینجا تحصیل کنه و میخواد با اساتید آشنا بشه.من تعجب کردم چون تقریبا 30 سالش بود بش گفتم میخوام چایی بریزم ولی در واقع میخواستم به چوبدسیمو وردارم که یهو دیدم 2 تا گلدون مهر گیاه ورداشته و داره فرار میکنه.منم سریع با چوبدستیم به سمت دویدم ولی اون خلع صلاحم کرد منم بدون چوبدستی به سمتش دویدم وقتی به در ورودی رسید باش درگیر شدم و هردومون رو زمین افتادیم یکی از گلدون ها از دستش افتاد و شکست اونم سریع با جادو یک گوشی رو گوشش درست کرد و با یک گلدون فرار کرد بعدش من بیهوش شدم

ریدل گفت:و با شنیدن سر و صدا ها من پایین اومدم بقیشو که خودتون میدونید

هری روی پله ها نشست و گفت:آلفرد

ریدل با خنده گفت:نه اسمش"مارتین"بود اومده بود برا ثبت نام میگفت وقتی مرگخوار ها هاگوارتز رو تسخیر کرده اون سال4 بوده.از مدرسه فرار کرده حالا اومده بود ادامه تحصیل بده....البته من ساده بودم که باور کردم

هری گفت:پروفسور ما اومده بودیم اینجا که درمورد همین آدم به شما هشدار بدیم

ریدل که داشت به نویل کمک میکرد بلند شه گفت:شما از کجا میدونین

هری و رون تمام ماجرا را تعریف کردند.

ریدل گفت:این جوهر افسانس با این حال 10 شب دیگه اقدامات امنیتی رو بیشتر میکنم

رون گفت:ما و مامورین وزارت خونه هم برای دستگیری این مجرم میایم.مگه نه هری....هری...هری

ولی هری آنجا نبود چون چند لحظه قبل خود را غیب کرده و اکنون جلوی در خانه رون بود.هری در زد و وقتی هرمیون در را باز کرد سریع به او سلام کرد و به اتاق رون رفت شیشه افکار را از جیبش در آورد و رشته درون آن را درون قدح انداخت قدح شروع به چرخیدن کرد.هرمیون که تازه وارد اتاق شده بود با دیدن قدح در حال چرخش گفت:خاطره کیه

_هرمیون با هم این خاطره را ببینیم

سپس هردو سرشان را درون قدح کردند.همه چیز سیاه و تار شد و لحظه ای بعد هری و هرمیون در کوچه دیاگون بودند که شکل کنونی آن بسیار فرق میکرد وهری حدس میزد مال 50 سال پیش باشد.در گوشه کوچه جایی که اکنون مغازه شوخی های جادویی ویزلی بود یک زن فقیر نشسته بود و پسری 10 ساله در کنارش.زن به نظر مریض میرسید و مدام سلفه میکرد پسر هم گریه کنان او را در آغوش گرفته بود.زن به سختی حرف میزد و میگفت:آلفرد....هیچ وقت به کسی....نگو فامیلت چیه...پدرت یه قاتل....گوش میدی پسرم

زن به سختی چشمانش را در حدقه چرخاند و به پسرش که اشک ریزان او را نگاه میکرد نگاه کرد وگفت:پدرت فامیل ریدل رو لکه دار کرد

هری رو به هرمیون گفت:بیا دیدی ریدل پسر ولدمورت

_از کجا معلوم....ببینم تو این خاطراتو دزدیدی؟

هری میخواست جواب هرمیون را بدهد ولی دوباره همه چیز سیاه شد و لحظه ای بعد هری و هرمیون خود را جلوی در یک ساختمان کثیف یافتند که بالای آن نوشته بود"پرورشگاه ایلیونز"

هری و هرمیون لحظه ای جلو در پرورشگاه ایستادند و بعد در پرورشگاه باز شد و یک زن در حالی که یقه ی یک پسر جوان را گرفته بود او را از در بیرون انداخت و سپس یک ساک را نیز به سمت او پرت کرد و گفت:ما اینجا از افراد زیر 20 سال نگهداری میکنیم تو 21 سالت هنوز اینجا میخوابی.....بیا اینم چوبدستیت

سپس چوبدستی را نیز به سمت او پزت کرد.هری در یک نظر توانست صورت آن پسر را ببیند و پیش از آنکه بگوید"اون آلفرد ریدل"هرمیون گفت.دوباره همه جا تیره و تار شد و لحظه ای بعد هری و هرمیون در یک حیاط بزرگ بودند که در وسط آن ساختمان بزرگی بود که روی آن نوشته بود"دیوان عالی جادوگران".هری و هرمیون هر دو جلو رفتند تا به ساختمان رسیدند.وقتی خواستند جلوتر برند در ساختمان باز شد و چند نفر بیرون آمدند که جلو تر از همه آنها دامبللدور و ریتا اسکیتر بودند.ریتا در حالی که قلم پرش را روی کاغذ نگه داشته بود از دامبلدور پرسید:با لاخره این قانون تصویب شد یا نه

دامبلدور که با سرعت راه میرفت گفت:با وزیرم آقای "مارتینس"صحبت کنین

سپس با عجله از آنجا دور شد.ریتا از میان جمعیت دست کسی را گرفف و به گوشه ای برد

هرمیون به هری سقلمه ای زد و گفت:اون آلفرد ریدل

_آره میدونم ولی چرا اینا بش میگن "مارتینس"

_یادت نیست  تو خاطره اول مادرش بش چی گفت

هری چیزی نگفت و به مکالمه ریتا و آلفرد گوش میکرد.ریتا گفت:و چرا دیوان عالی جادوگران فکر کرده تصویب این قانون ضروریه

ولی قبل از اینکه ریدل جواب بده همه جا تیره و تار شد و لحظه ای بعد هری و هرمیون خود را در کوچه ی دیاگون یافتند که بسیار شلوغ بود و همه در حالی که شاد بودند و مینوشیدند زیر لب چیز هایی میگفتند.ناگهان از بالای پله های یکی از مغازه آلفرد ریدل در حالی که جامی در دست داشت با صدای بلند گفت:به سلامتی هری پاتر پسری که زنده ماند

سپس همه هورا کشیدند وگفتند:به سلامتیش

دوباره همه جا تیره و تار شد و لحظه ای بعد هری و هرمیون بر روی ساحل سنگی بودند.هری بلافاصله آنجا را شناخت و گفت:اینجا همونجایی که با دامبلدور برای نابود کردن یک جان پیچ اومدیم همون شبی که دامبلدور مرد که...

ولی صدای فریادی از پشت سرشان حرفش را قطع کرد.هر دو برگشتند و در پشت سرشان ولدمورت را دیدند که در پشت سرشان ایستاده و کسی را شکنجه میکند.کسی که شکنجه میشد کچل بود و ریش نتراشیده ای داشت و فریاد های بلندش در تمام ساحل میپیچید

هرمیون گفت:اون آلفرد ریدل هری

_فکر نکنم

_چرا دقت کن

ولی قبل از اینکه هری دقت کند ولدمورت با صدای بیروحش گفت:تو هم خون منی آلفرد نباید عاشق مشنگ ها و گند زاده ها باشی.برام ننگ که بگم تو پسرمی

آلفرد در حالی که به خود میپیچید گفت:منم شرم میکنمبگم تو پدرمی.اسم من....آخخخخخخخخخخ...آآآآآآآآآی....جک مارتینس وزیر دیوان عالی جادوگران

ولدمورت چوبش را تکان داد و صدای فریاد های آلفرد بلند تر شد سپس با صدای بیروحش گفت:به دنیا اومدن تو یه اشتباه بود که تو 16 سالگی انجام دادم ولی نباید حاصل این اشتباه یه اشتباه دیگه به همراه بیاره.......مبارزه کن پسرم 

سپس چوب را جلوی او روی زمین انداخت.آلفرد به سختی بلند شد و گفت:آره درست میگی بابا من اشتباه کردم نباید فامیلمو عوض میکردم باید نشون میدادم که اسم ریدل هم میتونه پیام آور خوبی باشه

سپس چوبدستیش را بالا آورد و گفت:جک مارتینس امروز میمیره و آلفرد ریدل زنده میشه پدر

تق

_آواداکداورا

پرتو سبز رنگ از انتهای چوبدستی ولدمورت خارج شد و به تخته سنگی خورد.آلفرد قبل از اینکه ولدمورت طلسم مرگ را بخواند غیب شده بود.دوباره همه چی تیره وتار شد و لحظه ای بعد هری و هرمیون خود را حیاظ دیوان عالی جادوگران یافتند.آنها پشت مردی ایستاده بودند که موی سپیدش را دم اسبی بسته بود و ردای سیاهی پوشده بود و روزنامه میخواند.هری از بالای شانه های مرد توانست تیتر ها ی روزنامه را بخواند

"با گذشت 2 سال از مرگ لرد ولدمورت هنوز هم مرگخواران آدم میکشند"


"با گذشت 4 سال از گم شدن جک مارتینس وزیر سابق دیوان عالی جادوگران وزیر سحر و جادو برای یافتن وی اقدام کردند"


"ریتا اسکیتر یک جانور نماست"

هری از خواندن تیتر های روزنامه دست کشید و به مرد نگاهی انداخت.او آلفرد ریدل بود.صدایی از پشت سر هری گفت:پروفسور ریدل تشریف نمیارین جلسه داره شروع میشه اگه رئیس نباشه نمیشه

هری برگشت تا صاحب صدا را ببیند ولی همه چیز تیره و تار شد و این بار هری و هرمیون از قدح بیرون آمدند

هری پاتر و جوهر اسرار آمیز(فصل نهم)

فصل نهم:نقشه آلفرد

در طول آن روز هری مدام به یاد جوهر اسرار آمیز و ماجرای آنروز می افتاد.حتی وقتی  جرج پرونده آنجلبنا را پیش هری آورد هم هری به حرف های آقای دیگوری  فکر میکرد و آنقدر حواسش  پرت بود که جرج تصمیم  گرفت پرونده را به کاراگاه دیگری تحویل دهد.و هری حتی فراموش کرد ماجرای جوهر را به او بگوید.هری آشفته و نگران بود و میدانست که بازجویی از عجوزه در آن شرایط اصلا کار  عاقلانه ای نیست با این حال وقتی از سر میز ناهار بلند شد تصمیم گرفت به سراغ عجوزه برود.با خودش گفت بهتر است قبل از بازجویی نظر رون را هم بپرسم ولی سر میز ناهار هر چه گشت رون را پیدا نکرد.تصمیم گرفت به دفترش برود ولی آنجا هم نبود.هری با بی رقبتی به اتاق بازجویی رفت.قبلا گفته بود که بعد از ناهار عجوزه را به اتاق بازجویی ببرند بنابر این وقتی وارد اتاق نمور و تاریک شد عجوزه با دست و پای بسته روی صندلی افتاده بود و زیر لب چیزی میگفت.هری روی صندلی مقابلش نشست و در حالی که سعی میکرد آرامشش را حفظ کند رو به عجوزه گفت:سلام.یه خبر برات دارم که مطمئنم اگه بشنویش سکته میکنی........شنیدی چی گفتم....ولدمورت دستگیر شده

ولی عجوزه بدون کوچکترین واکنشی همچنان دسته ی صندلی را چنگ میزد.هری لحظه ای میخواست او را خفه کند.هری با عصبانیت از روی صندلی بلند شد و بدون اینکه بفهمد چه میگوید با صدای نسبتا بلندی   گفت:ولی اون  ولدمورت نبوده.چون ولدمورت مرده

ناگهان چنگزدن عجوزه متوقف شد و با نگرانی به هری نگاه کرد.معلوم بود که هری حرف نگران کننده ای را زده که او اینچنین نگران است.عجوزه با صدای گرفته ای گفت:پسرم کجاست؟...هان..مگه ماه چند شب که کامل شده؟....هان

هری با قیافه ای مصصم به دروغ  گفتن ادامه داد و گفت:پسرت...پسرت داره میره آزکابان تا....تا فردا صبح منتقل میشه به...

ولی لحظه ای مردد ماند یعنی این عجوزه مادر ولدمورت بود.ولی این امکان نداشت مادر ولدمورت مدت ها بود که مرده بود.ولی برای اینکه طبیعی به نطر برسد جمله اش را تمام کرد و گفت:منتقل میشه آزکابان....

سپس به دروغ گفت:ماه 4 شب پیش کامل شده

عجوزه با قیافه هراسناک به هری نگاه میکرد گویا هری یک قاتل خطرناک است.هری شروع به قدم زدن در عرض اتاق کرد.عجوزه با صدای لرزان گفت:تو رو خدا پسرمو به آزکابان نفرس....تو میتونی مگه  نه......تو نفوظ داری...ازت خواهش میکنم هرچی بخوای بت میدم...خواه

هری که دیگر مطمئن بود تیرش به هدف خورده بود گفت:یه کارایی میتونم بکنم ولی باید قول بدی به کسی نگی که من اینا رو بت گفتم

عجوزه با حرکت سر جواب مثبت داد

هری دوباره شروع به قدم زدن در عرض اتاق کرد وگفت:پسرت حرف نمیزنه.بش گفتم اگه حرف بزنه تو مجازاتش تخفیف قائل میشم ولی حرف نمیزنه.اگه تو اعتراف کنی میتونم بگم پسرت اینارو اعتراف کرده.قبوله؟

عجوزه دیوانه وار سرش را به علامت مثبت تکان میداد.لحظه ای هری فکر کرد که دیگر رفتار روان پریشانه او از بین رفته ولی بعد متوجه شد که هنوز هم تیک میزند

هری مصمم تر از همیشه شروع به صحبت کرد و گفت:کی آقا و خانوم ویزلی رو کشته و چرا

_پسرم.به خاطر جوهر...

_تو چجوری خبر داشتی

_قققققبل از اینکه......قبل از این که دستگیر بشم به من گفت که میخواد اون...اونارو بکشه.......م...م..م..منم پیشنهاد کردم بندازتشون توی زیرزمین سه دسته جارو که مردم نشانه های بازگشت لرد سیاه رو حس کنن......وقتی رفتم آزکابان تمام خاطراتم از ذهنم رفت و تا چند وقت فقط همین چند تا چیز یادم مونده بود

_چیا؟

_"زیر زمین سه دسته جارو"/"بدبختی"/"آلفرد"/"هاگزمید"

_و مدام همینا رو تکرار میکردی

_آره

_بعدش پسرت به خونه جرج و لی جردن دستبرد زد.بعدش به ذهن من نفوظ کرد.تو بش گفتی برو سراغ جرج روش اسید بریز. اونم اینکارو کرد و فهمید که آنجلینا یه جوریه یعنی چه میدونم.....جوهر ریخته روش و از این حرف ها.....ولی یک نکته میمونه اونم اینه که گل پسرت چجوری از قضیه جوهر خبر داشته؟

_یک بار که داشته...........

ولی با صدای فریاد هری حرف او نیمه تمام ماند.زخم سر هری بیشتر از چند ماه اخیر که درد گرفته بود زق زق میکرد و هری حس میکرد سرش میخواهد از وسط بشکافد.هری که میدانست این نشانه چیست با فریاد بلندی به عجوره فهماند که به صحبت کردن ادامه دهد ولی دیگر دیر شده بود سرش سنگین شده بود و بی اختیار حرف میزد و با چهره ای در هم فشرده میگفت:نفوظ به اونجا تقریبا.....ادامه بده پسرت چجوری......نفوظ به....پسرت چجوری از قضیه جوهر خبر داشت..نفوظ به اونجا  اصلا...از ذهن من گمشو....

هری لحظه ای حس کرد چند چاقو تیز را در سرش فرو میکنند و با تخته سنگی به سرش میکوبند.هری سرش را به سمت عجوزه برگرداند ولی صدایی در سرش میگفت:نه سرت رو برنگردون

هری مقاومت میکرد ولی گویا دستی نامرئی سرش را هل میدهد که برگردد.هری باز هم تلاش کرد و ناگهان....

ناگهان ذهن هری خالی از هرگونه فکر و خیالی شد سرش را یه سمت عجوزه برگرداند و گفت:نفوظ به اونجا اصلا کار سختی نیست ولی باید دختره رو هم با خودم ببرم برای همین سخته

عجوزه که با مهربانی به هری نگاه میکرد گفت:تو هنوز آزادی

_معلومه. 10 شب دیگه که کارا راس و ریس شد آزادت میکنم.....وزارتخونه دوباره تو دستای لرد سیاه قرار میگیره و ما میریم آزکابان.....نه یعنی منظورم این بود که ما در..ما در آزکابان آب خنک میخوریم

هری سعی میکرد کنترل حرف هایش را بر عهده بگیرد و تا حدی هم موفق شده بود ولی دوباره ذهنش خالی شد و شروع به صحبت کرد و گفت:فقط 2 نفر هستند که باید از جلوشون بگذرم.یکیشون پپه و خنگ ولی اون یکی جادوگر نسبتا بزرگیه.چی کار....گمشو...زود بگو..بیشتر از این نمیتونم...گمشو

عجوزه با درماندگی گفت:نمیدونم...شاید مرکب پیچیده بتونه کمکت کنه..........از مهر گیاه بالغ استفاده کن...آره

_باشه..نگران نبا..گمشووووووووو

هری حس کرد تمام افکارش به یکباره به ذهنش نفوظ کردند و دوباره سرش درد گرفت و روی زمین افتاد.زخمش نمیسوخت ولی سر دردش باعث شد تا وقتی که به خانه رون برسد همه چیز را 2 تا ببیند.وقتی در خانه را زد خدا خدا میکرد که هرمیون خانه باشد تا جواب سئوالات بیشمارش را بدهد.وقتی "رز"در را باز کرد هری با عجله او را بوسید و وارد شد و رون را دید که روی صندلی نشسته و پشت انبوهی از کاغذ های پوستی و شیشه های مرکب و کتاب گم شده است.هری از روی یک دسته شیشه مرکب گذشت و کنار رون روی کاناپه نشست و گفت:چرا یهو رفتی

_میخواستم در مورد این جوهر اطلاعات پیدا کنم.....هرمیون چیزی پیدا کردی؟

صدای از اتاق خواب شنیده شد که گفت:یه چند تا چیز پیدا کردم دارم میام

لحظه بعد هرمیون با پای سالم و چند کتاب از اتاق بیرون آمد و گفت:همین چند تا بود چیز زیادی....سلام هری کی اومد

_سلام.پات خوب شد

_آره.یه 2 ساعتی میشه...اینارو ول کن...فقط همین چند تا رو پیدا کردم بیا بخونش

رون کتاب هایی که هری اطمینان داشت هر کدام کمتر از 20 صفحه دارند را گرفت و روی میز انداخت و گفت:من که حوصله ندارم تو که خوندی تعریف کن

_هیچی بابا 541 سال پیش بدلیل کمبود آب رودخانه که مرز بین قلمرو غول های غار نشین و کشور جن ها بوده بینشون جنگ در میگیره.این جنگ 4 ماه طول میکشه که در نهایت بدلیل قدرت جادویی جن ها برنده میشن.تو ی این جنگ پسر پادشاه جن ها میمیره و پادشاه هر روز در فراق پسرش گریه میکرده.یک سال بعد یک جن جهان گرد از سفر باز میگرده و چون در راه بازگشت به او دستبرد زده بودند بعد از بازگشتش مثل جن های فقیر توی خیابون زندگی میکرده تا این که پادشاه به خاطر دوری پسرش میمیره.این جن ادعا میکنه که میتونه با دادن جون خودش پادشاه رو زنده کنه.ولی هیچکس حرفشو جدی نمیگیره تا اینکه یک شب این جن میره سر خاک پادشاه و پادشاه رو زنده میکنه.یکی از اهالی که نزدیک قبرستان زندگی میکرده دیده که اون روی قبر یه جور مرکب ریخته.فردای اون روز   بعضی از جن ها که میان سر خاک پادشاه میبینن که گل مرگ پادشاه خشکیده و این معنیش اینه که پادشاه زنده شده بوده.همان روز پادشاه  سالم و سلامت بر میگرده واهالی دهکده به دنبال اون جن میگردند ولی دیگه هیچ کس هیچ وقت اونو نمیبینه.....هان یک چیز دیگم هست اونم اینه که وقتی پادشاه دوباره زنده میشه اخلاقش خشن تر از قبل شده

 

هری با نگرانی به هرمیون نگاه کرد و گفت:اگه ولدمورت بخواد خشن تر بشه که بدبخت میشیم

هرمیون با قیافه ای پرسشگرانه به هری نگاه کرد و گفت:اصلا این قضیه افسانس کی قراره اینا رو باور کنه

هری به رون نگاه کرد و گفت:بش نگفتی هنوز؟

_نه

_چی رو به من نگفتی رون

هری تمام ماجرا را برای هرمیون توضیح داد و در پایان گفت:تالار اسرار هم افسانه بود هرمیون ولی واقعی شد

_این فرق میکنه هری هیچ جادویی نمیتونه مرده رو زنده کنه

_شاید حق با تو باشه....اینو گوش بدین امروز دوباره از عجوزه بازجویی کردم....آلفرد با آنجلینا 10 شب دیگه میرن یه جایی تا ولدمورت رو زنده کنن.ما...راستی هرمیون این جوهر جذب خون انسان هم میشه

_هر چی میگم این افسانس گوش نمیدی

رون گفت:آره جذب میشه جذب هرچیزی که بشه رنگ اونو به خودش میگیره

هری و هرمیون هردو به رون نگاه کردند و با هم گفتند:تو از کجا میدونی

رون یک کاغذ پوستی را بالا گرفت و گفت:همین الان ریدل جواب نام منو فرستاد.توش نوشته

_رون ممکن اون همون آلفرد باشه اونوقت تو همه چیزو بش گفتی

_بس کن هری منو رون به آلفرد ریدل اعتماد کامل داریم

_ولی من ندارم....بخون نامه رو ببینیم چی نوشته

_من یه سئوال پرسیدم اونم جواب داد

هری از روی مبل بلند شد و گفت:10 شب دیگه قراره اتفاق خاصی بیفته؟

هرمیون که در حال خواندن یکی از کتاب های کم قطر بود گفت:مثلا چه اتفاقی؟

_چه میدونم.......قراره شهاب سنگی به زمین بخوره...یا..نمیدونم...کاش دامبلدور هنوز زنده بود

هرمیون گفت:من بیشتر از دامبلدور دلم برای پروفسور لوپین تنگ شده

هری گفت:آره لوپین هم مرد خوبی بود

رون در حالی که یک شیشه مرکب را بررسی میکرد گفت:یه گرگینه مهربون

_آره اگه اون نبود من هیچ وقت مبارزه با دیوانه ساز ها رو یا...خودشه...آفرین  رون...10 شب دیگه ماه کامل میشه...هرمیون ببین میتونی نمونه هایی از زنده کردن مردگان در شب هایی که ماه کامل رو  پیدا کنی؟

هرمیون کتابش را بست و گفت:هری معلوم نیست به خاطر کامل بودن ماه او نا 10 شب دیگه اقدام کنن.شاید اونجایی که میخوان برن 10 شب دیگه خلوت تر از همیشه باشه

_آره راست میگی......نه نه هرمیون عجوزه هم به کامل شدن ماه اشاره کرد

رون از روی مبل بلند شد و گفت:و تنها جایی که میتونه قبر ولدمورت رو پیدا کنه توی هاگوارتزه

هرمیون هم از روی مبل بلند شد و گفت:و هاگوارتز هم 10 روز دیگه خلوت خلوت

هری زیر لب گفت:2 نفر یکی پخمه و یکی جادوگر بزرگ

سپس با صدای بلند تری گفت:ریدل با ماست.آره حق با شما بود .ما باید به ریدل اطلاع بدیم اینجوری آنجلینا رو هم آزاد میکنیم

_هرمیون تو پیش رز و هوگو بمون تا منو هری بریم هاگوارتز.راستی هری جیمز رو اخراج کردن

_نه امروز با وزیر حرف زدم قرار شد 3 روز دیگه تو جلسه دادرسی براش حکم صادر کنن.من که نمیزارم اخراج بشه

رون که کتش را پوشیده بود حرف او را تایید کرد و هردو به محض خروج از خانه غیب شدند.وقتی وارد هاگوارتز شدند ریدل را دیدند که روی پله ها خم شده و به کسی نگاه می کند که به نظر مرده میآید و در حالی که روی پله ها افتاده بود از گوشش خون میریخت.کمی که جلوتر رفتند او را شناختند.او نویل بود

هری پاتر و جوهر اسرار آمیز(فصل هشتم)

فصل هشتم:جوهر اسرار آمیز

هر سه وارد دفتر ریدل شدند و روی صندلی ها کنار میز ریدل نشستند.ریدل با یک حرکت ساده چوبدستی 3 لیوان چای و 3ظرف کیک شکلاتی روی میز پدید آورد و گفت:من هیچ وقت از نظر خوراکی تو هاگوارتز کم و کسری نداشتم.جن های خونگی که توی آشپز خانه کار میکنن بهترین آشپز های دنیا هستن........بخورین سم که نریختم توش

رون لیوانش را برداشت و بدون توجه به هری که سعی میکرد به او بفهماند نخورد جرعه ای نوشید هری اندکی صبر کرد و وقتی مطمئن شد که سمی نیست جرعه از چای را با گاز بزرگی از کیک شکلاتی خورد.ریدل در حالی که با ولع کیک شکلاتیش را میخورد(گویا اولین بار است چیزی میخورد)با دهان پر گفت:چه کاری میتونم براتون بکنم

رون برش کوچکی از کیکش را خورد و گفت:راستش اتفاقی افتاده.......یعنی اینکه.......زن جرج ,برادرم, رو بردند.یه مرگخوار دزدیده

ریدل چایش را تا ته سرکشید و گفت:برادرت فکر میکنه اون مرگخوار منم؟

لحظه هری و رون به هم نگاه کردند و هری گفت:نه دقیقا ولی خوب یه جورایی آره

_من تمام دیشب با پروفسور لانگ باتم بودم......اول مسابقه عربستان,ترکیه رو دیدیم بعدشم پروفسور لانگ باتم یه فیلم اورد دیدیم.......چه فیلم قشنگی بود...اسمش..اسمش....اسمش "اسکای فال"بود......آقا چه فیلم قشنگی بود در مورد....

_پروفسور میشه این حرف ها رو جلوی برادر منم بزنین تا متوجه شه

_بله بله حتما

سپس هر سه از اتاق ریدل خارج شدند و به حیاط رفتند.به محض این که پلکان عقابی از حرکت باز ایستاد و هر سه وارد حیاط شدند نویل به سمت آنها دوید و گفت:پروفسور تمام دیشب پیش من بود حاظرم قسم بخورم

از پشت سر نویل جرج جلو آمد گفت:نویل چی میگه هری؟هر چی بش میگم قد و قوارش مثل همون مرگخوارس قبول نمیکنه

نویل با قیافه حیرت زده به جرج در پشت سرش نگاهی انداخت و گفت:ما تا صبح از قلعه بیرون نرفتیم....بعد از برد ترکیه تا صبح مست کردیم و فیلم دیدیم

رون با حیرت به نویل نگاه کرد و گفت:شما دو تا طرفدار ترکیه بودین؟

ریدل از پشت سرشان گفت:یعنی شما ها طرفدار عربستان بودین؟ 

هری برگشت و گفت:الان مهم نیست کی طرفدار کیه....مهم این بود که فهمیدم پروفسور ریدل متهم نیست

جرج هری را کنار زد و به ریدل گفت:که تا صبح مست کردی دروغگو؟

ریدل با خونسردی تمام به جرج نگاه کرد و گفت:من خیلی نخوردم برای کبدم خوب نیست ولی پروفسور لانگ باتم انقدر مست بود که فکر میکرد من باباشم

_پس انقدر مست بوذه که تو اگه میومدی و زن منو میدزدیدی هم نمی فهمیده درسته؟

_درسته.ولی همچین اری نکردم

جرج مشت گره کرده اش را بالا آورد ولی قبل از این که مشتی نثار ریدل بکند هری او را از این کار باز داشت.هری همانظور که مشت جرج را نگه داشته بود ساعتش را دید که 7:23 را نشان میداد.هری ساعتش را به رون نشان داد تا به او بفهماند شروع وقت کاریشان نزدیک است.بنابر این بعد خداحافظی با نویل و ریدل دست جرج را گرفتند و از هاگوارتز خارج شدند وقتی به محوطه ای از هاگوارتز رسیدند که میتوانستند غیب شود هری رو به جرج گفت:ما دیگه باید بریم جرج...تو هم با ما میای یا نه؟

آره میخوام برا آنجلینا پرونده تشکیل بدم بعدش یکیو بفرستم این پیرمرد خرفتو دستگیر کنه

رون با عصبانیت گفت:مگه نشنیدی نویل چی  گفت

_بله شنیدم گفت انقد مست بوده که فکر میکرده ریدل باباشه در حالی که ریدل هوشیار هوشیار بوده

_راست میگه رون ریدل خیلی راحت بدون اون که نویل متوجه بشه میتونسته بیاد کوچه دیاگون و..

_محض رضای خدا بس کنین آخه ریدل از کجا میدونسته جرج و آنجلینا کجا هستند

_حتما به ذهن من نفوظ کرده و فهمیده کجاییم همونطوری که به ذهن هری نفوظ کرده.درسته هری؟

هری با حرکت سر جواب مثبت داد سپس بدون اینکه حرف دیگری بزند دست جرج و رون را گرفت و غیب شدند.هنگامی که درست در پشت یک ساختمان روبه روی باجه تلفن ظاهر شدند هیچ کس متوجه آنها نشد.هر سه ساختمان را دور زدند و وارد باجه شدند.هری دست رون و رون دست جرج را گرفت و جرج تلفن را برداشت و هر سه غیب شدند.وقتی ظاهر شدند وزارتخانه را شلوغتر از همیشه یافتند.هر سه از پله ها بالا رفتند وقتی به بالای پله ها رسیدند رون به جرج گفت:برای گزارش آدم ربایی و اینجور چیز ها باید بری طبقه 3- آسانسور پشت این پیچ....سازمان"سرکوب و مبارزه با جادوگران تبهکار"

جرج از آنها جدا شد و آن دو به سمت چپ پیچیدند رون در اولین اتاق را باز کرد و وارد شد ولی هری جلوتر رفت و وارد آسانسوری که  روی آن نوشته بود :"کارمندان"شد.قبل از اینکه دکمه ی طبقه 4 را فشار دهد دراکو مالفوی با عجله وارد آسانسور شد و در حالی که چند نامه را در جیبش میگذاشت گفت:سلام

هری با حالتی خشک و رسمی به او سلام کرد و سپس دکمه 4 را فشار داد دراکو هم دکمه 3 را فشار داد و قبل از اینکه در آسانسور بسته شود شروع به صحبت کرد:من نمیفهمم هری من دیگه مرگخوار نیستم....ما میتونیم با هم دوست باشیم

_ما الانم با هم دوستیم

_نه نیستیم خودتو گول نزن....من دیگه دلم نمیخواد مثل پدرم زندگی کنم....میخوام شرافتمندانه زندگی کنم..ازت خواهش میکنم یک فرصت دیگه بده........ما دوستای خوبی خواهیم شد

با این که این اولین بار نبود که دراکو این پیشنهاد را میداد ولی هری نمیتوانست خود را راضی کند که او نیت بدی ندارد.در همان لحظه آسانسور در طبقه سوم ایستاد و رشته افکار هری پاره شد.در آسانسور باز شد و صدای داد و فریاد از تالار ظبقه سوم به گوش رسید.دراکو از آسانسور خارج شد و هری قبل از بسته شدن در آسانسور از میان جمعیت "آموس دیگوری"(پدر سدریک دیگوری)را دید که با صدای بلند فریاد میزد:من میخوام با مسئول پرونده عجوزه حرف بزنم

در آسانسور بسته شد و آسانسور حرکت کرد.هری بلافاصله دکمه طبقه 3 را زد و دوباره به طبقه 3 برگشت وقتی در آسانسور باز شد هری جمعیت بیشتری را دید که از دفتر هایشان بیرون آمده بودند و به دنبال منبع صدا میگشتند.آقای دیگوری کف تالار نشسته بود و اشک میریخت و با صدای بلند میگفت: من باید مسئول پرونده عجوزه را ببینم

هری از آسانسور خارج شد و به ساعتش نگاهی انداخت ساعت 8:15 را نشان میداد.با شناختی که هری از آقای دیگوری داشت مدانست که او بسیار آدم مقرراتیست .آموس دیگوری در این ساعت باید در طبقه 7 در دفترش(سازمان"ثبت اختراعات و اکتشافات جادویی") باشد چه شده بود که نظم کاری او به هم خورده بود.هری جلو رفت,از کنار دراکو گذشت و به آقای دیگوری گفت:من مسئول این پرونده هستم

آقای دیگوری سرش را بلند کرد و گفت:هری تویی........من باید بات حرف بزنم...خصوصی

هری دست آقای دیگوری را گرفت و هردو به طبقه چهارم در دفتر هری رفنتد.هری در کنار آقای دیگوری روی مبل نشست و گفت:من در خدمتم

_هری تا حالا به این فکر کردی که چرا آرتور ویزلی و همسرش باید کشته بشند...........این چه سئوالیه میکنم حتما فکر کردی اصلا شغلت فکر کردن به این چیزاست......بک روز آرتور ویزلی اومد دفت...نه بهتره نشونت بدم اینجا قدح اندیشه داری؟

_نه 

هری باید نشونت بدم من میدونم آرتور برای چی مرد

_خب بگین 

_نه نمیشه باید ببینی

_خب....رون تو دفترش یکی داره

آقای دیگوری سریع بلند شد,دست هری را گرفت وبعد از این که آدرس دفتر رون را از هری پرسید هر دو وارد آسانسور شدند.وقتی وارد دفتر رون شدند رون با خانوم مسنی صحبت میکرد که با عصبانیت به رون نگاه میکرد رون  گفت:یه لحظه بیرون بمون هری...سلام آقای دیگوری..یه لحظه بیرون بمونین.........خانوم پسر شما که وزیر نیست تا خواست بره مسافرت ما براش مامور بزاریم........به پول ربطی نداره..من اگه بخوام هم نمیتونم

زن مسن با عصبانیت از دفتر رون بیرون رفت و هری و آقای دیگوری وارد شدند.هری ماجرا را برای رون تعریف کرد و رون بعد از اینکه در اتاق را قفل کرد قدح اندیشه را از داخل کمد بیرون آورد.هر سه بالای سر قدح حلقه زدند و آقای دیگوری خاطره ای را درون آن انداخت.مایع درون قدح شروع به چرخیدن کرد و لحظه ای بعد عکس آقای دیگوری در کف قدح پدیدار شد هر سه سرشان را داخل قدح کردند و وارد خاطره شدند.آنها در دفتر آقای دیگوری بودند که پشت میزش نشسته بود و چیزی میخواند.کسی در زد و بعد از اینکه آموس دیگوری اجازه ورود داد آرتور ویزلی وارد اتاق شد.رون با حسرت به پدرش نگاه میکرد.آقای ویزلی از درون هری رد شد و با آقای دیگوری دست داد سپس روی صندلی نشست و گفت:آموس یه اکتشاف اوردم که دنیای جادو رو تکون میده

خاطره آقای دیگوری به او لبخند زد و گفت:چیه

_جوهر اسرار آمیز

_چی؟؟

_منم اولش تعجب کردم آموس ولی بعدش دیدم حقیقت داره

_جوهر اسرار آمیز یه داستان بچه گانس آرتور

_منم میدونم ولی اینجا رو ببین

آقای ویزلی دست در جیبش کرد و یک شیشه مرکب نصفه را در آورد و گفت:میدونی اگه این ثبت بشه چی میشه؟هم من پولدار میشم و هم خیلی از بیماری ها و نکات مبهم معجون سازی حل میشه

_واقعا متاسفم آرتور که برای پولدار شدن حاظری دروغ بگی

در همان لحظه رون نگاه خشمگینی به آقای دیگوری انداخت که سرش را پایین انداخته بود

خاطره ی آقای دیگوری از پشت میز بلند شد و گفت:حداقل یک شیشه کامل مرکب می آوردی تا بیشتر پول بگیری

آقای ویزلی که معلوم بود اصلا از این حرف خوشش نیامده گفت:نصف این جوهر ریخت رو عروسم وگرنه حتما می آوردم و پول میگرفتم

سپس با عصبانیت  از اتاق خارج شد و وقتی در را باز کرد به یک پسر قد بلند با ابرو ها و موهای سیاه پر پشت برخورد که ته ریشش خیلی سیاه بود.آقای ویزلی از او عذر خواهی کرد و از اتاق خارج شد.پسر جوان رو به آقای دیگوری گفت:با من کاری داشتید قربان

هری حس کرد صدای آن مرد را جایی شنیده است ولی قبل از این که فرصت فکر کردن راجع به این موضوع را پیدا کند همه جا سیاه شد و هر سه از خاطره بیرون آمدند.کسی به در اتاق میکوبید.رون سریع قدح را در کمد گذاشت و گفت:شما برید موقع ناهار صحبت میکنیم.

رون سریع در اتاقش را باز کرد  و با صف طویلی روبه رو شد که میخواستند وارد شوند.هری و آقای دیگوری از اتاق خارج شدند و به سمت آسانسور رفتند.هری گفت:چرا حالا موضوع به این مهمی را به من میگین

_فکر نمیکردم موضوع مهمی باشه ولی امروز که شنیدم عروس آرتور رو دزیدند یاد حرف آرتور افتادم که گفته بود"نصف جوهر ریخت رو عروسم"

_آقای دیگوری این جوهر چیز قدرتمندیه؟

_این یه افسانه قدیمی.......500 سال پیش جنگی بین جن ها و غول های غار نشین در میگیره که جن ها با تعداد تلفات بالا پیروز میشند در این جنگ شاه جن ها کشته میشه.تا اینجا  تاریخیه و مستندات تاریخی داره.ولی نکته ای که معلوم نیست راست یا افسانه اینه که یه جن فقیر بوسیله یک شیشه جوهر شاه رو زنده میکنه و خودش میمیره........کتابای زیادی در باره این افسانه نوشتند ولی هیچ کدوم واقعیت نداره

_این خاطره مال چه روزی بود؟

_16 می..درست 2 روز قبل از مرگ آقا و خانوم ویزلی...هر کی اونارو کشته و یا عروسشون رو دزدیده حتما خیلی به افسانه اهمیت میده

ولی هری به جمله آخر آقای دیگوری اعتنا نکرد.قلبش تند تند میزد و دلیل این اظطراب این بود که وقتی هری در سال دوم بود بیشتر افراد حاضر در مدرسه فکر میکردند "تالار اسرار"یک افسانه قدیمیه ولی بعد همه فهمیدند این افسانه حقیقت دارد.اگر افسانه جوهر اسرار آمیز هم حقیقت داشت ولدمورت باز میگشت و تمام زندگی هری را ازش میگرفت