داستان های جدید هری پاتر

داستان های جدید هری پاتر

این داستان ها تراوشات ذهن خودم.امیدوارم خوشتون بیاد
داستان های جدید هری پاتر

داستان های جدید هری پاتر

این داستان ها تراوشات ذهن خودم.امیدوارم خوشتون بیاد

هری پاتر و جوهر اسرار آمیز(فصل دوازدهم)

فصل دوازدهم:بازگشت لرد ولدمورت

ساعت 5 بعد از ظهر رون و هرمیون هوگو و رز را پیش جینی گذاشتند و هری,رون,هریمیون و جرج به سمت هاگوارتز راه افتادند.وقتی به هاگوارتز رسیدند ریدل,نویل و مالفوی دم در هاگوارتز منتظر بودند.تا ساعت 7:35 همه در دفتر ریدل چایی میخوردند و گپ میزدند.وقتی هوا رو به تاریکی رفت همه پایین رفتند و در محوطه ای که هری ولدمورت را کشته بود ایستادند و منتظر ماندند.ساعت ها گذشت.1 ساعت/2ساعت/3ساعت

همه روی زمین نشسته بودند و به آسمان نگاه میکردند که صدای تق بلندی که ناشی از ظاهر شدن کسی در پشت سرشان بود همه را از جا پراند.همه بلند شدند و  چوبدستی ها را به سمت مردی نشانه گرفتند که چوبدستیش را روی شقیقه آنجلینا گذاشته بود

هری او را شناخت.او همان مردی بود که هری در خاطره آقای دیگوری در قدح اندیشه رون دیده بود همان که با  آقای ویزلی برخورد کرده بود و این توضیح میداد که چگونه از ماجرای جوهر با خبر شده است.

آلفرد با حالتی عصبی چوبدستیش را روی شقیقه آنجلینا گذاشته بود و با دست دیگرش یک گلدان را نگه داشته بود که هری در نگاه اول فهمید که مهرگیاه است.آنجلینا ساکت بود ولی از گودی زیر چشمش معلوم بود که خیلی گریه کرده است.جرج در حالی که چوبدستی را به سمت آلفرد نشانه گرفته بود گفت:زن منو ول کن حروم زاده

آلفرد به جرج اعتناییی نکرد و کمی عقب تر رفت سپس با یک حرکت ساده چوبدستی 2 گوشی روی سر خودش و آنجلینا پدید آورد هری که معنی این کار را فهمیده بود در حالی یک گوشی روی گوشش پدید میآورد فریاد زد:گوشاتونو بپوشونی....

ولی پیش از آنکه هری جمله اش را تمام کند آلفرد گلدان را رها کرد و با شکستن گلدان جیغ بلندی در فضا پیچید که هری مطمئن بود تک تک درختان جنگل ممنوع را لرزانده است.به دلیل این که گوشی روی گوش هری بود هری صدای خفیفی را میشنید لحظه ای برگشت و به بقیه نگاه کرد ولی قبل از این که بفهمد 2 نفری که ایستادند که هستند پرتوی زرد رنگی به سینه اش خورد و چند متر به عقب پرتاب شد.هری سینه اش را فشرد و از روی زمین بلند شد.همه روی زمین با گوش های خونی بیهوش افتاده بودند به جز نویل و هرمیون که گوشی روی گوششان بود و داشتند با جادو مهر گیاه را زیر تلی از خاک پنهان میکردند تا صدایش خفه شود.وقتی هری به آنها رسید صدای مهرگیاه کاملا قطع شده بود آلفرد با آنجلینایی که در هوا معلق بود و به دنبال آلفرد میرفت به آن طرف پل میرفنتد.هری به اطرافش نگاه کرد.ریدل/مالفوی/رون بیهوش بودند حتی جرج هم از گوش کنده شده اش خون میریخت.هری به اطراف نگاه چند گل مرگ آنجا بود که بی شک یکی از آنها متعلق به ولدمورت بود.آلفرد باید اول آن سه نفر را از سر راهش برمیداشت بعد با خیال راحت میتوانست کارش را بکند.هری رو به هرمیون و نویل گفت:به هر قیمتی شده نباید بذاریم آلفرد بیاد اینور پل

هرمیون با شک و تردید به گل های مرگ نگاه کرد و گفت:چطوره نابودشون کنیم

نویل که گویا هرمیون فش رکیکی داده است با شدت هوا را از بینی اش خارج کرد و با صدایی که دست کمی از فریاد نداسش گفت:این کار خیلی خطرناکه,نابود کردن این گل بل مرگت همراه چون تنها را نابود کردنش سوزوندنش توی ریشه این گیاه هم ماده آبی رنگی وجود داره که با کمترین حرارتی مشتعل میشه و میتونه نصف این قلعه رو ببره هوا

هرمیون که سرخ شده بود سرش را پایین انداخت.هری که نا امید شده بود از پشت دیوار بیرون آمد و نگاهی به پل انداخت آلفرد و آنجلینا روی پل نبودند.هری برگشت و به هرمیون گفت:ممکنه از صدای مهر گیاه ها بمیرن

نویل در حالی که به رون نگاه میکرد گفت:نه این مهر گیاه ها هنوز 2 ماه کوچکتر از اونین که بتونن آدم بکشن اوندفه هم بالغ نبود وگرنه من میمردم

هری در حالی که از پشت دیوار به پل نگاه میکرد گفت:من میرم اون شیشه سبز تو دفتر ریدلو بیار

نویل دست او را گرفت و گفت:نه برا رفتن به دفتر ریدل باید بری اونور پل این خیلی خطرناک

هرمیون در حالی که چوبدستیش را به سمت ریدل گرفته بود گفت:من طلسم بزرگ پذیری رو اجرا میکنم ولی فقط 20 دقیقه دوام میاره/باید عجله کنید

نویل هری را  عقب کشید و گفت:باشه پس من میرم

هری و هرمیون هر دو به نویل نگاه کردند و پیش از آن که هری مخالفت کند نویل از پشت دیوار بیرون آمد بر روی پل حرکت کرد هری چوبدستیش را محکم میفشرد و از پشت دیوار به نویل نگاه میکرد.

_هری.پناه بر خدا چی شده این موقع شب اون چه صدایی بود

هاگرید در حالی که فانوسی را بالا گرفته بود پشت سر سگش به سمت آنها می آمد.هری گفت:چیزی نیست هاگرید فقط همینجا بمون تکون نخور

_چی شده هری اون صدا چی...وای خدا اینا چرا خونین

هرمیون گفت:ماجراش مفصل.هاگرید همینجا وایسا تکون نخور

هاگرید که از این حرف کمی آزرده بود در سمت چپ هرمیون استاد هرمیون در حالی که چوبش را به صورت موجی تکان میداد گفت:نویل از پل رد شد؟

هری بی آن که از نویل چشم بردارد گفت:آخر پله داره میبینه کسی اونجا نباشه

نویل در انتهای پل ایستاده بود و همه جا را خوب نگاه میکرد.از پشت مجمسه گراز بالداری که در پشت سر نویل بود دستی بیرون آمد که چوبدستی را محکم در دست داشت هری سریع چوبدستی را به سمت دست نشانه گرفت و درست در همان لحظه که پرتوی سبز رنگ از انتهای چوبدستی آلفرد خارج شد پرتوی زرد رنگ هری به دستش خورد و باعث شد طلسم مرگ به جای نویل به در بزرگ قلعه بخورد.نویل سریع برگرشت و آلفرد را خلع صلاح کرد و فریاد زد:هری گرفتمش سریع برو شیشه رو از دفتر ریدل بردار.

هری سریع از پشت دیوار بیرون آمد در طول پل دوید.از پله های قلعه بالا رفت وارد پلکان عقابی شکل شد و سرانجام بر روی میز ریدل همان شیشه ای را که مایع سبز رنگ در آن بود را پیدا کرد و از پلکان عقابی پایین آمد وقتی به سمت در میدوید صدا های دلسرد کننده ای را از بیرون میشنید صدا هایی مثل:آه و ناله/فریاد کسی که میگفت آواداکداورا/و یا جیغ دختری و یا صدای افرادی که مگفتند "استوپفای"/سکتوم سمپرا"/"آواداکداورا"/"کروسیو

هری بر سرعتش افزود ولی پیش از آن که در را باز کند و وارد حیاط شود چوبدستیش را با حالتی تدافعی بالا آورد.در را باز کرد.نویل و هاگرید کت بسته روی زمین افتاده بودند و جسد بی جان سگ هاگرید کمی آنطرف تر.هرمیون داشت بوسیله آلفرد شکنجه میشد و جیغ های بلندی میکشید که تمام مدرسه را به لرزه درآورده بود.هری سریع شیشه را روی زمین گذاشت سپس چوبش را به سمت آلفرد نشانه رفت و فریاد زد:اینکار سروس

بدن آلفرد طناب پیچ شد و روی زمین افتاد.آلفرد چشمانش را بست و با آرامشی که هری در یک انسان سالم هم سراغ نداشت روی زمین نشست هری جلوتر رفت و او را ورانداز کرد.وقتی مطمئن شد حال هرمیون خوب است به سراغ هاگرید و نویل رفت تا دست و پایشان را باز کند.هری چوبدستی را به سمت طناب هایی که نویل را بسته بودند نشانه گرفت و....

ناگهان هری حس کرد چیزی محکم به پهلویش خورد و او را به عقب پرتاب کرد.هری گیج و مات شده بود و چشمانش داشت بسته میشد ولی قبل از بسته شدن چشم هایش توانست آنجلینا را ببیند که چوبدستی را به سمت او گرفته.

*

_بله دوست خوب من من همیشه یک راهی برای برگشت دارم

این صدای بیروح اولین چیزی بود که هری بعد از بیهوش شدنش شنیده بود.هری چشمانش را باز کرد و چهره ای را دید که 14 سال بود ندیده بود.ولدمورت در میان مرگخوارانش بود و هری,نویل,هرمیون و هاگرید به دیوار بسته شده بودند.بقیه هم روی زمین افتاده بودند و خونریزی داشتند.مرگخواران خیلی خوشحال به نظر نمیرسیدند یا دستکم چشم هاشون اینطوری نشان نمیداد زیرا هری از پشت نقاب هایشان فقط چشم هایشان را میتوانست ببیند.ولدمورت در میان حلقه مرگخوارانش رامیرفت و با شادی و سر مستی به آنها نگاه میکرد.هری سعی میکرد بفهمد کدام یک از مرگخواران آلفرد است ولی بعد به یاد آورد که اگر آلفرد ولدمورت را زنده کرده باشد پس خودش باید مرده باشه.هری لحظه ای شهامت قدیمش را به دست آورد و با صدای گرفته ای گفت:دوستامو ول کن برن منو تو یه کار نیمه تموم داریم

ولدمورت که گویا منتظر چنین لحظه ای بوده است با شور و شعف به هری نگاه کرد و گفت:یه کار نیمه تموم هری....فکر نکنم

هری که منظور او را نفهمیده بود به اطرافش نگاهی انداخت.هاگرید کنارش به دیوار بسته شده بود و تقریبا همه طناب هایش را پاره کرده بود ولی هیچ کس متوجه او نبود.هری از اینکه هاگرید دارد آزاد میشود دلگرم شد و با صدایی بلند تر از قبل گفت:منظورتو نمیفهمم

_بسکه نفهمی

وقتی ولدمورت این جمله را بر زبان آورد همه مرگخواران زدند زیر خنده.هری از این حرف ولدمورت تعجب کرد زیرا سابقه نداشت او اینگونه صحبت کند.بعد به یاد حرف هرمیون افتاد که گفته بود"شاه بعد از این که زنده شده بود خشن تر از قبل شده بود".یعنی زنده شدن دوباره ولدمورت انقدر در اخلاقش تاثیر گذاشته بود.با فکر کردن به این موضوع نور امیدی در قلب جان گرفت که شاید این اصلا ولدمورت واقعی نباشد.ولدمورت چوبدستی را به سمت هری گرفت و گفت:منظورم اینه که من طلسم مرگ را رو تو اجرا میکنم و تومیمیری.فهمیدی؟

هری خشک شد.هیچ گاه فکر نمیکرد اینگونه بزدلانه بمیرد.ولدمورت چوبدستی را به سمت هری نشانه گرفت و گفت:آماده ای 1   2    3   آواداکداورا

_برو کنار هری.برو کنا....

هاگرید در حالی که خود را سپر هری کرده بود آخرین جملاتش را به زبان آورد.پرتوی سبز رنگ به او خورده بود و جسد بیجان هاگرید جلوی پای هری افتاده بود.هری صحنه ای را که میدید باور نمیکرد اشک از  گوشه چشمش سرازیر شد میخواست زار بزند میخواست با تمام وجود فریاد بکشد و گریه کند.اولین دوستش در دنیای جادو با او خداحافظی کرده بود و جلوی چشمان همه روی زمین افتاده بود.هری زار میزد و هق هق میکرد با صدای بلند فریاد میزد و اشک میریخت.

ولدمورت با صدای بیروحش گفت:اوه پاتر کوچولو برای دوست گنده ی کثیف دورگش گریه میکنه

_آشغال بازم کن تا مردونه بجنگیم.عوضی

ولدمورت چوبدستی را به سمت هری گرفت و بلافاصله طناب های هری پاره شد سپس چوبدستیش را که ولدمورت جلوی پایش انداخته بود برداشت و گفت:بزدل ترسو

ولدمورت همچنان میخندید گویا هری از او تعریف کرده است.هری میدانست چه کار کند فقط کافی بود اتصال میان چوبدستی خودش و ولدمورت برقرار شو آنگاه میتوانست با تمام تمرکزش چوبدستی ولدمورت را متزلزل کند و او را خلع صلاح کند.ولدمورت بی مقدمه چوبدستی را بالا آورد و گفت:شروع کن هری....آواداکداورا

_اکسپلیارموس

در کمال تعجب هری ولدمورت خلع صلاح شد بدون آنکه پرتو ها متصل شوند. با خلع صلاح شدن ولدمورت مسیر پرتو سبز رنگ به سمت آسمان تغییر یافت.هری که هنوز متعجب بود چوبدستی را به سمت ولدمورت گرفته بو گفت:بگو آزادشون کنن

ولدمورت به پهنای صورتش خندید و گفت:بکشدیش

هری جا خورد.همه مرگخواران چوبدستی هایشان را به سمت هری نشانه رفتند و یکصدا گفتند:آواداکداورا

بیش از 20 پرتوی سبز رنگ به سمت هری روانه شد 

نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.