داستان های جدید هری پاتر

داستان های جدید هری پاتر

این داستان ها تراوشات ذهن خودم.امیدوارم خوشتون بیاد
داستان های جدید هری پاتر

داستان های جدید هری پاتر

این داستان ها تراوشات ذهن خودم.امیدوارم خوشتون بیاد

هری پاتر و جوهر اسرار آمیز(فصل ششم)

فصل ششم:ایراد نقشه

چو چوبدستیش را به سوی هری گرفت و گفت:لرد سیاه به من افتخار میکنه.....بای بای هری پاتر معروف...پسری که زنده ماند.......آواداکداورا

پرتو سبز رنگ از انتهای چوبدستی چو خارج شد و به سمت هری روانه شد.هری هیچ وقت فکر نمیکرد به دست کسی که زمانی دوستش داشته است بمیرد. ولی این اتفاق افتاده بود.هری چشمانش را بسته بود و به استقبال مرگ میرفت.همانطور که چشمانش بسته بود صدای هو هوی جعدی را شنید و برای چند ثانیه هیچ صدایی نشنید.فکر نمیکرد مرگ انقدر بی سر و صدا باشد.اندکی تقلا کرد تا خودش را تکان دهد ولی تکان نخورد هنوز با طناب به دیوار چسبیده بود.لحظه ای با خود اندیشید که یا هر جوری در زمان مرگت باشی همانگونه تا آخر هستی و یا........هنوز زنده ای.هری چشمانش را باز کرد با طناب نامرئی به دیوار چسبیده بود و چو روبه رویش استاده بود و در حالی که چوبدستیش را به سمت هری نشانه رفته بود گفت:ایندفه جعدت نجاتت داد ولی ایندفه کی نجاتت میده.......آوادا......

_پفتریکوس توتالوس

پرتوی زرد رنگ از بالای پله ها به سمت چو شلیک شد و چو سر جایش خشک شد.هری برای لحظه ای هنگ کرد.چه کسی دفعه قبل او را نجات داده بود و اکنون که؟

هری نگاهی به اطرافش انداخت و پیکر بیجان "لجن"جغد سیاه خانوادگیشان را دید که بر روی زمین افتاده است.هری خیلی از مرگ لجن ناراحت نشد ولی مطمئن بود جیمز خیلی ناراحت میشود.پس سعی کرد خود را از شر طناب ها خلاص کند تا قبل از بیدار شدن جیمز "لجن"را دفن کند.همانطور که تقلا میرد خود را آزاد کند جیمز را دید که در حالی که چوبدستی جینی را در دست داشت از پله پایین آمد و با لحن شگفت زده ای گفت:بابا دیدی چیکار کردم من خودم بودم....دیدی...گفتم..پفتریکوس توتالوس......آه الان آزادت میکنم.....

_نه جیمز همین حالاشم معلوم نیس از مدرسه اخراجت نکنن....برو به مامانت بگو بیاد آزادم کنه

آثار ترس در چهره جیمز نمایان بود.سریع به طبقه بالا رفت.هری در حالی که به چو که مانند یک مجسمه شده بود نگاه میکرد زیر لب گفت:لعنت به تو آلفرد.....یا هر آشغالی که اسمت هست

صدایی در ذهنش طنین انداخت:نه هری پاتر تو نباید با من اینجوری صحبت کنی تا 10 روز دیگه به جای من لرد سیاه تو خونتون

هری سعی میکرد به حرفاش توجه نکنه ولی اون فریاد میزد:لرد سیاه قوی تر از همیشه

هری لحظه ای ذهنش را روی جشن تولدش متمرکز کرد و دیگر صدای او را نشنید.ناگهان جرقه ای در سرش زد شاید بهترین راه مقاومت در برابر نفوظ به ذهن فکر کردن به بهترین خاطره زندگی باشد.همانطور که به این موضوع فکر میکرد.جینی لنگ لنگان از پله ها پایین آمد و هری را باز کرد. هری روی زمین افتاد و بلافاصله بلند شد و جینی را در آغوش کشید.با سر صدای ایجاد شده آلبوس و لی لی هم بیدار شده بودند و همراه جیمز از پله ها پایین میآمدند.هری و جینی هر سه را بغل کردند و بوسیدند.جینی در حالی که کمرش را گرفته بود چوبدستیش را به سمت  چو گرفت تا او را به حالت عادی برگرداند ولی صدای پرواز یک جغد او را از این کار بازداشت.یک جغد سفید از پنجره وارد خانه شد و روی میز آشپزخانه نشست.هری چراغ را روشن کرد و چشم جیمز به جسد لجن افتاد و شروع به گریه کردن کرد.هری برای دلداری رو به جیمز گفت:اون قهرمانانه مرد,خودشو فدا کرد تا پدرت زنده بمونه.

ولی جیمز همچنان گریه میکرد.هری بدون توجه به اینکه لی لی هم بغض کرده است به سمت جغد رفت و نامه را از پایش باز کرده و همانطور که حدس میزد آرم وزارتخانه روی نامه خودنمایی میکرد.هری نامه را باز کرد و بدون توجه به نگاه های لرزان جیمز نامه را با صدای بلند خواند:

با سلام خدمت آقای جیمز پاتر

          طبق آخرین خبر رسیده از سازمان "جادوگران زیر سن قانونی" شما جیمز پاتر در ساعت 3/24 دقیقه بامداد روز

        سه شنبه مورخ 2013/7/22 در خانه پدرتان(خارج از مدرسه) از طلسم "پفتریکوس توتالوس" استفاده کرده اید

        از آنجا که لزومی نمیبینم یک دانش آموز 14 ساله خارج از مدرسه از این طلسم استفاده کند پس شورای عالی 

        وزارت خانه با تمام احترامی که برای پدرتان قائل است شما را از مدرسه اخراج میکند.در اسرع وقت چوبدستیتان 

را به وزارتخانه بفرستید وگرنه مامورین برای تحویل آن میایند

وزیر سحر و جادو :جک جانسون

هری از خواندن نامه دست کشید و به جیمز نگاه کرد که حالا دیگر برای خودش اشک میریخت نه برای "لجن".هری جیمز را در آغوش گرفت و گفت:میدونی چند بار میخواستن منو از مدرسه اخراج کنند ولی نتونستند

جیمز اشک هایش را پاک کرد و گفت:چون دامبلدور نذاشت

_حالا هم من نمیذارم

آثار خوشحالی در چهره جیمز نمایان شد و هری خوشحال بود که او دست از گریه کردن برداشته است.هری رو به آلبوس و لی لی کرد و گفت:شما ها چتون.....یک جغد میخرم خوشگلتر از لجن

لی لی با صدای لرزان گفت ولی هیچ جغدی مثل لجن نمیشه

_اگه هدویگو دیده بودی این حرفو نمیزدی........حالا بریم بخوابین تا منو مامانتون اوضاع رو سرو سامون بدیم.

هر 3 رفتند تا بخوابند.وقتی هری مطمئن شد که هر 3 بچه اش خوابیدند چوبدستی خودش و چو  را از دست چو در آورد و او را به حالت عادی برگرداند سپس هر 2 چوبدستی را به سمت چو نشانه رفت و گفت:اسمت چیه

_چو.....هری من متاسفم......همین حالا از اینجا میرم

هری چوب ها را پایین آورد و با لحنی که شک و تردید در آن موج میزد گفت:نه چو...تقصیرتو که نبوده

جینی هم در تایید حرف هری گفت:آره بابا تو که خودت نبودی

سپس دست چو را گرفت و او را روی صندلی نشاند.چو سرش را گرفت و گفت:من چه جوری اومدم تو خونتون

هری چوبدستی ها را به سمت چو گرفت و گفت:منظورت چیه خودم آوردمت

چو با حیرت به جینی و بعد به هری نگاه کرد و گفت:نه هری من داشتم تو خونه چایی میخوردم بعدش ....تو خونه شما بیدار شدم

_نه چو تو توی رستوران داشتی مست میکردی....من پیدات کردم...

هری دیگر ادامه نداد چوبدستی را به سمت چو گرفت و زیر لب گفت:مورس موردر

پرتوی آبی رنگ از انتهای چوبدستی هری خارج شد و وارد گوش چو شد و لحظه ای بعد پرتو ی سیاه رنگی از گوش دیگر چو خارج شد.هری چوبدستی را پایین آورد و رو به چو گفت:الان تو چه ماهی هستیم

چو با ناباوری گفت:جولای

_چندم جولای

_19

_نه چو امروز 22 جولای.....تو 3 روزه تحت تاثیر طلسم فرمانی............این همه چیز رو توضیح میده.......تو سه روز تحت تاثیر طلسم فرمانی ولی به دلیل فاصله زیاد از اونی که کنترولت میکنه امشب طلسم باطل شده.بعد اون به ذهنت نفوظ کرده.........و همه اینا نقشه قتل من بوده

هری با ذوق گفت:به این میگم شم کاراگاهی

جینی با حالت مسخره ای گفت:آقای کاراگاه میتونم بپرسم کی میدونسته تو میری به هاگزمید

هری بی معطلی گفت:ریدل...........مدیر مدرسه هاکوارتز........آلفرد ریدل

عرق سردی بر پیشانی جینی نشست و با صدای لرزانی گفت:اسم مدیر هاگوارتز ریدل؟

_آره....و جالب اینجاست هیچ کس بش شک نداره.......ولی یک نکته دیگه مبهم....منظور آلفرد از آنجلینا کی بود؟

هری سریع به طبقه بالا رفت لباسش را پوشید و به سمت در خانه رفت. وقتی وارد حیاط شد جینی گفت:کجا میری

_میخواهم مقامات وزارتخونه رو را راضی کنم که آلفرد ریدل اون آدمی نیست که میگه

چو که در آستانه در ظاهر شده بود گفت:ولی هری تنهایی جونت در خطره

جینی با صدای بلندی که به گوش هری برسد گفت:اون هر چقدر هم که نقشه بکشه نقشش یه ایراد بزرگ داره و اونم اینه که هیچ کس حتی لرد ولدمورت هم نمیتونه هری پاتر رو بکشه 


هری پاتر و جوهر اسرار آمیز(فصل پنجم)

فصل پنجم:جشن تولد

دست چو را گرفت و غیب شدند و چند صد کیلومتر آنطرفتر جلوی در خانه هری ظاهر شدند.چو تلو تلو خورد و نزدیک بود بیفتد که هری گرفتش.به کمک هری لحظه ای صاف ایستاد و سپس روی هری بالا آورد و مواد سبز رنگی روی لباس هری ریخت.هری با اکراه به استفراغ های چو و سپس به خود او نگاه کرد و طوری که چو نشود گفت:گندش بزنن

چو که شرمنده شده بود گفت:ااا....هری ببخشید اصلا خودم میشورم لباساتو

اگر هری این حرف را 15 سال پیش از چو میشنید بسیار خوشحال میشد ولی حالا میخواست او را خفه کند و اگر دلش به حال چو نمیسوخت حتما این کار را میکرد.هری دست چو را گرفت و با هم وارد خانه شدند.به محض ورود به خانه هری متوجه شد که بچه ها خوابند زیرا خانه مثل هر شب سوت و کور بود.ساعت روی دیوار هشت و ربع را اعلام میکرد.هری راه دستشویی را به چو نشان داد و در حالی لباسش را در میآورد به آشپز خانه رفت و جینی را دید که نشسته است و غذایش را میخورد.هری پاورچین پاورچین جلو رفت تا جینی را بترساند.هری سریع خودش را جلو جینی انداخت و گفت: پخخخخخخ

ولی کسی که غذا میخورد جینی نبود. یک عروسک بود که از پشت بسیار شبیه جینی بود ولی از جلو مشخص بود که عروسک است.هری که با تمام سلول های بدنش احساس خطر میکرد لباس کثیفش را روی زمین افتاد و چوبدستیش را در آورد وبا دقت تمام آشپز خانه را بررسی کرد.ناگهان به یاد چو افتاد پس سریع از آشپز خانه خارج شد تا او را صدا کند که ناگهان:

اکسپلیارموس

چوبدستی از دست هری خارج شد و در جای نامعلومی در تاریکی اتاق پذیرایی رفت.هری که دیگر هیچ صلاحی نداشت فریاد زد :چو بهمون حمله شده به چوبدستیت احتیاج دارم

در همان لحظه نور لوستر بالای سر هری محو شد و تنها منبع روشنایی خانه خاموش شد.هری در تاریکی هیچ چیزی نمیدید.در همان لحظه صدای چو را شنید که میگفت:هری چی شده............. تو کجایی...چرا چراغ هارو خاموش کردی..لوموس

هری در تاریکی نور آبی رنگ سر چوبدستی چو را دید سپس سریع چوبدستیش را گرفت و پیش از آنکه افسون بیهوشی را اجرا کند چراغ ها روشن شد جینی و بچه ها(آلبوس,لیلی,جیمز) با یک کیک تولد که روی آن شمع 31 خودنمایی میکرد از اتاق پذیرایی خارج شدند و پشت سرشان رون(در حالی که ویلچری را که هرمیون روی آن بود را میبرد)و بچه هایشان(هوگو و رز) از اتاق بیرون آمدند و برای هری کف زدند و هری تازه فهمید که همه این ها یک شوخی مسخره بوده.هرمیون چوبدستیش را در آورد و چیزی زیر لب گفت لحظه ای بعد تمام خانه پر شد از بادکنک ها و روبان های تولد و برف شادی از سقف میبارید گویا هوا برفی است و سقف خانه هم سوراخ است.فشفشه های روشن در خانه پرواز میکردند.چند پری کوچک هم در اتاق پرواز میکردند و شکلات های "بروتی بات با طعم همه چیز" را روی سر افراد حاظر در خانه میریختند.هری با این عصبانی بود ولی نتونست جلوی خوشحالیش را بگیرد پس بعد از چند لحظه که از شوک درآمد گفت:عاشقتونم

و جلو رفت تا با همه دست دهد سپس بچه هایش را بوسید و از همه بخصوص جینی تشکر کرد.

جینی که تازه متوجه چو شده بود رو به چو گفت:سلام چو میدونی چند وقت بود ندیده بودمت بیا بشین تو جشنمون شرکت کن 

هرمیون و رون هم که تازه متوجه چو شده بودند با سلام و الیک کردند.هرمیون دوربینش رو از رون گرفت و چند عکس از هری در حالات مختلف(بریدن کیک/فوت کردن شمع ها/با بچه هایش و ...)گرفت.بعد از اینکه هری با رون , هرمیون,جینی و چو عکس گرفت دوربین را به هرمیون داد و گفت:یه عکس از من و جینی بگیر

هری دست جینی را گرفت و هر 2 روی مبل کنار کیک نشستند.درست در همان لحظه که هرمیون گفت آماده اید هری با جادو جینی را به هوا برد و هرمیون یک عکس هنری گرفت.بعد از این که هر 10 نفر یک عکس دسته جمعی گرفتند.هری کیک را برید و همه شروع به خوردن کیک کردند به جز جیمز و هوگو که در حیاط جارو سوار میکردند.لی لی,آلبوس و رز هم بعد از خوردن کیک رفتند تا در حیاط نیله سنگی بازی کنند.درست زمانی که هری در کنار رون نشست جینی ,چو و هرمیون بحث درباره ی افسون های خانه داری را آغاز کردند.هری کنار رون نشست و در حالی که کیکش را روی میز میگذاشت به رون گفت:مک گوناگل از امسال تو هاگوارتز تدریس نمیکنه....یه رستوران باز کرده تو هاگزمید

همانطور که هری حدس میزد رون خندید و گفت:حتما مشتریا تو غذا موی گربه پیدا میکنند

_آره 

_تو از کجا میدونی؟

_امروز که از وزارتخونه اومدم بیرون رفتم هاگوارتز

_اولش رفتم کلبه هاگرید یه سگ جد.....

هری به یاد پروفسور ریدل افتاد و حرفش را فرو خورد سپس قیافه جدی به خود گرفت و گفت:تو میدونستی اسم مدیر هاگوارتز "آلفرد ریدل"؟

_آره

_چرا چیزی به من نگفتی؟

_میدونم میخوای چی بگی ولی اون پسر ولدمورت نیست.توی یه پرورشگاه بزرگ شده با مشنگ کشی هم مخالف.چند سال پیش هم من در موردش تحقیق کردم فهمیدم پاک پاک.بعدشم 2 تا بچه هات تو اون مدرسه درس میخونن که از امسال میشن 3 تا تو نباید بدونی مدیر مدرسه بچت کیه؟

_خودتم میدونی خیلی شرم شلوغه

_منم مثله تو تو بخش جرایم جادوگری بودم.ولی دیدم اینجوری وقت نمیکنم با خانوادم باشم پس انتقالی گرفتم به بخش امنیت جادوگران.تو هم اگه میخوای راحت تر باشی از این بخش بزن بیرون

_خودمم همچین قصدی دارم.این پرونده آخریه که تموم شه انتقالی میگیرم

_خوب کاری میکنی.هرمیون هم تا پاهاش خوب بشن  انتقالی میگیره میره تو بخش پیشگیری از مشنگ کشی

_باشه.حالا کیکتو بخور 15 دقیقه دیگه بازی کوییدیچ ایتالیا/عربستان دوستانس ولی باید بازی قشنگی باشه

رون شروع به خوردن کیک کرد.بعد از تماشای بازی هری و رون شروع به تحلیل بازی کردند.لی لی و آلبوس خوابیدند.هوگو نیز کم و بیش خواب بود ولی جیمز سر حال بود و با رز تیله سنگی بازی میکرد.به همین دلیل رون و هرمیون با آن ها خداحافظی کردند و رفتند.پس از رفتن آنها چو هم خواست برود که جینی مانع شد در نتیجه جینی یک رختخواببا سحر و جادو در اتاق پذیرایی پدید آورد تا چو روی آن بخوابد.سپس هری و جینی به اتاق بالا رفتند و در حالی که هری قضیه چو را برایش تعریف میکرد روی تخت دراز کشیدند.هری در پایان گفت:فردا باش صحبت کن ببین برا چی ناراحت بوده واگه تونستی یه کاری براش بکن

_باشه

هری گردن جینی را بوسید و گفت:ممنون بابت جشن تولد

جینی که خیلی خوابش میامد دست هری را را فشرد و به او شب بخیر گفت و به خوابی عمیق فرو رفت

                                                                           *

در نیمه های شب هری با وحشت از خواب پرید لحظه ای روی تخت نشست.چراغ خواب کنار تخت را روشن کرد و عینکش را از روی میز کوچک کنار تخت برداشت و به چشم زد.عرق سردی را بر پیشانیش حس میکرد.لخظه ای تمرکز کرد تا کابوسش را به یاد آورد ولی نتوانست.هری به آشپزخانه رفت تا آب بخورد قبل از این که وارد آشپزخانه شود چو را در آستانه در اتاق پذیرایی دید که محکم چوبدستیش را گرفته بود و سرش را با حالت بدی تکان میداد گویی چند مگس در مغزش پرواز میکردند و درد بدی را در سرش حس میکرد.هری به او اعتنایی نکرد و وارد آشپز خانه شد وقتی لیوان آب را سر میکشید با خود اندیشید که حرکات چو مانند زمانی بود که آلفرد به ذهنش نفوظ کرده بود و هری میخواست او را از ذهنش بیرون کند.قلب هری در سینه فرو ریخت اگر حدسش درست بود همه خانوادش در خطر بودند.هری پایش را از آشپزخانه بیرون گذاشت و پرتوی سبز رنگ طلسم مرگ از کنارش رد شد و به دیوار خورد هری سریع به آشپزخانه رفت و پشت یک میز پناه گرفت.چو با صدای بلند گفت:بیا بیرون پاتر.ما که غریبه نیسیم منم آلفرد

قلب هری تند تر از قبل میزد در آن وضعیت چوبدستی هم نداشت.امیدوار بود جینی بیدار شود تا چو را خلع صلاح کند ولی فرصتی برای صبر کردن نداشت.چو ادامه داد:از اسید استفاده کردم و جواب داد الان آنجلینا پیش من

چو وارد آشپزخانه شد و گفت:بیا بیرون بزدل....ریداکتو

میزی که هری پشت آن پناه گرفته بود با صدای بنگ بلندی خرد شد و هری در مقابل چو بی پناه شد هری ایستاد و رو به چو گفت:چو منم هری به خودت بیا تو...

_من چو نیستم هری اسم من آلفرد...

در همان لحظه هری غیب شد و در اتاق خواب طبقه بالا ظاهر شد و صدای چو را از طبقه پایین شنید که فریاد زد:آواداکداورا

با صدای فریاد چو جینی از خواب پرید و هاج و واج به هری نگاه کرد هری که فرصت توضیح دادن نداشت چوبدستیش را برداشت و به سمت آشپز خانه رفت به محض اینکه به آشپزخانه رسید چو را نیافت.در همان لحظه خلع صلاح شد و چوبش در دست چو در پشت سرش قرار گرفت.چو چوبدستیش را به سمت هری گرفت و زیر لب چیزی گفت در یک آن هری احساس کرد با طناب نامرئی به دیوار بسته میشود چند بار سعی کرد غیب شود ولی بی فایده بود طناب های نامرئی از غیب شدنش جلوگیری میکردند.در همان لحظه چو در جایی بالای پله ها را نشانه رفت و گفت:استوپفای

پرتو نورانی از چوبدستی چو خارج شد ولحظه ای بعد هری صدای جیغ جینی را شنید.هری نعره ای از خشم سر داد ولی چو ذره ای بر خود نلرزید.چو چوبدستیش را به سوی هری گرفت و گفت:لرد سیاه به من افتخار میکنه.....بای بای هری پاتر معروف...پسری که زنده ماند.......آواداکداورا

پرتو سبز رنگ از انتهای چوبدستی چو خارج شد و به سمت هری روانه شد

هری پاتر و جوهر اسرار آمیز(فصل چهارم)

فصل چهارم:رستوران جادوگران بدون جارو

برخلاف اتاق دامبلدور که بسیار تغییر کرده بود.هاگزمید از آخرین دیدار هری هیچ تغییری نکرده بود.ساختمان ها دست نخورده بودند و حتی ساختمان های جدید هم تغییر چندانی در شکل هاگزمید ایجاد نکرده بود.هری در امتداد جاده سنگ فرش شده پیش رفت تا به رستوران 3 دسته جارو رسید که اکنون تخته شده بود.ودرست در مقابلش رستوران باشکوهی ساخته شده بود که بالای آن نوشته بود:به رستوران جادوگران بدون جادو خوش آمدید

هری دریافت که با وضع پیش آمده برای رستوران 3 دسته جارو پروفسور"مک گوناگل"عاقلانه ترین کار را کرده که رستوران باز کرده است.هری در رستوران را باز کرد و وارد شد.افراد زیادی در حال خوردن نوشیدنی کره ای بودند.و گرمای مطبوع داخل رستوران هم او را ترغیب کرد که زودتر در را ببندد و او هم نوشیدنی کره ای بخورد.ولی هیچ صندلی خالی نیافت.در آخرین نقطه ی رستوران زنی نشسته بود و مست میکرد و هری با اینکه نمیخواست پیش آن بنشیند ولی تنها صندلی که گیر آورد همان بود.پس به ناچار یک نوشیدنی کره ای سفارش داد و کنار آن دختر نشست.دختر موهای بلند و مشکی داشت که هری را به یاد"کتی"(مهاجم تیم کوییدیچ گیریفیندور)میانداخت.زن پشتش را به هری کرد و دوباره شروع به مست کردن کرد.هری جرعه ای از نوشیدنیش را سر کشید و دوباره به اون زن نگاه کرد که از شدت مستی به سختی بطری را در دستش میگرفت.هری دلش به حالش سوخت و بطری را از دست او گرفت و گفت:خانم بهتره زیاده روی نکنی.

زن در حالی که پشتش به هری بود گفت:تو دخالت نکن بدش به من

هری حس کرد صدای زن هم به نظرش آشنا میاد.سپس بطری را عقبتر گذاشت,جرعه ای از نوشیدنی کره ای نوشید و سپس گفت:من این کارو نمیکنم 

زن برگشت تا بطری را بگیرد ولی از فرط مستی از صندلیش روی زمین افتاد.هری سریع بلند شد تا به او کمک کند از روی زمین بلند شود.هری دست زن را گرفت تا او را بلند کند ولی زن دستش را عقب کشید.هری با هر زور ضربی که بود دستش را گرفت و او را بلند کرد و در یک لحظه صورتش را دید.سپس او را روی صندلی گذاشت و گفت:"چو"

چو کمی سرش را تکان داد و گفت:از کجا منو میشناسی

_منم هری

_هری کیه

_هری پاتر

هری جمله آخر را چنان بلند گفت که تمام رستوران شنیدند.لحظه ای هیاهو ی رستوران خوابید و همه سر ها را برگرداندند تا هری را نگاه کنند.پس از چند ثانیه صدای پیرمردی سکوت رستوران را شکست:آره اون هری پاتر,شاگرد خودم بود

همه سر ها را به سمت منبع صدا برگرداندند ولی هیچ کس منبع صدا را نیافت.لحظه ای بعد پروفسور فلیت ویک با قد کوتاهش از پشت نزدیک ترین میز به در بیرون آمد و گفت:پاتر چه بزرگ شدی

هری برایش سر تکان داد و سلام کرد.لحظه ای بعد تمام رستوران شروع به دست دادن با هری کردند.

_سلام آقای پاتر من یکی از طرفداراتونم

_آقای پاتر وقت دارین یه عکس بگیریم,آره همونجا وایسین....بگین سیب

_آقای پاتر میتونین یه امضا به من بدین...بله همینجارو امضا کنید

هری که دیگر کلافه شده بود با صدای نسبتا بلندی گفت:ببخشید من برای کاری به اینجا اومدم کارم رو که انجام دادم در خدمتتون هستم.ناگهان از میان جمعیت دختری گفت:آقای پاتر شما ازدواج کردین؟

همه خندیدند حتی خود هری هم خنده اش گرفته بود. هری سریع به داخل آشپزخانه رفت و با صحنه ای روبرو شد که تا به حال روبرو نشده بود.قابلمه ها در هوا چرخ میزدند و مواد غدایی به هر طرف که میخواستند میرفتند.(هری تا به حال صحنه غذا پختن جینی را ندیده بود ولی شک داشت که او هم اینگونه غذا بپزد).یکی از آشپز ها با یک حرکت چوبدستی گوساله زنده ای را درون قابلمه کوچکی انداخت و هری در عجب بود که چگونه گوساله در قابلمه جا شده است.سپس آشپز دیگری با یک حرکت چوبدستی قابلمه را آتش زد و از میان خاکستر قابلمه یک ظرف سوسیس درآمد.هری لحظه ای مردد ماند و بعد پروفسور مک گوناگل را دید که سر یکی از آشپز ها داد میزند و میگوید:برو درسش کن,گفتم جلو در بنویس جادوگران بدون جارو نه بدون جادوووووووووووووووو

آشپز با عجله دوید و رفت تا افتضاحش رو درست کند.هری با خود اندیشید با این که پروفسور پیر شده است ولی هنوز هم اخلاقش را حفظ کرده است.هری بیادآورد که برای چه به آشپز خانه آمده است پس سریع جلو رفت و از یکی از آشپز ها تقاضای یک کاسه آب کرد ولی آشپز سریع او را از آشپزخانه بیرون کرد و گفت:مگه خودت چوبدستی نداری

و هری تازه بیادآورد که او هم چوبدستی دارد.سریع از آشپزخانه خارج شد و کنار چو ایستاد. صورت چو  را هدف گرفت و زیر لب گفت:آلپو

از انتهای چوبدستیش مقدار زیادی آب خارج شد و رو صورت چو ریخت.چو که تازه سرحال شده بود هری را در آغوش کشید و شروع به گریه کردن کرد.هری نمیداست چو برای چی ناراحت است در نتیجه نمیتوانست او را دلداری دهد.وقتی چو آرام گرفت هری او را روی صندلی نشاند و گفت:من الان برمیگردم بریم خونه ما

سپس با عجله به آشپز خانه رفت و پیش از آن که آشپز ها اون رو از آشپز خانه بیرون کنند پروفسور را صدا کرد و با او به اتاقش در پشت آشپز خانه رفت و تمام ماجرا را برای پروفسور مک گوناگل تعریف کرد.پروفسور گفت:لرد سیاه بر نمیگرده پاتر بت اطمینان میدم,ولی در مورد طلسم چفت شدگی میتونی هفته دیگه 5شنبه شب ساعت 7 بیای؟

_بله 

_پس منتظرتم

_خیلی ممنون پروفسور پس فعلا خداحافظ

_خداحافظ

هری از آشپز خانه بیرون آمد و چو را دید که روی صندلی نشسته بود سپس دست چو را گرفت و غیب شدند و چند صد کیلومتر آنطرفتر جلوی در خانه هری ظاهر شدند

هری پاتر و جوهر اسرار آمیز(فصل سوم)

فصل سوم:در دفتر ریدل

با اینکه دفتر نویل خیلی کوچک نبود ولی انبوه گیاهانی که در اتاقش جا داده بود باعث شد هری فکر کند به اتاق زیر شیروانی خانه قدیمی ویزلی ها آمده است که قبل از اینکه بسوزد اتاق رون بود.هری و نویل از پشت گلدون یک گیاه آدم خوار گذشتند(که اکنون خواب بود)و به میز کار نویل رسیدند که روی آن پر از گیاه "مهر گیاه"بود.هری میدانست که ریشه این گیاهان چه صدای گوشخراش دارد. در نتیجه وقتی نویل دستش را روی میزش گذاشت هری فریاد زد: از خاک درش نیار

نویل که جا خورده بود با هیجان خاصی گفت:کی خواست درشون بیاره؟

وبعد شروع کرد به توضیح دادن درباره دوره ی تکامل "مهر گیاه"ها.هری به نویل خیره شد و وانمود کرد که گوش میکند ولی در واقع به این فکر میکرد که چه دوران خوبی را در هاگوارتز گذارنده.قطار سریع السیر هاگوارتز/ارتش دامبلدور/دامبلدور.قلب هری در سینه فرو ریخت فکر کردن به دامبلدور او را به یاد پروفسور ریدل وتمام احتمالاتی که درمورد اون میداد انداخت.هیچکس به او شک نداشت که گذاشته بودند 8 سال مدیر هاگوارتز باشد.نویل هنوز درحال توضیح دادن بود:ولی وقتی 3 سالشون میشه صداشون مرگبار میشه.البته پروفسور مک کالن استاد درس معجون ها رو میگم ادعا میکنه میتونه معجونی بسازه که طول عمر "مهر گیاه"ها رو کاهش بده در نتیجه زودتر بالغ میشن.

هری لبخند تلخی زد و سرش را تکان داد.نویل دیگر توضیح نمیداد.و هری فرصت را غنیمت شمرد و گفت:نویل استاد درس معجون هاتون کیه؟

_پروفسور مک کالن دیگه

_الان تو مدرسس

_نه.فقط منو پروفسور ریدل هستیم. بقیه اساتید 1 هفته مونده به شروع ترم میان

_یعنی 2 هفته ی دیگه

_بله

_خیلی حوب من فعلا با پروفسور ریدل کار دارم.بعدش میبینمت.خداحافظ

_خداحافظ

هری بلافاصله غیب شد و جلوی دفتر پروفسور ریدل که روزی دفتر دامبلدور بود ظاهر شد.به داخل پلکان عقابی شکل رفت و با صدای بلند گفت:هیپوگریف

در همان لحظه پلکان عقابی شروع به چرخش کرد و بالا رفت.هری بی اختیار دستش را روی قلاف چوبدستیش گذاشته بود.و کمرش از ترس یخ کرده بود گویی انتظار داشت در اتاق پروفسور ریدل با چیزی بدتر از ولدمورت روبرو شود.پلکان عقابی ایستاد و هری به خودش نهیب زد:دستو از روی چوبدستیت بردار/تو پسر لیلی و جمیز پاتری.

سپس به در چوبی و بزرگ روبرویش چند ضربه زد سپس دوباره به خودش نهیب زد:تو کسی هستی که ولدمورت رو کشتی/تو کسی هستی ک.....

با باز شدن در رشته افکار هری پاره شد و هری با دیدن پروفسور ریدل جا خورد گویی انتظار داشت با باز شدن در تمام خانواده ولدمورت با طلسم مرگ از او استقبال کنند.ریدل از هری دعوت کرد تا به داخل اتاق برود.و هری سراسیمه وارد اتاق شد.اتاق از آنچه که هری در 14 سال پیش دیده بود بسیار فرق کرده بود.تابلوهای روی دیوار دست نخورده بود به جز اینکه تصویر دامبلدور هم به آن اظافه شده بود(که هم اکنون خواب بود)ولی بقیه اتاق کاملا فرق کرده بود.کتابخانه عظیم دامبلدور سر جایش نبود در عوض یک کتابخانه کوچک/یک قدح اندیشه/چند نامه/یک کمد پر از پرونده(که هری حدس میزد پرونده بچه ها باشد)/و چند گیاه تزعینی بود و کلاه گروه بندی هم بالای کمد پرونده ها بود.در میان اتاق میز دامبلدور بود با چند صندلی که هری روی یکی از آنها نشسته بود.و در سوی دیگر اتاق هیچ چیز نبود و همین خلوتی اتاق باعث شده بود اتاق بزرگتر به نظر برسد.ریدل مقابل او روی یک صندلی نشست و هری بی اختیار با چشمانش به دنبال چوبدستی او میگشت.سرانجام چشمش به دست ریدل خورد که به کمرش رفت تا چوبدستیش را بردارد.هری بی اختیار چوبدستیش را درآورد و فریاد زد:اکسپلیارموس

چوبدستی از دست ریدل در آمد و به دست هری افتاد.هری چوبدستی رو به سمت ریدل گرفت و گفت:فکر کردی به این سادگیا میتونی منو بکشی؟

ریدل مات و مبهوت به هری زل زد سپس خندید.و این کار هری را عصبی کرد.ریدل نگاهی به هری انداخت و گفت: بهتون حق میدم بعد از اتفاقی که دم مدرسه افتاد بهم شک داشته باشین ولی اون کار برا اقدامات امنیتی بود.الانم میخواستم چایی درست کنم.

هری لحظه ای با تردید به چوبدستی ریدل سپس به خود او نگاه کرد و با شک چوبدستیش را به او داد.ریدل چوبدستیش را گرفت و با یک حرکت چوبدستی دو لیوان چایی روی میز پدیدار شد.هر 2 نشستند و شروع به نوشیدن چایی کردند.پروفسور ریدل جرعه ای  از چایش را سرکشید و رو به هری گفت:حتما برای کاری به مدرسه اومدین/اگه برای بچه هاتون که باید بگم وضعیت درسی هر 3 تا بچه هاتون خوبه.بخصوص این کوچولو اسمش چی بود...آهان بله لی لی

هری لحظه مردد ماند که حقیقت را به ریدل بگوید یا خیر در نتیجه گفت:با پروفسور "مک گوناگل"کار داشتم

_ایشون از امسال دیگه اینجا تدریس نمیکنن.دیگه پیر شدن 78 سالشه

_الان کجا هستند؟

_یه رستوران باز کرده تو هاگزمید به اسم "رستوران جادوگران بدون جارو"

هری به زور جلوی خنده اش را گرفت زیرا تصور اینکه یک گربه آشپزی کند برایش خنده دار بود.هری جرعه ای از چایی نوشید وبلند شد وگفت:منو ببخشید اگه بی ادبی کردم.من دیگه باید برم

سپس به سمت در رفت ولی برای لحظه ای متوقف شد احساس میکرد چندین سال است پروفسور ریدل را میشناسد و به او اطمینان کامل دارد.نمیدانست چرا همچین حسی را دارد ولی همین حس باعث شد که روی پاشنه پا بچرخد و رو به پروفسور ریدل بگوید:من یه راه مخفی بلدم که از هاگوارتز  به به زیر زمین سه دسته جارو میرسه.

_ریدل لبخندی زد و گفت:میدونم.1 هفته بعد از مرگ آقا و خانم ویزلی رون ویزلی به اینجا اومد این راه رو به ما نشون داد ولی ما داخل این مسیر مخفی چیزی پیدا نکردیم.

هری که جا خورده بود گفت:حداخافظ

_خداحافظ

هری از اتاق ریدل و از پلکان عقابی خارج شد و به حیاط هاگوارتز رسید و بلافاصله غیب شد و چند کیلومتر آنورتر در هاگزمید ظاهر شد

نظر بدید

سلام میخواسم بگم اگه از داستان "هری پاتر و جوهر اسرار آمیز"خوشتون اومد نظر بدید تابعد از اتمام این داستان هم این بلاگ به کار خودش ادامه بده 

هری پاتر و جوهر اسرار آمیز(فصل دوم)

فصل دوم: دیدار با پروفسور ریدل

مو بر بدن هری سیخ شد. در بازداشتگاه رو باز کرد.عجوزه هنوز دیوانه وار میخندید.هری که از عصبانیت سرخ شده بود فریاد زد:آلفرد کیه.لرد سیاه مرده خودم کشتمش افریطه

بعد چوبدستیش را به سمت اون گرفت و فریاد زد:چجوری میخوای لرد سیاه رو برگردونی؟جواب بده.

از صدای فریاد اون چند نفر وارد بازداشتگاه شدند.و اگر هری رو نمیگرفتند ممکن بود هری طلسم شکنجه رو اجرا کنه.

چند دقیقه بعد هری سر میز ناهار بود وماجرا رو برای رون تعریف میکرد.

رون با تعجب گفت:ولی ولدمورت مرده.تو خودت کشتیش.ما جان پیچ هاشو نابود کردیم.

_میدونم.ولی فقط یک نفر میتونه به این خوبی به ذهنم نفوذ کنه. که اونم ولدمورت.فقط وقتی جای زخمم درد میگرفت که نزدیک ولدمورت بودم.

_چرا از معجون راستی استفاده نمیکنی

_چند بار به "بگمن"گفتم دو سه بار گفته

سپس صدایش را کلفت کرد و ادامه داد:این مورد خاص صلاحیتشو نداره.

_اگه اینایی که به من گفتی بش بگی قبول میکنه

هری آهی کشید و ادامه داد:آخرین شیشه معجون راستی چند روز پیش تموم شد.چند ماه طول میکشه تا دوباره درسش کنن

هری جرعی ای از نوشابه اش را خورد و ادامه داد:پس هرمیون کو نمیبینمش

_2 روز پیش تو یه ماموریت یه مرگخوار پاشو طلسم کرد. الان 2 تا پاش استخوان نداره.مرخصی گرفته تو خونه استراحت میکنه

_من نمیدونم ما سالهاست ولدمورت رو نابود کردیم ولی بازم مرگ خوارها آدم میکشن

_دیوونن

هری از سر میز بلند شد و با رون خداحافظی کرد.و با عجله از وزارتخانه خارج شد.وارد خیابان اصلی شد.در همان لحظه دراکو مالفوی را دید که با عجله به سمت هری میاید.ولی هری قبل از اینکه مجبور شود با او حرف بزند غیب شد و جلوی محوطه اصلی  هاگوارتز ظاهر شد.از زمانی که هری به یاد داشت هاگوارتز همین شکلی بود.لحظه ای ایستاد و خاطرات خوش دوران مدرسه اش مثل برق از جلو چشمانش گذشتند.روزی که برای اولین بار رون را دید.روزی که جستجوگر تیم گریفیندور  شد.روزی که برای اولین بار به هاگزمید رفت.و همه و همه مثل روز برای هری روشن بود.تداعی شدن این خاطرات لبخندی بر لب هری انداخت و انقدر خوشحال شد. که فراموش کرد برای چه به هاگوارتز اومده.هری روی پاشنه پا چرخید و از دور کلبه ی هاگرید را دید و دوان دوان به سمت کلبه رفت.

تق تق تق

_اومدم

هاگرید در را باز کرد و با دیدن هری او را در آغوش گرفت.هری برای چند لحظه ای که در آغوش هاگرید بود احساس خفگی شدیدی داشت.سرانجام هاگرید او را ول کرد و گفت:اوه پسر میدونی چند وقت ندیدمت

هری عینکش را صاف کرد و گفت:سرم شلوغه هاگرید.متاسفم.حالت چطور....

ولی صدای پارس یک سگ  از داخل خونه حرفش را قطع کرد.هری از پشت هاگریدنگاهی به داخل خانه انداخت و گفت:این چیه هاگرید؟

_یه سگ جدیده.نژادش دوبر من.بعد از مردن فنگ من نتونستم...

اشک در چشمان هاگرید حلقه زد.و یک دستمال به اندازه یک رومیزی از داخل جیبش درآورد تا اشک هایش را پاک کند.در همان لحظه هری به یاد آورد برای چی به هاگوارتز اومده.سریع از هاگرید خداحافظی کرد و غیب شد.ولی اتفاق عجیبی افتاد بلافاصله بعد از غیب شدن با صورت به جسم سختی خورد و روی زمین افتاد.کمی به اطرافش نگاه کرد و متوجه شد آن جسم سخت در هاگوارتز بوده.تازه به یاد آورده بود هیچکس به جز مدیر نمیتواند در خارج قاعه غیب شود و در داخل قلعه ظاهر شود.

از روی زمین بلند شد و تازه متوجه شد از دماغش خون میاید.چوبدستیش را در آورد تا دماغش را درست کند.که ناگهان:

اکسپلیارموس

چوبدستی از دست هری خارج شد.هری برگشت و در پشت سرش پیرمرد میانسالی را با موهای قهوه ای و ریش پروفسوری دید که ردای بلند سفیدی به تن داشت که هری را یاد دامبلدور می انداخت.پیرمرد چوب دستیش را به سمت هری گرفته بود و چوبدستی هری را در دست دیگرش نگه داشته بود.

_تو کی هستی که میخواستی وارد قلعه بشی

هری نگاهی به عینک شکسته اش انداخت که روی زمین بود و بعد به این موضوع فکر کرد  که شاید بدون عینک اصلا شبیه هری پاتر نباشد

_گفتم کی هستی

_سلام من هری پاتر هستم

پیرمرد چوبدستیش را تکان داد و موهای هری بالا رفت.سپس چوبدستیش را پایین آورد و گفت: متاسفم آقای پاتر.هنوز سال تحصیلی شروع نشده ولی ما باید اقدامات امنیتی لازم رو انجام  بدیم

سپس دستش را دراز کرد و چوبدستی هری را به او داد.سپس با هری دست داد و گفت:من پروفسور ریدل هستم.آلفرد ریدل. مدیر مدرسه

هری در یک آن مردد ماند میخواست چوبدستیش را در آورد و از او اعتراف بگیرد.ولی خودش را کنترل کرد.همه چیز بر علیه پروفسور ریدل بود.فامیل اون مانند فامیل ولدمورت بود.و از همه بدتر اسمش آلفرد بود.هر دو با هم وارد قلعه شدند.هاگوارتز مانند همیشه بود و ارواح در رفت و آمد بودند.هر 2 با هم به سمت دفتر مدیر رفتند.در همان لحظه صدایی از پشت سرش گفت:هری

هری برگشت و در پشت سرش نویل را دید.که اکنون استاد درس گیاه شناسی بود.هری با او سلام کرد.پروفسور ریدل گفت:آقای پاتر اگر با من کاری داشتید توی اتاقمم.رمز اتاق هم "هیپوگریف"هستش.فعلا خداحافظ

سپس از پیچ راهرو گذشت و از نظر ها ناپدید شد.نویل دست هری رو گرفت و به اتاقش در طبقه بالا برد.در راه هری رو به نویل گفت:هنوز که سال تحصیلی شروع نشده پس چرا اینجایین

_پروفسور ریدل که همیشه اینجاست.منم میخواستم چند تا گیاه پرورش بدم برا درسم

_راستی نویل چند وقته که پروفسور ریدل اینجا مدیره؟

_7 8 ساله. چطور

_هیچی

در همان لحظه هری یاد حرف پروفسور دامبلدور افتاد:کمتر کسی میدونه مه نام حقیقی ولدمورت  تام ریدل هست

پشت کمر هری از ترس یخ کرد.

ممکن بود پروفسور ریدل پسر ولدمورت باشه ولی هیچکس خبر نداشته باشه

هری پاتر و جوهر اسرار آمیز(فصل اول)

فصل اول:بازجویی

این اولین باری نبود که آلبوس پاتر پدرش رو سر میز صبحانه نمیدید. دیگه عادت کرده بود.ولی لی لی گاهی اوقات بد اخلاقی میکرد سراغ پدرشو میگرفت. مادرشون همیشه میگفت که پدرتون این روزا سرش شلوغه.ولی از وقتی که آلبوس به یاد داشت مامانش همین جمله رو میگفت و آلبوس نمیدونست این روزا کی تموم میشه. هری کارمند وزارت سحر و جادو بود و به خاطر کارش کمتر وقت میکرد با خانوادش باشه مخصوصا این 6 ماه اخیر که یه پرونده سخت داشت این چند هفته حتی روزای تعطیلم سر کار بود.پرونده مربوط بود به یک مرگ خوار که 7 ماه پیش در جنگل ممنوع هنگامی که در حال خوردن خون تک شاخ بود توسط روبیوس هاگرید شکاربان بان مدرسه دستگیر شد.خوردن خون تکشاخ چنان روی چهره وی تاثیر گذاشته بود که هیچکس اون رو نشناخت.اونو چند روز به آزکابان بردند و بعد چند روز برای محاکمه برش گردوندند.هری از افرادی که در محاکمه حضور داشتند شنید که اون در طول محاکمه دیوانه وار دسته صندلی رو چنگ میزده و زیر لب میگفته:"آلفرد انجامش میده.....اون میتونه.... سه دسته جارو.....هاگزمید."البته این سخنان برای هیچ کس معنایی نداشت مخصوصا بعد از این که مامورین وزارتخونه کل هاگزمید و بخصوص فروشگاه سه دسته جارو رو حسابی گشتن.ولی چند روز بعد از این ماجرا جسد آرتور و مالی ویزلی(پدر و مادر رون) در زیر زمین فروشگاه سه دسته جارو یافت شد.بعد از اون پرونده به دست هری افتاد.هری هر روز صبح زود به وزارتخانه میرفت و از زندانی که دیگر میان همکارانش به عجوزه مشهور شده بود بازجویی میکرد.بعد از اون قتل به خانه ی  جرج ویزلی و دوست صمیمیش لی جردن دستبرد زدند.ولی هر دو آن ها گفتند که چیزی از وسایل خانه شان کم نشده است.هیچ کس قتل آقا و خانم ویزلی را با دستبرد به خانه ی آن 2 مرتبط نمیدانست ولی هری خلاف این نظر رو داشت.

هری به باجه تلفن کنار خیابان رفت.در همان لحظه تلفن عمومی زنگ خورد هری تلفن رو برداشت و بلافاصله ناپدید شد.هری از غیب و ظاهر شدن متنفر بود.یک بار که آلبوس از او پرسیده بود غیب و ظاهر شدن چه جوریه هری گفته بود افتضاح انگار توی یه لوله تنگ باسرعت به سمت بالا میروی.هری در حالی که فکر میکرد باید در آن شرایط چیز دیگری به آلبوس میگفته پایش به زمین سخت خورد وتلو تلو خوران به شخصی خورد و هردو افتادند هری سریع بلند شد تا ببیند به کی خورده ولی با دیدن موی قرمزش او را شناخت و گفت:رون

_سلام هری 

_سلام.برا داداشت محافظ گذاشتی

_نه.من نمیفهمم هری دستبرد زدن به خونه جرج چه ربطی به پرونده عجوزه داره؟

_پدر و مادرت یا یه چیزی میدونسن یا یه چیزی داشتن که براش کشته شدن

بغض رون ترکید وصورتش را برگرداند تا هری اشک هایش را نبیند.هری با حالتی دلسوزانه گفت:وقتی به خونه جرج دستبرد زدن مطمئن شدم پدر مادرت یه چیزی داشتن که الان دست جرج.وقتی آقا دزد تو خونه جرج چیزی پیدا نکرده رفته سراغ بهترین دوستش لی جردن ولی اونجا هم چیزی پیدا نکرده.اون چیز هر چی که هست الان دست جرج یا حداقل اون فک میکنه که دستشه.من چند بار با جرج حرف زدم ولی میگه چیز مهمی از پدرش پیشش نداره.رون اگه من توی اداره امنیت جادوگران کار میکردم فورا چند تا از بهترین سربازان رو میذاشتم مواظبش باشن.حالا تو کارمند این اداره ای و..

_باشه فهمیدم فعلا خداحافظ

_خداحافظ

هری به راه خود ادامه تا به اتاق نمور و تاریک بازجویی رسید.عجوزه روی صندلی نشسته بود و به دسته صندلی چنگ میزد. هری چوبدسیش را درآورد و در مقابل او روی صندلی نشست و گفت:خوب امروز چی داری برام .نمیخوای بگی آلفرد کیه

_آلفرد....آلفرد...بیا..هری..پا..پاتر اینجاست

ناگهان هری  سوزش شدیدی را روی پیشانیش احساس کرد و بعد سرش درد گرفت ولحظه ای چشمانش تار دید سپس بی اختیار شروع به صحبت کرد:اون پیشش. مطمئنم

عجوزه در حالی که دیوانه وار دسته صندلی را چنگ میزد با پوزخندی گفت:ا..ااا...از اسید...استفا....ده کن

سوزش زخم هری شدید تر شده بود و سرش از درد منفجر شده بود.هری چوبدستی رو محکمتر فشرد و دوباره شروع به صحبت کرد:اول تو رو نجات..............از ذهن من برو بیر.....نه اول تو رو نجات میدم

_نه....نه

هری بی اختیار چوبدستی رو بالا آورد و به سمت در گرفت و بی اختیار شروع به حرف زدن کرد:آلاهو مو.....نه از ذهن من....بروووووووووووووووو

در یک آن هری حس کرد بار سنگینی رو از رو دوشش برداشتند وبعد در حالی که زخمش بیشتر از همیشه میسوخت از صندلی روی زمین افتاد.بعد از چند دقیقه از روی زمین برخاست و چوبدستیشو به سمت عجوزه گرفت و فریاد زد:ریکتوس

طنابی در هوا از غیب ظاهر شد و به دور گلوی عجوزه پیچید.هری فریاد زد اون کی بود

ولی عجوزه بدون هیچ جوابی قهقه زد.هری با عصبانیت چوبدستی را تکان داد و طناب دور گردن او سفت شد و دیگر به سختی نفس میکشید

_گفتم اون کی بود

بعد طناب رو شل کرد تا عجوزه بتونه حرف بزنه ولی اون بعد از چند تا سلفه دوباره قهقه زد.هری با عصبانیت از اتاق خارج شد.کمی آب به دست و صورتش زد.و بعد به این فکر فرو رفت که پیش جرج برود و یک شیشه اسید روی دستش بریزد ولی حتی فکر این کار هم به نظرش خنده دار اومد.ولی چند لحظه بعد موضوع دیگری فکرش را مشغول کرد.یک نفر به ذهن او نفوذ کرده بود و میتوانست به وسیله او یک زندانی را فراری دهد.وقتی هری نوجوانی 15 ساله بود ولدمورت چند بار به ذهن او نفوذ کرد ولی از آن موقع به بعد دیگر هیچکس به ذهن او نفوذ نکرده بود تا به امروز.هری میدانست طلسم چفت شدگی در مقابل نفوذ دیگران به ذهنش از او مراقبت میکند ولی هیچ مهارتی در اجرای این طلسم نداشت.ناگهان جرقه ای در ذهنش خورد پروفسور مک گوناگل با این که پیر بود ولی بهترین راه حل هری بود هری تصمیم گرفت بعد از ناهار مرخصی بگیرد و به دیدن پروفسور مک گوناگل برود.

وقتی برای خوردن ناهار از جلوی بازداشتگاه میگذشت صدای عجوزه را شنید که با صدای بلند میگفت:او.....اون.......برمی....برمیگرده.....لرد....س..س..س.سیاه.....برمیگرده

مو بر بدن هری سیخ شد