داستان های جدید هری پاتر

داستان های جدید هری پاتر

این داستان ها تراوشات ذهن خودم.امیدوارم خوشتون بیاد
داستان های جدید هری پاتر

داستان های جدید هری پاتر

این داستان ها تراوشات ذهن خودم.امیدوارم خوشتون بیاد

آلبوس پاتر و عایق مرگ(فصل اول)

مقدمه:با عرض سلام 

این داستان به نوعی ادامه داستان قبلی من("هری پاتر و جوهر اسرار آمیز") هست.ولی اگه کسایی اون داستان رو نخوندند و حال خوندن 15 فصل را ندارند لازم نیست که اونو بخونن و فقط کافیه چند نکته زیر را بخونن

1-آرتور و مالی ویزلی مردند

2-ربیوس هاگرید مرده

3-هاگوارتز نابود شده

4-هری,رون,هرمیون,نویل و مالفوی مدرسه ای ساختند به نام بوباتون و همشون حتی جینی در ان مدرسه تدریس میکنند

5-مدرسه بوباتون شامل 5 گروه:مالفوی/لانگ باتم/گرنجر/ویزلی و پاتر

6-آلبوس و رز و اسکورپیوس(پسر مالفوی) کلاس 4/جیمز کلاس 6/هوگو کلاس 2/لی لی کلاس 3

..........................................................................................................................................................................

فصل اول:آرزوی آلبوس

نیمه شب نزدیک بود و نور ماه از پنجره اتاق خانه ای تاریک به داخل میتابید.پسری با موهای مشکی و چشمان آبیش پشت انبوهی از کتاب خوابش برده بود و صدای خر وپفش فضای اتاق را پر کرده بود.آب دهانش بر روی میزی میریخت که سرش را روی آن گذاشته بود و صندلی که روی آن نشسته بود لحظه به لحظه لیز میخورد و عقب میرفت.در دست راست پسرک روزنامه چروکیده ای بود که بار ها و بار ها آن را خوانده بود و حالا در زیر نور ماه فقط تیتر آن پیدا بود:مصاحبه اختصاصی با هری پاتر(پسری که زنده ماند)

دست دیگرش میان کتاب بازی بود.روی صفحه سمت چپ کتاب نوشته بود:فصل چهارم:مرگ آریانا دامبلدور

و در زیر آن نوشته:همونطور که در فصل های قبل خواندید آلبوس دامبلدورکسی نبود که میگفت هستم.کتاب زندگی و نیرنگ های آلبوس دامبلدور از این فصل به صورت رسمی آغاز میش....

ولی بقیه نوشته های کتاب زیر دست پسرک پنهان شده بود

تق

با افتادن صندلی پسرک هم روی زمین افتاد و از خواب بیدار شد.چشمانش را مالید و وقتی متوجه شد چند کتاب روی زمین افتاده است آنها را برداشت و روی میز گذاشت.ساعت روی دیوار با صدای دنگ بلندی نیمه شب را اعلام کرد و پسرک را از جا پراند.پسر با بی حوصلگی چشمانش را مالید و به عنوان کتاب های روی میز نگاه کرد:راهنمای معروف شدن/رمز موفقیت قهرمانان/چرا هری پاتر قهرمان شد.

پسر از کتاب  ها چشم برداشت و به انبوه روزنامه پایین تختش نگاهی انداخت که در کنار چمدان قهوه ای رنگی روی هم انباشته شده بود و در میان تاریکی اتاق فقط عکس پسر جوانی را میدید که که با وجود اینکه زخم صاعقه مانندش پیدا نبود ولی زخم ها عمیقتری بر روی صورتش خودنمایی میکرد و  با قیافه هراسناک برای همه لبخند میزد

پسر روزنامه را از میان انبوه روزنامه های قدیمی بیرون کشید و به تیتر آن نگاهی انداخت:کسی که نباید اسمش را برد برگشته است

پسر روزنامه را روی میز گذاشت و به سمت تختش رفت.گربه سفیدی که زن دایی اش برای تولد پارسالش خریده بود زیر تختش خوابیده بود ولی وقتی پسر روی تخت خوابید گربه بیدار شد و از زیر تخت بیرون آمد.و وقتی پسر او را بغل کرد و روی تخت گذاشت هیچ مخالفتی نکرد و فقط گوش هایش را به دست پسر چسباند تا آن ها را بخاراند.پسر در حالی که گوش های گربه اش را میخاراند خطاب به او گفت:من خیلی بدبختم پشمالو نه؟

لحظه ای ساکت شد گویی انتظار داشت گربه اش پاسخش را بدهد ولی گربه حتی "میو"هم نکرد.پسرک ادامه داد:حداقل رز شاگرد اول....یا مثلأ جیمز بامزس همه دوس دارن باهاش برن.....ولی من چی؟نه بلدم شوخی کنم نه درسم عالیه....تنها افتخارم اینه که پسر هری پاترم

گربه با صدای ضعیفی "میو" کرد.ولی پسر به او اعتنایی نکرد و ادامه داد:آلبوس پاتر اولین پاتر بیمصرف

آلبوس در حالی که گوش گربه اش را میخاراند به خواب رفت.صبح روز بعد آلبوس دیرتر از همه بیدار شد و وقتی برای صرف صبحانه به طبقه پایین رفت برادرش,جیمز,داشت خواهرش,لی لی, را میخنداند.مادرش در حالی که یک لیوان آب پرتقال را میخورد مجله ساحره را ورق میزد.و هری در حالی که به جوک های جیمز میخندید کره اش را روی نانش میمالید.آلبوس بدون توجه به آن ها روی صندلی کنار مادرش نشست که اکنون داشت مقاله ای در مورد"ریشه کن کردن جن ها خاکی"

را میخواند.آلبوس به آرامی صبحانه اش را خورد و وقتی فقط مادرش سر میز صبحانه نشسته بود از سر میز صبحانه بلند شد.هری در حالی که کتاب:"دفاع شخصینوشته هری پاتر"را از روی میز صبحانه برمیداشت دست آلبوس را گرفت و او را به گوشه ای برد و گفت:چی شده....چرا چند وقته پکری؟

آلبوس گفت:چند وقت بود میخواستم بت یه چیزی بگم بابا 

_گوش میکنم بگو

_تو چجوری قهرمان شدی

_بد شانسی

_من دارم جدی حرف میزنم بابا

_فکر میکنی من دوست داشتم پر تنش زندگی کنم

_نه ولی...حالا تو یه قهرمانی

_آره ولی قهرمان بودن خبلی خوب نیست آلبوس گاهی وقتا عزیزترین هاتو جلوی چشمات از دست میدی

_من میخوام مثل تو باشم میخوام معروف بشم....میخوام از این وضع در بیام

_از چه وضعی

_هیچ کس منو دوست نداره

_کی گفته

_لازم نیست کسی بگه..............همه دوست دارن با جیمز باشن چون شوخ...یا رز خر خون

_خیلی خوب...تو هم درس خونی

_نه پدر من متوسط....

_متوسط رو به خوب

_نه...من آرزو دارم یه کار بزرگ بکنم...یه مرگخوار رو دستگیر کنم

_لازم نیست یه کار بزرگ بکنب تا بزرگ بشی....اگه بتونی خوب درس بخونی میتونی یک کارآگاه خوب بشی و معروف شی

_ولی تو از 1 سالگی معروف شدی

ولی قبل از اینکه هری جوابش را بدهد جینی گفت:بپوشین مبخوایم بریم

جیمز گفت:کجا؟

هری گفت:خونه جرج

لی لی و جیمز با هم گفتند:ایول

هری رو به آلبوس گفت:برو آماده شو بریم اونجا چند تا قهرمان دیگه هست از اونا هم سئوال کن

آلبوس سر کان داد و از پله ها بالا رفت.در این میان هری هم رفت تا لباسش را عوض کند.وقتی هر 5 عضو خانواده پاتر در شومینه بخاری خانه جج ضاهر شدند رون و هرمیون و فرزندانشان هم آنجا بودند.آلبوس تا رز را دید گل از گلش شکفت و شروع به صحبت با او کرد.هوگو و لی لی هم دور جیمز نشستند تا آنها را بخنداند ولی جیمز بدون اینکه آنها را بخنداند به سمت جرج رفت و گرم صحبت با او شد.هری/رون/هرمیون و آنجلینا هم بعد از احوالپرسی شروع به صحبت در مورد اداره مدرسه کردند.

هری گفت:هرمیون با استاد ها قرار داد بستی

هرمیون جرعه ای از نوشیدنی اش نوشید و گفت:آره ولی برای معجون سازی استاد ندارم

رون بلافاصله اضافه کرد:من آگهی دادم تو پیام امروز

هری در حالی که به رون نگاه میکرد گوشش را تیز کرده بود تا به مکالمه جرج وجیمز در پشت سرش گوش دهد

جیمز گفت:....پودر داکسی گرون؟

جرج گفت:نه خیلی....ساخت این قرص ها خرج کمی داره ولی خیلی میخرن

جیمز که شو و اشتیاق در صدایش موج میزد گفت:دایی اگه یکی هیچی تحصیلات نداشته باشه بازم میتونه یه مغازه ششوخی باز کنه و پولدار بشه

جرج گفت:آره

_نه

هری این را گفت و سرش را به سمت جرج و جیمز برگرداند.جرج که لبخند شرارت باری بر لبش افتاده بود گفت:البته پدر مادر ها همیشه مخالفت میکنن دایی جون

جیمز سر تکان داد و گفت:آره ولی اگه من بخوام...

هری از روی صندلی بلند شد و کنار جرج روی مبل نشست و در حالی که سعی میکرد صدایش آرام به نظر برسد گفت:من میزارم هر شغلی که میخوای انتخاب کنی به جز مغازه شوخی

جرج با لبخندی ملایم گفت:چرااا؟

_چرا نداره....شغلش باید آینده...

سپس نگاهی به جرج انداخت و گفت:البته بت برنخوره جرج ولی این شغل آینده نداره

جیمز رو به هری گفت:تو نمیتونی به من بگی چی کار کنم

هری که کم کم صدایش بالا میرفت گفت:من پدرتم پس میتونم تصمیم بگیرم چی کاره بشی

جیمز از روی صندلی بلند شد و گفت:نه نمیتونی

هری هم از روی صندلی بلند شد ولی قبل از اینکه سر جیمز داد بزند جرج بلند شد و بین او و جیمز ایستاد و گفت:اون آزاد که تصمیم بگیره هری

هری یقه ی جرج را گرفت و گفت:به تو ربطی نداره

نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.