داستان های جدید هری پاتر

داستان های جدید هری پاتر

این داستان ها تراوشات ذهن خودم.امیدوارم خوشتون بیاد
داستان های جدید هری پاتر

داستان های جدید هری پاتر

این داستان ها تراوشات ذهن خودم.امیدوارم خوشتون بیاد

آلبوس پاتر و عایق مرگ(فصل دوم)

فصل دوم:معمای مرموز

آلبوس تکه کوچکی از کیک خامه ایش را درون دهانش گذاشت و در حالی که خودش را روی صندلی جا به جا میکرد به رز گفت:تو چرا اینقدر باهوشی؟

رز که داشت گوش های پشمالو را میخاراند گفت:من باهوش نیستم فقط به جزئیات توجه میکنم که بیشتر مردم خیلی ساده از کنارشون میگذرن

آلبوس پشمالو را که اکنون روی پایش افتاده بود روی مبل انداخت و زیر لب  گفت:و همین باعث میشه در مرکز توجه باشی

_به تو ربطی نداره

آلبوس که به دنبال منبع صدا میگشت از روی مبل بلند شد و پدرش را دید که یقه دایی جرج را گرفته و سرش داد میزند.همه به جز مادرش در تلاش بودند تا آن ها را از هم جدا کنند.آلبوس دوباره روی مبل نشست و شروع به خوردن کیکش کرد.وقتی کیکش را تمام کرد جیمز را دید که از پشت پدرش که حالا روی مبل نشسته بود و فقط ناسزا میگفت گذشت و به سمت او آمد.وقتی کنار آلبوس روی مبل نشست گفت:حال کردی چه دعوایی راه انداختم

_مگه کار تو بود؟

جیمز نخودی خندید و گفت:آره

_خب چی شد تعریف کن

_هیچی من از دایی در مورد وسایل شوخی میپرسیدم بابا هم فهمید بش گفت حق نداری تو مسائل بچه من دخالت کنی

_جدی میخوای مغازه شوخی باز کنی

_آره 2 سال دیگه که بخونم کار حل

_لازم نیست 2 سال دیگه بخونی..میدونستی بابا سال 7 نخونده

_تو از کجا میدونی

_توی روزنامه های قدیمی نوشته بود....ولی خودش میگه من هر 7 سال رو خوندم

_چی بشه.........فک کن بزرگترین جادوگر قرن 6 سال درس خونده

_آره.حالا مطمئنی استعداد داری تو این کار

_آره بابا اینو ببین

جیمز یک شانه زرد رنگ از جیب عقب شلوارش درآورد با آن موهایش را شانه کرد.لحظه ای آلبوس هیچ تغییری در جیمز مشاهده نکرد ولی بعد از چند ثانیه صورت جیمز مانند قطاری که روی ریلش حرکت میکند حرکت کرد و جایش را با موهایش عوض کرد.سپس صورتش دوباره حرکت کرد و در پشت سرش قرار گرفت.سرش کاملا جا به جا شده بود.آلبوس او را دور زد و صورتش را درست در جایی که باید موهای پشت سرش باشد یافت.جیمز با خنده گفت:دوست داری

آلبوس بدون توجه به بقیه اعضای خانواده که هر لحظه به آن ها نزدیکتر میشدند گفت:این فوق العادس کی درسش کردی؟

جیمز یک شانه قرمز رنگ از جیبش در آورد و موهایش را شانه کرد.دوباره صورتش مانند قطار بر روی ریل شروع به حرکت کرد و دوباره به حالت عادی برگشت سپس شانه ها را در جیبش گذاشت و گفت:قبل از اینکه مدارس تعطیل بشه درسش کردم.میخواسم بیشتر درست کنم ولی بیرون مدرسه که نمیتونم جادو کنم.....اسمشون گذاشتم"خرابکار جلو چشمی"

جرج کنار او روی مبل نشست و گفت:این عالی بود دایی

هری سریع جمعیت را کنار زد و گفت:همین الان میندازیشون سطل آشغال

جینی شانه هری را گرفت و گفت:ولش کن 

هری با عصبانیت از میان جمعیت رفت.جیمز رو به جرج گفت:خیلی عالی نشده قرار بود یه جوری بشه که فقط چشم ها جا به جا بشن و طرف فکر کنه پشت سرش جلوشه

جرج با شور و شوق گفت:همینشم خیلی عالیه باید بیای زیر دست خودم

_نه دایی من یه مغازه جدا میزنم....اینا رو ولش کن برای یه مغازه شوخی حتما باید 7 سال سواد داشته باشی

در همان لحظه آلبوس به آشپز خانه رفت و نفهمید که دایی جرج چه پاسخی به جیمز داد.پدرش در آشپز خانه نشسته بود و دایی و زن دایی اش(رون و هرمیون)با او صحبت میکردند.آلبوس با این که تشنه اش نبود وارد آشپز خانه شد و یک لیوان آب برای خودش ریخت.و به آرامی شروع به خوردن آب کرد.همانطور که آب میخورد گوش هایش را تیز کرده بود ببیند که آنها در مورد چه چیزی حرف میزنند

پدرش گفت:نه رون....دفعه آخر یک نفر مرد

دایی رون در حالی که زیر چشمی به آلبوس نگاه میکرد گفت:ایندفعه فرق میکنه....من با وزیر حرف زدم.همه ما موافقیم به جز تو.....اِ اِ اِ دایی جون نمیخوای بری بیرون

آلبوس که یکه خورده بود سریع لیوانش را سر کشید و گفت:چرا الان میرم

سپس با شرمندگی از آشپزخانه خارج شد.جمعیت دور جیمز و دایی جرج پراکنده شده بودند و وقتی آلبوس خود را به جیمز رساند دایی جرج هم از کنار جیمز رفت.آلبوس خود را کنار جیمز روی مبل انداخت و گفت:یه اتفاقی قراره بیافته

جیمز گفت:منظورت چیه

_بابا در مورد یه چیزی داره حرف میزنه....میگه دفعه آخر یکی مرد

_چی؟...جالب شد

_ببین میتونی یه گوش گسترش پذیر از دایی کش بری

_کار 2 دقیقس

جیمز از کنار آلبوس بلند شد و به سمت دایی جرج رفت که وارد اتاق خوابش شده بود.آلبوس به لب های پدرش نگاه میکرد که بی وقفه حرکت میکرد.آلبوس سعی کرد لب خوانی کند ولی غیر ممکن بود

چند دقیقه بعد جیمز از اتاق بیرون آمد و آلبوس امیدوارانه در جستجوی یک گوش گسترش پذیر دست هایش را از نظر گذراند

ولی هیچ چیزی در دست هایش نبود.او کنار آلبوس نشست و گفت:نتونستم پیدا کنم

_حیف شد....ببین تو اینجا بشین من میرم یه سروگوشی آب بدم

_چجوری...وایسا

آلبوس دولا دولا به سمت آشپزخانه رفت و پشت میز اُپن نشست و به حرف های پدرش گوش داد که میگفت:میدونم استعداد داره ولی من دلم میخواد یه شغل خوب پیدا کنه

دایی رون گفت:اگه بدونی جرج چجوری پول در میاره این حرفو نمیزنی....چایی میخوری؟...تو چی؟

پدرش گفت:نه

و زنداییش گفت:آره

آلبوس از پشت میز سرک کشید و دایی رون را دید که به سمت گاز رفت که کتری روی آن قل قل میکرد.سپس سریع سرش را عقب کشید و صدای پدرش را شنید که میگفت:تو که چایی دوست نداشتی

زن داییش گفت:آره....هری منم مخالف بودم نویل منو راضی کرد من تمام قوانین رو مطالعه کردم ایندفه احتمال مرگ کسی 0 درصد

_نه هرمیون اصرار نکن....تو یا رون با من نبودین که ببینین

_بیا اینو بخون

آلبوس از پشت میز سرک کشید و دید که زن دایی اش طومار بلندی را به پدرش میدهد.پدرش طومار را باز کرد شروع به خواندن کرد.

_ناهار حاظر....چرا اینجا نشستی آلبوس؟

مادرش این را گفت و وارد آشپزخانه شد.آلبوس که دلسرد شده بود صاف ایستاد و وارد آشپز خانه شد بلکه بتواند کاغذ پوستی را بخواند ولی پدرش سریع طومار را لوله کرد و آن را غیب کرد.آلبوس در حالی که فکرش مشغول بود به مادرش و رز کمک کرد که سفره را بچینند.ولی مدام به این فکر میکرد که چه چیزی ممکن است در انتطار پدرش باشد آیا ممکن بود نفر بعدی که میمیرد پدرش و یا حتی خودش باشد.این معما هر چه که بود او مصصم بود که بفهمد چیست

نظرات 1 + ارسال نظر
النا بلک پنج‌شنبه 28 شهریور 1392 ساعت 18:02

شخصا میگم داستاناتون عاللللللللیییییه!!!

ممنون

امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.