داستان های جدید هری پاتر

داستان های جدید هری پاتر

این داستان ها تراوشات ذهن خودم.امیدوارم خوشتون بیاد
داستان های جدید هری پاتر

داستان های جدید هری پاتر

این داستان ها تراوشات ذهن خودم.امیدوارم خوشتون بیاد

آلبوس پاتر و عایق مرگ(فصل دوم)

فصل دوم:معمای مرموز

آلبوس تکه کوچکی از کیک خامه ایش را درون دهانش گذاشت و در حالی که خودش را روی صندلی جا به جا میکرد به رز گفت:تو چرا اینقدر باهوشی؟

رز که داشت گوش های پشمالو را میخاراند گفت:من باهوش نیستم فقط به جزئیات توجه میکنم که بیشتر مردم خیلی ساده از کنارشون میگذرن

آلبوس پشمالو را که اکنون روی پایش افتاده بود روی مبل انداخت و زیر لب  گفت:و همین باعث میشه در مرکز توجه باشی

_به تو ربطی نداره

آلبوس که به دنبال منبع صدا میگشت از روی مبل بلند شد و پدرش را دید که یقه دایی جرج را گرفته و سرش داد میزند.همه به جز مادرش در تلاش بودند تا آن ها را از هم جدا کنند.آلبوس دوباره روی مبل نشست و شروع به خوردن کیکش کرد.وقتی کیکش را تمام کرد جیمز را دید که از پشت پدرش که حالا روی مبل نشسته بود و فقط ناسزا میگفت گذشت و به سمت او آمد.وقتی کنار آلبوس روی مبل نشست گفت:حال کردی چه دعوایی راه انداختم

_مگه کار تو بود؟

جیمز نخودی خندید و گفت:آره

_خب چی شد تعریف کن

_هیچی من از دایی در مورد وسایل شوخی میپرسیدم بابا هم فهمید بش گفت حق نداری تو مسائل بچه من دخالت کنی

_جدی میخوای مغازه شوخی باز کنی

_آره 2 سال دیگه که بخونم کار حل

_لازم نیست 2 سال دیگه بخونی..میدونستی بابا سال 7 نخونده

_تو از کجا میدونی

_توی روزنامه های قدیمی نوشته بود....ولی خودش میگه من هر 7 سال رو خوندم

_چی بشه.........فک کن بزرگترین جادوگر قرن 6 سال درس خونده

_آره.حالا مطمئنی استعداد داری تو این کار

_آره بابا اینو ببین

جیمز یک شانه زرد رنگ از جیب عقب شلوارش درآورد با آن موهایش را شانه کرد.لحظه ای آلبوس هیچ تغییری در جیمز مشاهده نکرد ولی بعد از چند ثانیه صورت جیمز مانند قطاری که روی ریلش حرکت میکند حرکت کرد و جایش را با موهایش عوض کرد.سپس صورتش دوباره حرکت کرد و در پشت سرش قرار گرفت.سرش کاملا جا به جا شده بود.آلبوس او را دور زد و صورتش را درست در جایی که باید موهای پشت سرش باشد یافت.جیمز با خنده گفت:دوست داری

آلبوس بدون توجه به بقیه اعضای خانواده که هر لحظه به آن ها نزدیکتر میشدند گفت:این فوق العادس کی درسش کردی؟

جیمز یک شانه قرمز رنگ از جیبش در آورد و موهایش را شانه کرد.دوباره صورتش مانند قطار بر روی ریل شروع به حرکت کرد و دوباره به حالت عادی برگشت سپس شانه ها را در جیبش گذاشت و گفت:قبل از اینکه مدارس تعطیل بشه درسش کردم.میخواسم بیشتر درست کنم ولی بیرون مدرسه که نمیتونم جادو کنم.....اسمشون گذاشتم"خرابکار جلو چشمی"

جرج کنار او روی مبل نشست و گفت:این عالی بود دایی

هری سریع جمعیت را کنار زد و گفت:همین الان میندازیشون سطل آشغال

جینی شانه هری را گرفت و گفت:ولش کن 

هری با عصبانیت از میان جمعیت رفت.جیمز رو به جرج گفت:خیلی عالی نشده قرار بود یه جوری بشه که فقط چشم ها جا به جا بشن و طرف فکر کنه پشت سرش جلوشه

جرج با شور و شوق گفت:همینشم خیلی عالیه باید بیای زیر دست خودم

_نه دایی من یه مغازه جدا میزنم....اینا رو ولش کن برای یه مغازه شوخی حتما باید 7 سال سواد داشته باشی

در همان لحظه آلبوس به آشپز خانه رفت و نفهمید که دایی جرج چه پاسخی به جیمز داد.پدرش در آشپز خانه نشسته بود و دایی و زن دایی اش(رون و هرمیون)با او صحبت میکردند.آلبوس با این که تشنه اش نبود وارد آشپز خانه شد و یک لیوان آب برای خودش ریخت.و به آرامی شروع به خوردن آب کرد.همانطور که آب میخورد گوش هایش را تیز کرده بود ببیند که آنها در مورد چه چیزی حرف میزنند

پدرش گفت:نه رون....دفعه آخر یک نفر مرد

دایی رون در حالی که زیر چشمی به آلبوس نگاه میکرد گفت:ایندفعه فرق میکنه....من با وزیر حرف زدم.همه ما موافقیم به جز تو.....اِ اِ اِ دایی جون نمیخوای بری بیرون

آلبوس که یکه خورده بود سریع لیوانش را سر کشید و گفت:چرا الان میرم

سپس با شرمندگی از آشپزخانه خارج شد.جمعیت دور جیمز و دایی جرج پراکنده شده بودند و وقتی آلبوس خود را به جیمز رساند دایی جرج هم از کنار جیمز رفت.آلبوس خود را کنار جیمز روی مبل انداخت و گفت:یه اتفاقی قراره بیافته

جیمز گفت:منظورت چیه

_بابا در مورد یه چیزی داره حرف میزنه....میگه دفعه آخر یکی مرد

_چی؟...جالب شد

_ببین میتونی یه گوش گسترش پذیر از دایی کش بری

_کار 2 دقیقس

جیمز از کنار آلبوس بلند شد و به سمت دایی جرج رفت که وارد اتاق خوابش شده بود.آلبوس به لب های پدرش نگاه میکرد که بی وقفه حرکت میکرد.آلبوس سعی کرد لب خوانی کند ولی غیر ممکن بود

چند دقیقه بعد جیمز از اتاق بیرون آمد و آلبوس امیدوارانه در جستجوی یک گوش گسترش پذیر دست هایش را از نظر گذراند

ولی هیچ چیزی در دست هایش نبود.او کنار آلبوس نشست و گفت:نتونستم پیدا کنم

_حیف شد....ببین تو اینجا بشین من میرم یه سروگوشی آب بدم

_چجوری...وایسا

آلبوس دولا دولا به سمت آشپزخانه رفت و پشت میز اُپن نشست و به حرف های پدرش گوش داد که میگفت:میدونم استعداد داره ولی من دلم میخواد یه شغل خوب پیدا کنه

دایی رون گفت:اگه بدونی جرج چجوری پول در میاره این حرفو نمیزنی....چایی میخوری؟...تو چی؟

پدرش گفت:نه

و زنداییش گفت:آره

آلبوس از پشت میز سرک کشید و دایی رون را دید که به سمت گاز رفت که کتری روی آن قل قل میکرد.سپس سریع سرش را عقب کشید و صدای پدرش را شنید که میگفت:تو که چایی دوست نداشتی

زن داییش گفت:آره....هری منم مخالف بودم نویل منو راضی کرد من تمام قوانین رو مطالعه کردم ایندفه احتمال مرگ کسی 0 درصد

_نه هرمیون اصرار نکن....تو یا رون با من نبودین که ببینین

_بیا اینو بخون

آلبوس از پشت میز سرک کشید و دید که زن دایی اش طومار بلندی را به پدرش میدهد.پدرش طومار را باز کرد شروع به خواندن کرد.

_ناهار حاظر....چرا اینجا نشستی آلبوس؟

مادرش این را گفت و وارد آشپزخانه شد.آلبوس که دلسرد شده بود صاف ایستاد و وارد آشپز خانه شد بلکه بتواند کاغذ پوستی را بخواند ولی پدرش سریع طومار را لوله کرد و آن را غیب کرد.آلبوس در حالی که فکرش مشغول بود به مادرش و رز کمک کرد که سفره را بچینند.ولی مدام به این فکر میکرد که چه چیزی ممکن است در انتطار پدرش باشد آیا ممکن بود نفر بعدی که میمیرد پدرش و یا حتی خودش باشد.این معما هر چه که بود او مصصم بود که بفهمد چیست

آلبوس پاتر و عایق مرگ(فصل اول)

مقدمه:با عرض سلام 

این داستان به نوعی ادامه داستان قبلی من("هری پاتر و جوهر اسرار آمیز") هست.ولی اگه کسایی اون داستان رو نخوندند و حال خوندن 15 فصل را ندارند لازم نیست که اونو بخونن و فقط کافیه چند نکته زیر را بخونن

1-آرتور و مالی ویزلی مردند

2-ربیوس هاگرید مرده

3-هاگوارتز نابود شده

4-هری,رون,هرمیون,نویل و مالفوی مدرسه ای ساختند به نام بوباتون و همشون حتی جینی در ان مدرسه تدریس میکنند

5-مدرسه بوباتون شامل 5 گروه:مالفوی/لانگ باتم/گرنجر/ویزلی و پاتر

6-آلبوس و رز و اسکورپیوس(پسر مالفوی) کلاس 4/جیمز کلاس 6/هوگو کلاس 2/لی لی کلاس 3

..........................................................................................................................................................................

فصل اول:آرزوی آلبوس

نیمه شب نزدیک بود و نور ماه از پنجره اتاق خانه ای تاریک به داخل میتابید.پسری با موهای مشکی و چشمان آبیش پشت انبوهی از کتاب خوابش برده بود و صدای خر وپفش فضای اتاق را پر کرده بود.آب دهانش بر روی میزی میریخت که سرش را روی آن گذاشته بود و صندلی که روی آن نشسته بود لحظه به لحظه لیز میخورد و عقب میرفت.در دست راست پسرک روزنامه چروکیده ای بود که بار ها و بار ها آن را خوانده بود و حالا در زیر نور ماه فقط تیتر آن پیدا بود:مصاحبه اختصاصی با هری پاتر(پسری که زنده ماند)

دست دیگرش میان کتاب بازی بود.روی صفحه سمت چپ کتاب نوشته بود:فصل چهارم:مرگ آریانا دامبلدور

و در زیر آن نوشته:همونطور که در فصل های قبل خواندید آلبوس دامبلدورکسی نبود که میگفت هستم.کتاب زندگی و نیرنگ های آلبوس دامبلدور از این فصل به صورت رسمی آغاز میش....

ولی بقیه نوشته های کتاب زیر دست پسرک پنهان شده بود

تق

با افتادن صندلی پسرک هم روی زمین افتاد و از خواب بیدار شد.چشمانش را مالید و وقتی متوجه شد چند کتاب روی زمین افتاده است آنها را برداشت و روی میز گذاشت.ساعت روی دیوار با صدای دنگ بلندی نیمه شب را اعلام کرد و پسرک را از جا پراند.پسر با بی حوصلگی چشمانش را مالید و به عنوان کتاب های روی میز نگاه کرد:راهنمای معروف شدن/رمز موفقیت قهرمانان/چرا هری پاتر قهرمان شد.

پسر از کتاب  ها چشم برداشت و به انبوه روزنامه پایین تختش نگاهی انداخت که در کنار چمدان قهوه ای رنگی روی هم انباشته شده بود و در میان تاریکی اتاق فقط عکس پسر جوانی را میدید که که با وجود اینکه زخم صاعقه مانندش پیدا نبود ولی زخم ها عمیقتری بر روی صورتش خودنمایی میکرد و  با قیافه هراسناک برای همه لبخند میزد

پسر روزنامه را از میان انبوه روزنامه های قدیمی بیرون کشید و به تیتر آن نگاهی انداخت:کسی که نباید اسمش را برد برگشته است

پسر روزنامه را روی میز گذاشت و به سمت تختش رفت.گربه سفیدی که زن دایی اش برای تولد پارسالش خریده بود زیر تختش خوابیده بود ولی وقتی پسر روی تخت خوابید گربه بیدار شد و از زیر تخت بیرون آمد.و وقتی پسر او را بغل کرد و روی تخت گذاشت هیچ مخالفتی نکرد و فقط گوش هایش را به دست پسر چسباند تا آن ها را بخاراند.پسر در حالی که گوش های گربه اش را میخاراند خطاب به او گفت:من خیلی بدبختم پشمالو نه؟

لحظه ای ساکت شد گویی انتظار داشت گربه اش پاسخش را بدهد ولی گربه حتی "میو"هم نکرد.پسرک ادامه داد:حداقل رز شاگرد اول....یا مثلأ جیمز بامزس همه دوس دارن باهاش برن.....ولی من چی؟نه بلدم شوخی کنم نه درسم عالیه....تنها افتخارم اینه که پسر هری پاترم

گربه با صدای ضعیفی "میو" کرد.ولی پسر به او اعتنایی نکرد و ادامه داد:آلبوس پاتر اولین پاتر بیمصرف

آلبوس در حالی که گوش گربه اش را میخاراند به خواب رفت.صبح روز بعد آلبوس دیرتر از همه بیدار شد و وقتی برای صرف صبحانه به طبقه پایین رفت برادرش,جیمز,داشت خواهرش,لی لی, را میخنداند.مادرش در حالی که یک لیوان آب پرتقال را میخورد مجله ساحره را ورق میزد.و هری در حالی که به جوک های جیمز میخندید کره اش را روی نانش میمالید.آلبوس بدون توجه به آن ها روی صندلی کنار مادرش نشست که اکنون داشت مقاله ای در مورد"ریشه کن کردن جن ها خاکی"

را میخواند.آلبوس به آرامی صبحانه اش را خورد و وقتی فقط مادرش سر میز صبحانه نشسته بود از سر میز صبحانه بلند شد.هری در حالی که کتاب:"دفاع شخصینوشته هری پاتر"را از روی میز صبحانه برمیداشت دست آلبوس را گرفت و او را به گوشه ای برد و گفت:چی شده....چرا چند وقته پکری؟

آلبوس گفت:چند وقت بود میخواستم بت یه چیزی بگم بابا 

_گوش میکنم بگو

_تو چجوری قهرمان شدی

_بد شانسی

_من دارم جدی حرف میزنم بابا

_فکر میکنی من دوست داشتم پر تنش زندگی کنم

_نه ولی...حالا تو یه قهرمانی

_آره ولی قهرمان بودن خبلی خوب نیست آلبوس گاهی وقتا عزیزترین هاتو جلوی چشمات از دست میدی

_من میخوام مثل تو باشم میخوام معروف بشم....میخوام از این وضع در بیام

_از چه وضعی

_هیچ کس منو دوست نداره

_کی گفته

_لازم نیست کسی بگه..............همه دوست دارن با جیمز باشن چون شوخ...یا رز خر خون

_خیلی خوب...تو هم درس خونی

_نه پدر من متوسط....

_متوسط رو به خوب

_نه...من آرزو دارم یه کار بزرگ بکنم...یه مرگخوار رو دستگیر کنم

_لازم نیست یه کار بزرگ بکنب تا بزرگ بشی....اگه بتونی خوب درس بخونی میتونی یک کارآگاه خوب بشی و معروف شی

_ولی تو از 1 سالگی معروف شدی

ولی قبل از اینکه هری جوابش را بدهد جینی گفت:بپوشین مبخوایم بریم

جیمز گفت:کجا؟

هری گفت:خونه جرج

لی لی و جیمز با هم گفتند:ایول

هری رو به آلبوس گفت:برو آماده شو بریم اونجا چند تا قهرمان دیگه هست از اونا هم سئوال کن

آلبوس سر کان داد و از پله ها بالا رفت.در این میان هری هم رفت تا لباسش را عوض کند.وقتی هر 5 عضو خانواده پاتر در شومینه بخاری خانه جج ضاهر شدند رون و هرمیون و فرزندانشان هم آنجا بودند.آلبوس تا رز را دید گل از گلش شکفت و شروع به صحبت با او کرد.هوگو و لی لی هم دور جیمز نشستند تا آنها را بخنداند ولی جیمز بدون اینکه آنها را بخنداند به سمت جرج رفت و گرم صحبت با او شد.هری/رون/هرمیون و آنجلینا هم بعد از احوالپرسی شروع به صحبت در مورد اداره مدرسه کردند.

هری گفت:هرمیون با استاد ها قرار داد بستی

هرمیون جرعه ای از نوشیدنی اش نوشید و گفت:آره ولی برای معجون سازی استاد ندارم

رون بلافاصله اضافه کرد:من آگهی دادم تو پیام امروز

هری در حالی که به رون نگاه میکرد گوشش را تیز کرده بود تا به مکالمه جرج وجیمز در پشت سرش گوش دهد

جیمز گفت:....پودر داکسی گرون؟

جرج گفت:نه خیلی....ساخت این قرص ها خرج کمی داره ولی خیلی میخرن

جیمز که شو و اشتیاق در صدایش موج میزد گفت:دایی اگه یکی هیچی تحصیلات نداشته باشه بازم میتونه یه مغازه ششوخی باز کنه و پولدار بشه

جرج گفت:آره

_نه

هری این را گفت و سرش را به سمت جرج و جیمز برگرداند.جرج که لبخند شرارت باری بر لبش افتاده بود گفت:البته پدر مادر ها همیشه مخالفت میکنن دایی جون

جیمز سر تکان داد و گفت:آره ولی اگه من بخوام...

هری از روی صندلی بلند شد و کنار جرج روی مبل نشست و در حالی که سعی میکرد صدایش آرام به نظر برسد گفت:من میزارم هر شغلی که میخوای انتخاب کنی به جز مغازه شوخی

جرج با لبخندی ملایم گفت:چرااا؟

_چرا نداره....شغلش باید آینده...

سپس نگاهی به جرج انداخت و گفت:البته بت برنخوره جرج ولی این شغل آینده نداره

جیمز رو به هری گفت:تو نمیتونی به من بگی چی کار کنم

هری که کم کم صدایش بالا میرفت گفت:من پدرتم پس میتونم تصمیم بگیرم چی کاره بشی

جیمز از روی صندلی بلند شد و گفت:نه نمیتونی

هری هم از روی صندلی بلند شد ولی قبل از اینکه سر جیمز داد بزند جرج بلند شد و بین او و جیمز ایستاد و گفت:اون آزاد که تصمیم بگیره هری

هری یقه ی جرج را گرفت و گفت:به تو ربطی نداره

اختتامیه داستان"هری پاتر و جوهر اسرار آمیز"

سلام دوستان همونطور که میدونید داستان "هری پاتر و جوهر اسرار آمیز"تمام شد.من برای داستان بعدی ایده های زیادی داشتم که سرانجام یکیشون رو که ایده بهتری نسبت به بقیه بود انتخاب کردم.حتمأ میخواید بدونید اسمش چیه درسته؟

خوب باید بگم اسمی که براش انتخاب کردم "هری پاتر و ضامن مرگ"هست ولی این اسم ممکنه تغییر کنه.به هر حال داستان تا هفته آینده(و شاید زودتر)نوشته میشه چون باید چند فصل بنویسم و بعد یکی یکی بذارم طول میکشه.داستان جدید به نوعی ادامه داستان"هری پاتر و جوهر اسرار آمیز"است.البته من در ابتدای داستان توضیحاتی میدهم ولی اگه داستان قبلی را خوانده باشید بهتر داستان جدید را میفهمید.پس به امید دیدار

دوستون دارم هوارتا

هری پاتر و جوهر اسرار آمیز(فصل آخر)

فصل پانزدهم:پایان هاگوارتز,آغاز بوباتون

نصف صورت آلفرد سوخته بود و وقتی برای دادرسی به وزارتخانه آمد همه او را مرد دو چهره خطاب میکردند.هری از اینکه این پرونده بالاخره تمام شد احساس خوشحالی عجیبی میکرد.آلفرد در جلسه دادرسی به همه چیز اعتراف کرد در نتیجه جیمز هم تبرئه شد.ولی تصمیم عجیب وزیر باعث شد همه حتی آلفرد تعجب کنند.وزیر در پایان جلسه دادرسی آلفرد گفت:برای اینکه این افتضاح دیگه پیش نیاد تمامی گل مرگ های هاگوارتز را نابود میکنیم

هری جا خورد ولی چیزی نگفت.وقتی جلسه دادرسی تمام شد هری خود را به وزیر رساند و گفت:قربان اگه گل مرگ ها را نابود کنیم کل هاگوارتز میره هوا...یعنی منفجر میشه

وزیر با خونسردی گفت:میدونم ولی چاره ای نداریم پاتر

به این ترتیب 2 روز بعد از جلسه دادرسی خبر نابودی کامل هاگوارتز در روزنامه ها منتشر شد و باعث تأثر همه دنیا جادو شد.

جرج و ریدل یک هفته بعد از بیمارستان مرخص شدند.حال جرج رو به بهبودی بود ولی شفادهنده ها میگفتند تا یک ماه آینده گوش هایش سنگین است.صبح روز شنبه رون,هری,هرمیون ,آنجلینا و نویل به بیمارستان سنت مانگو رفته بودند

آنجلینا با خونسردی گفت:خوب 1 ماه چیزی نیست مگه نه جرجی

جرج که اصلا نشنیده بود به تابلوی روبه رویش نگاه میکرد.آنجلینا که کمی خشمگین شده بود با صدای بلند تری گفت:صدای منو میشنوی عزیزم؟

ولی جرج همچنان به تابلوی روبه رو  نگاه میکرد.آنجلینا که سرخ شده بود میخواست فریاد بزند که صدایی از پشت سرشان گفت:بفرمایین ایشونم حالشون خوبه فقط مطلقأ کر شدند

همه برگشتند و در پشت سرشان شفا دهنده ای را دیدند که در حالی که زیر بغل ریدل را گرفته بود از بخش بیرون میامد.ریدل علاوه بر اینکه کر شده به درستی هم نمیتوانست راه برود و قدرت تکلمش هم دچار مشکل شده بود.

شفا دهنده گفت:مشکل تکلم و راه رفتشون بعد از یکی دو ماه خوب میشه ولی برای گوش هاشون نتونستیم کاری کنیم

بعد از اینکه ریدل چند روز در خانه هری زندگی کرد به خواسته خودش او را به آسایشگاه بردند.از طرف دیگر هری با مشکلی روبه رو بود که مشکل خیلی های دیگر بود.با خراب شدن هاگوارتز 1 هفته قبل از شروع سال تحصیلی خیلی از خانواده ها به دنبال مدرسه ای بودند که در آن جادوی سیاه تدریس نشود و همچنین در لندن باشد.هری درمانده بود نمیدانست چه کار کند.چند بار به ذهنش رسید که بچه هایش را در مدرسه "آلید"ثبت نام کند ولی بعد با خود اندیشید اگر بچه هایش جادوی سیاه یاد بگیرند چه.

بعد از ظهر روز سه شنبه (5 روز قبل از شروع سال تحصیلی)هری در اتاقش نشسته بود و درخواست انتقالیش به یک بخش کم هیجان تر را مینوشت که در باز شد و رون با سینی چایی و کیک وارد اتاق شد.هری درخواست انتقالی را در کشویش گذاشت و شروع به صحبت با رون کرد و گفت:تو مگه نباید سر کار باشی

_امروز وزیر همه بخش ها رو 1 ساعت زود تعطیل کرد.تو هم 1 ربع دیگه وقت کاریت تموم

_چرا

_انگار بچش به دنیا اومده به جا اینکه حقوق هامون رو زیاد کنه مرخصی داده

هری خندید و تکه ای از کیک را خورد و گفت:مبارکش باشه....ببینم راستی به این فکر کردی رز امسال کدوم مدرسه بره

_زیاد

_خب؟

_هیچی به فکرم نرسید.ولی من حاضرم مدرسه نره ولی جادوی سیاه یاد نگیره

_آره.دیروز داشتم به جینی میگفتم حاضرم خودم درسشون بدم ولی مدرسه"آلید"نفرسمشون 

_خودشه هری.....

_چی خودشه

_خودشه بیا یه مدرسه بسازیم بعدش جادوی سیاه هم ممنوع.....نونمون تو روغن پسر...منو تو و هرمیون

_تو دیوونه ای

_نه جدی میگم...3 تا گروه تو مدرسه میزاریم...گروه پاتر...گروه ویزلی....گروه گرنجر

لحظه ای سکوت برقرار شد.هری با خود اندیشید این فکر بی نظیر بود ولی او هیچ تجربه ای در اداره یک مدرسه نداشت.ولی در نهایت پذیرفت.وقتی مجوز ساخت را از وزارت خانه گرفتند هر سه نفر شروع به ساخت مدرسه در وسط یک دریاچه در حومه لندن کردند که به یک پل به ساحل وصل میشد.هرمیون به آنها اطمینان داده بود که ساخت مدرسه 1 ماه طول میکشد ولی وقتی 20 روز از ساخت مدرسه گذشت هیچ کدامشان پولی برای ادامه ساخت مدرسه نداشتند.سرانجام مالفوی و نویل با رضایت کامل هزینه ساخت بقیه مدرسه را پرداختند و به همین دلیل بعد از اتمام ساخت مدرسه هری 5 گروه در مدرسه تشکیل داد:گروه پاتر/گروه ویزلی/گروه گرنجر/گروه لانگ باتم و گروه مالفوی

جمعیت زیادی برای ثبت نام آمدند از جمله جیمز و آلبوس و لی لی.هر 5 نفر شغل ها قبلیشان را رها کردند و به تدریس در مدرسه پرداختند.حتی جینی هم در مدرسه شروع به تدریس درس تغییر شکل کرد.به این ترتیب پس از گذشت 1 ماه از سال تحصیلی مدرسه شروع به کار کرد و اسم ان را بوباتون نامیدند زیرا رون حس میکرد اسم با کلاسیست.روز ها از پی هم میگذشت و مدرسه به قوت خود باقی بود.دانش آموزان قبل از ورود به مدرسه بک امتحان ورودی میدادند و سطحشان مشخص میشد دانش آموزان کلاس اول هم یک راست گروهبندی میشدند و تحصیل میکردند ولی یک چیز هنوز برای هری روشن نبود و آن این بود که نصف بقیه جوهر کجاست و ظاهرأ این موضوع فقط برای خودش اهمیت داشت با این حال هری هیچ وقت نفهمید که شش ماه بعد از آن قضیه رون باقیمانده جوهر اسرار آمیز را در زیر خاک باغچه خانه پدر و مادرش پیدا میکند و بلافاصله آن را نابود میکند

*

دو سال از آن ماجرا گذشته بود و هری ماجرای جوهر را به کلی از یاد برده بود.لی لی کلاس سوم بود.جیمز کلاس ششم و آلبوس و رز چهارم.هوگو هم که شاگرد اول دوم ها بود در مدرسه بوباتون تحصیل میکرد.همه چیز آرام بود و 2 سال بود که جای زخم هری درد نگرفته بود همه چیز عالی بود

پایان