داستان های جدید هری پاتر

داستان های جدید هری پاتر

این داستان ها تراوشات ذهن خودم.امیدوارم خوشتون بیاد
داستان های جدید هری پاتر

داستان های جدید هری پاتر

این داستان ها تراوشات ذهن خودم.امیدوارم خوشتون بیاد

هری پاتر و جوهر اسرار آمیز(فصل یازدهم)

فصل یازدهم:طلسم چفت شدگی

_قابل اطمینان نیست این صد بار

_مگه تو خودتم نگفتی سرش کچل بود معلوم نبوده آلفرد باشه

_گفتم ولی اولین خاطره رو چی میگی؟ 

هری و رون در حالی که از پله های وزارت خانه بالا میرفتند در مورد خاطره ی آلفرد کل کل میکردند.در طول 5 روز گذشته که هری خاطره را دیده بود مدام در گوش رون و هرمیون میخواند که آلفرد ریدل مورد اعتماد نیست و آنقدر حواسش پرت بود که 2 روز قبل سر جلسه دادرسی جیمز گند زد و درنتیجه جیمز را اخراج کردند و چوبش را شکستند.از آن روز به بعد کار جیمز شده بود گریه کردن و کار آلبوس نیش و کنایه زدن به او.هری و رون از پیچ راهرو گذشتند و رون در اولین اتاق را باز کرد و داخل شد هری هم به سمت آسانسور رفت.آنروز روز کسل کننده ای بود و تنها دلخوشی هری این بود که بعد از ظهر باید پیش پروفسور مکگوناگل برود.در طول آنروز به چند پرونده سطحی که مدت ها بود روی میزش ولو بود رسیگی کرد.جرج هم که هر روز در وزارتخانه در رفت و آمد بود آنروز آن اطراف نبود گویا به این نتیجه رسیده بود که رفت و آمد او تاثیری بر پیدا شدن آنجلینا ندارد.بدتر از همه اینبود که همه در وزارتخانه به هری به چشم یک دیوانه نگاه میکردند زیرا هیچکس ذره ای از حرف های هری در مورد آلفرد و زنده کردن ولدمورت را باور نکرده بود.در جلسه دادرسی هم که چو حرف های هری را راجع به ماجرای آنشب تایید کرده بود همه گفتند او مست بوده و متوهم شده.وقتی هری از وزیر درخواست چند نیروی آموزش دیده کرد برای شبی که ماه کامل میشود وزیر طوری به او نگاه کرد گویا یک روان پریش مست روبه رویش ایستاده است.بعد از برخورد های وزیر و کارمندان رون,هری,جرج,هرمیون,ریدل و نویل تصمیم گرفتند به تنهایی در مقابل آلفرد بایستند.ولی هری باز هم فکر میکرد همکاری با ریدل اشتباه بزرگیست.

وقتی ساعت اتاق هری وقت ناهار را اعلام کرد هری از جایش بلند شد کش و قوسی به بدنش داد و از در خارج شد وقتی به سمت آسانسور میرفت سر صدای باز شدن در ها از تمام طبقات به گوش میرسید.هری دکمه ی آسانسور را فشار داد و در آسانسور باز شد.درون آسانسور جای سوزن انداختن نبود بنابر این هری تصمیم گرفت به جای آسانسور از پله ها برود.وقتی به طبقه سوم رسید صف طویلی را دید که روبه روی آسانسور به چشم میخورد.هری از پیچ پله ها گذشت که صدایی از پشت سرش گفت:هری

هری برگشت و در پشت سرش مالفوی را دید که در حالی که کت قهوه اش را روی دوشش انداخته بود از پله ها پایین میامد.وقتی به هری رسید با او دست داد و گفت:سلام هری...چند وقت بود میخواستم بات صحبت کنم.....من حرفتو باور میکنم راجع به همه چی.آلفرد,نفوط به ذهن هرچی گفتی من بت اطمینان دارم

_خوب...آفرین خیلی خوبه...خداحافظ

_نه وایسا

سپس همراه هری از پله ها پایین آمد و گفت:تو با من چته...یه زمانی با هم بد بودیم ولی الان اوضاع فرق کرده

_ما با هم دوستیم

_هری مسخره بازی در نیار اگه کمک خواستی من در خدمتم

_نه ممنون من کمک نمیخوام

_باشه......ولی من در خدمتم

_باشه

هری سریعتر گام برداشت تا به سالن غذاخوری رسید.وقتی ناهارش خورد و به دفترش رفت روی صندلی لم داد و منتطر ماند.در حالی که به نقطه ی نامعلومی خیره مانده بود به رفتار مالفوی در 6 ماه اخیر فکر میکرد او خیلی عوض شده بود شاید واقعا راست میگفت شاید واقعا قصد کمک داشت و شایدم میخواست در اولین فرصت کلک هری را بکند.همانطور که به مالفوی فکر میکرد چشمانش سنگین شد.........

هری سوار بر یک عقاب کوچک بر فراز باغی پرواز میکرد عقاب گاهی اوج میگرفت و گاهی ارتفاغش را کم میکرد وقتی درون باغ فرود آمد متوجه شد که آنجا باغی پر از میوه است.جلوتر که رفت متوجه شد روی درختان مارهایی سبز رنگ پیچ و تاب میخورند

_هری

هری برگیشت و در پشت سرش  مادرش را دید به سمتش دوید تا او را در آغوش کشد

_آواداکداورا

پرتوی سبز رنگ از کنارگوش هری گذشت و به مادرش خورد.هری نعره ای از خشم سر داد و او را در آغوش کشید ولدمورت با همان صدای بیروحش از پشت سرش گفت:هری پاتر به استقبال مرگ بیا

هری چوبش را در آورد و به سمت ولدمورت گرفت و گفت:تو مردی این امکان نداره

_هری به لطف آلفرد الان اینجام سر و مر و گنده

هری چوبدستی را به سمت ولدمورت نشانه رفت و گفت:آواداکداورا

پرتوی سبزرنگ از انتهای چوبدستی هری خارج شد و به سمت ولدمورت رفت.ولدمورت پرتوی سبز رنگ را مانند طنابی در دستش نگه داشت و گفت:من 30 تا جان پیچ ساختم حتی اگه اینم به من میخورد نمیمردم

سپس پرتوی سبز رنگ را به سمت هری پرت کرد و....

هری با فریاد بلندی از خواب پرید لحظه ای صاف روی صندلی نشست و بعد از اینکه حالش جا اومد به ساعت روی دیوار نگاهی انداخت که 5/5 را نشان میداد.یک لیوان آب خورد و بعد از اینکه حالش جا آمد تصمیم گرفت به هاگزمید برود.وقتی به آنجا رسید تعداد زیادی جادوگر چینی و هندی دید که به همراه یک مترجم گردش میکنند.وقتی وارد رستوران "جادوگران بدون جارو"شد یک نوشیدنی کره ای سفارش داد و منتظر ماند تا ساعت 7 شود.وقتی یک جرعه خورد داد و فریادی از آشپز خانه آرامش رستوران را برهم زد.

_مگه نگفتم گربه نباید بیاد این تو

_رئیس ببخشید پنجره باز بود...

_خفه شو..تو اخراجی.

_آخه رئیس.....

_گمشو بیروووون

لحظه ای بعد پسری جوان دوان دوان از آشپز خانه بیرون آمد.هری برگشت و شروع به نوشیدن کرد و زیر لب گفت:خوب خودشم گربه هستش

وقتی ساعت 7 را اعلام کرد هری به آرامی وارد آشپزخانه شد و  وقتی یواشکی از پشت چند نفر گذشت و به در پشتی رسید هیچکس او را ندید.وقتی میخواست در را باز کند پروفسور در را باز کرد و از اتاق بیرون آمد ولی هری را ندید و به سمت دیگر آشپزخانه رفت.هری به داخل اتاق خزید و پشت در ایستاد تا پروفسور بازگردد.درون اتاق هیچ چیز نبود به جز 2 کمد مانند کمد های آلفرد.هری از خلوتی اتاق تعجب کرد زیرا حتی یک میز و صندلی هم در اتاق نبود.

_احمق.....زود درسش کن

پروفسور در حالی که این جملات را بر زبان میآورد وارد اتاق شد و بدون اینکه هری را ببیند به آنسوی اتاق رفت و در یکی از کمد ها را باز کرد که درونش پر از نخود و لوبیا و گوشت و سبزی و....بود.پروفسور چوبدستیش را به سمت کمد گرفت و چیزی گفت ولی هیچ اتفاقی نیفتاد.سپس فریاد زد:نداریم

هری میخواست از تاریکی پشت در بیرون بیاید تا او را ببیند ولی قبل از اینکه هری حرکت کند پروفسول مک گوناگل از اتاق بیرون رفت.هری از پشت در بیرون آمد و شروع به بررسی کمدها کرد.یکی از کمد ها با دیگری فرق داشت.یکی از آنها قهوه ای کم رنگ بود و آن یکی قهوه ای سوخته درست مثل کمد آلفرد.

_کی هسی؟

هری برگشت و در پشت سرش در آستانه در پروفسور را دید که چوبدستیش را به سمت او نشانه رفته

_منم پروفسور

پروفسور چوبدستی را غلاف کرد و در حالی که در را میبست و به سمت هری میامد گفت:دیگه هیچ وقت اینکارو نکن پاتر

_بله,برای تمرین...

_آره میدونم یادم پاتر....بشین

هری لحظه ای فکر کرد اشتباه شنیده است ولی لحظه ای بعد یقین کرد که درست شنیده است زیرا پروفسور چوبدستیش را به سمت کمد گرفت و زیرلب چیزی گفت سپس کمد در هوا بلند شد و در گوشه ای از اتاق دمر روی زمین افتاد سپس از زیرش 4پایه در آمد و چند لحظه بعد 2 صندلی در دورش پدیدار شد.جلسه درس 2 ساعت طول کشید و وقتی تموام شد هیچ کس دیگری در آشپز خانه ندید.هری مدام سعی میکرد درس های پروفسور را به خاطر برسد.در پایان هم پروفسور سعی کرد به ذهن هری نفوظ کند ولی نتوانست و هری با خوشحالی به خانه رفت.اوضاع خانه مثل هر شب بود.جیمز در اتاقش اشک میریخت و آلبوس از پشت در به او نیش و کنایه  میزد.لی لی و جینی هم مثل همیشه آرام بودند.هری ماجرای کلاسش با مک گوناگل را برای جینی تعریف کرد و جینی هم خوشحال شد.آن شب هم گذشت و شب بعد و بعد و بعد.و صبح روز قبل از شب کامل شدن ماه هری با دلشوره و اضطراب بیشتری سر کار رفت و دوباره از وزیر درخواست نیرو کرد ولی وزیر گفت که  اگر یک بار دیگر حرفی در این باره بزنی یک راست میری بیمارستان سنت مانگو

 از طرفی دیگر مالفوی هم هر روز از هری میخواست که او را از نقشه آگاه سازد و علی رقم مقاومت های فراوان  هری و رون آخر از دهن هری در رفت و مالفوی هم گفت که فردا در هاگوارتز به کمک آنها خواهد آمد.وسرانجام روز موعود فرا رسید

ساعت 5 بعد از ظهر رون و هرمیون هوگو و رز را پیش جینی گذاشتند و هری,رون,هریمیون و جرج به سمت هاگوارتز راه افتادند.وقتی به هاگوارتز رسیدند ریدل,نویل و مالفوی دم در هاگوارتز منتظر بودند.تا ساعت 7:35 همه در دفتر ریدل چایی میخوردند و گپ میزدند.وقتی هوا رو به تاریکی رفت همه پایین رفتند و در محوطه ای که هری ولدمورت را کشته بود ایستادند و منتظر ماندند.ساعت ها گذشت.1 ساعت/2ساعت/3ساعت

همه روی زمین نشسته بودند و به آسمان نگاه میکردند که صدای تق بلندی که ناشی از ظاهر شدن کسی در پشت سرشان بود همه را از جا پراند.همه بلند شدند و  چوبدستی ها را به سمت مردی نشانه گرفتند که چوبدستیش را روی شقیقه آنجلینا گذاشته بود

هری او را شناخت

نظرات 1 + ارسال نظر
sina شنبه 19 مرداد 1392 ساعت 22:55 http://sirish.ir

سلام غزیز وبت خیلی خوبه و به دلیل محتواش برات یه آدرس لینک باکس سایتمو براتون میفرستم که استفاده کنید تالینک های شما در صفحه ی اول وب سایت سیریش قرار بگیره و کلی بازدید بیاد براتون
اینم لینکش:
http://sirish.ir/box/

ممنون من کاربرای خودمو دارم

امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.