داستان های جدید هری پاتر

داستان های جدید هری پاتر

این داستان ها تراوشات ذهن خودم.امیدوارم خوشتون بیاد
داستان های جدید هری پاتر

داستان های جدید هری پاتر

این داستان ها تراوشات ذهن خودم.امیدوارم خوشتون بیاد

نظراتتون کمکم میکنه

سلامی دوباره به همه کتاب خون های عزیز.همه کسیا که میان تو این وبلاگ و میرن.همه کسیا که فصل ها رو میخونن و نظر نمیزارن.

هر دفعه که به این وبلاگ سر میزنم وقتی آمار بازدید رو میبینم دلم گرم میشه که خوب یه 10 نفری هسن که بیان تو این وبلاگ ولی بعدش  0نظرات رو که میبینم دل سرد میشم.نظرات شما باعث دلگرم شدن من میشه نظراتتون باعث میشه بفهمم خوب مینویسم یا نه دوست دارینشون یا نه.پس همینجا ازتون خواهش میکنم حتی اگه خوشتون هم اومد بنویسن و اگه بدتون اومد هم همینطور تا من نقاط قوت و ضعف خودمو بشناسم و  داستان های بعدی رو بهتر بنویسم

در ضمن داستان "هری پاتر و جوهر اسرار آمیز" داره تموم میشه نهایتا 3 فصل دیگه داره.شما میتونید موضوعات و پیشنهادتون رو در مورد این داستان و داستان بعدی بنویسید

در ضمن میتونید برای من داستان هم ارسال کنید که من به اسم شما در وبلاگ بزارم

هری پاتر و جوهر اسرار آمیز(فصل یازدهم)

فصل یازدهم:طلسم چفت شدگی

_قابل اطمینان نیست این صد بار

_مگه تو خودتم نگفتی سرش کچل بود معلوم نبوده آلفرد باشه

_گفتم ولی اولین خاطره رو چی میگی؟ 

هری و رون در حالی که از پله های وزارت خانه بالا میرفتند در مورد خاطره ی آلفرد کل کل میکردند.در طول 5 روز گذشته که هری خاطره را دیده بود مدام در گوش رون و هرمیون میخواند که آلفرد ریدل مورد اعتماد نیست و آنقدر حواسش پرت بود که 2 روز قبل سر جلسه دادرسی جیمز گند زد و درنتیجه جیمز را اخراج کردند و چوبش را شکستند.از آن روز به بعد کار جیمز شده بود گریه کردن و کار آلبوس نیش و کنایه زدن به او.هری و رون از پیچ راهرو گذشتند و رون در اولین اتاق را باز کرد و داخل شد هری هم به سمت آسانسور رفت.آنروز روز کسل کننده ای بود و تنها دلخوشی هری این بود که بعد از ظهر باید پیش پروفسور مکگوناگل برود.در طول آنروز به چند پرونده سطحی که مدت ها بود روی میزش ولو بود رسیگی کرد.جرج هم که هر روز در وزارتخانه در رفت و آمد بود آنروز آن اطراف نبود گویا به این نتیجه رسیده بود که رفت و آمد او تاثیری بر پیدا شدن آنجلینا ندارد.بدتر از همه اینبود که همه در وزارتخانه به هری به چشم یک دیوانه نگاه میکردند زیرا هیچکس ذره ای از حرف های هری در مورد آلفرد و زنده کردن ولدمورت را باور نکرده بود.در جلسه دادرسی هم که چو حرف های هری را راجع به ماجرای آنشب تایید کرده بود همه گفتند او مست بوده و متوهم شده.وقتی هری از وزیر درخواست چند نیروی آموزش دیده کرد برای شبی که ماه کامل میشود وزیر طوری به او نگاه کرد گویا یک روان پریش مست روبه رویش ایستاده است.بعد از برخورد های وزیر و کارمندان رون,هری,جرج,هرمیون,ریدل و نویل تصمیم گرفتند به تنهایی در مقابل آلفرد بایستند.ولی هری باز هم فکر میکرد همکاری با ریدل اشتباه بزرگیست.

وقتی ساعت اتاق هری وقت ناهار را اعلام کرد هری از جایش بلند شد کش و قوسی به بدنش داد و از در خارج شد وقتی به سمت آسانسور میرفت سر صدای باز شدن در ها از تمام طبقات به گوش میرسید.هری دکمه ی آسانسور را فشار داد و در آسانسور باز شد.درون آسانسور جای سوزن انداختن نبود بنابر این هری تصمیم گرفت به جای آسانسور از پله ها برود.وقتی به طبقه سوم رسید صف طویلی را دید که روبه روی آسانسور به چشم میخورد.هری از پیچ پله ها گذشت که صدایی از پشت سرش گفت:هری

هری برگشت و در پشت سرش مالفوی را دید که در حالی که کت قهوه اش را روی دوشش انداخته بود از پله ها پایین میامد.وقتی به هری رسید با او دست داد و گفت:سلام هری...چند وقت بود میخواستم بات صحبت کنم.....من حرفتو باور میکنم راجع به همه چی.آلفرد,نفوط به ذهن هرچی گفتی من بت اطمینان دارم

_خوب...آفرین خیلی خوبه...خداحافظ

_نه وایسا

سپس همراه هری از پله ها پایین آمد و گفت:تو با من چته...یه زمانی با هم بد بودیم ولی الان اوضاع فرق کرده

_ما با هم دوستیم

_هری مسخره بازی در نیار اگه کمک خواستی من در خدمتم

_نه ممنون من کمک نمیخوام

_باشه......ولی من در خدمتم

_باشه

هری سریعتر گام برداشت تا به سالن غذاخوری رسید.وقتی ناهارش خورد و به دفترش رفت روی صندلی لم داد و منتطر ماند.در حالی که به نقطه ی نامعلومی خیره مانده بود به رفتار مالفوی در 6 ماه اخیر فکر میکرد او خیلی عوض شده بود شاید واقعا راست میگفت شاید واقعا قصد کمک داشت و شایدم میخواست در اولین فرصت کلک هری را بکند.همانطور که به مالفوی فکر میکرد چشمانش سنگین شد.........

هری سوار بر یک عقاب کوچک بر فراز باغی پرواز میکرد عقاب گاهی اوج میگرفت و گاهی ارتفاغش را کم میکرد وقتی درون باغ فرود آمد متوجه شد که آنجا باغی پر از میوه است.جلوتر که رفت متوجه شد روی درختان مارهایی سبز رنگ پیچ و تاب میخورند

_هری

هری برگیشت و در پشت سرش  مادرش را دید به سمتش دوید تا او را در آغوش کشد

_آواداکداورا

پرتوی سبز رنگ از کنارگوش هری گذشت و به مادرش خورد.هری نعره ای از خشم سر داد و او را در آغوش کشید ولدمورت با همان صدای بیروحش از پشت سرش گفت:هری پاتر به استقبال مرگ بیا

هری چوبش را در آورد و به سمت ولدمورت گرفت و گفت:تو مردی این امکان نداره

_هری به لطف آلفرد الان اینجام سر و مر و گنده

هری چوبدستی را به سمت ولدمورت نشانه رفت و گفت:آواداکداورا

پرتوی سبزرنگ از انتهای چوبدستی هری خارج شد و به سمت ولدمورت رفت.ولدمورت پرتوی سبز رنگ را مانند طنابی در دستش نگه داشت و گفت:من 30 تا جان پیچ ساختم حتی اگه اینم به من میخورد نمیمردم

سپس پرتوی سبز رنگ را به سمت هری پرت کرد و....

هری با فریاد بلندی از خواب پرید لحظه ای صاف روی صندلی نشست و بعد از اینکه حالش جا اومد به ساعت روی دیوار نگاهی انداخت که 5/5 را نشان میداد.یک لیوان آب خورد و بعد از اینکه حالش جا آمد تصمیم گرفت به هاگزمید برود.وقتی به آنجا رسید تعداد زیادی جادوگر چینی و هندی دید که به همراه یک مترجم گردش میکنند.وقتی وارد رستوران "جادوگران بدون جارو"شد یک نوشیدنی کره ای سفارش داد و منتظر ماند تا ساعت 7 شود.وقتی یک جرعه خورد داد و فریادی از آشپز خانه آرامش رستوران را برهم زد.

_مگه نگفتم گربه نباید بیاد این تو

_رئیس ببخشید پنجره باز بود...

_خفه شو..تو اخراجی.

_آخه رئیس.....

_گمشو بیروووون

لحظه ای بعد پسری جوان دوان دوان از آشپز خانه بیرون آمد.هری برگشت و شروع به نوشیدن کرد و زیر لب گفت:خوب خودشم گربه هستش

وقتی ساعت 7 را اعلام کرد هری به آرامی وارد آشپزخانه شد و  وقتی یواشکی از پشت چند نفر گذشت و به در پشتی رسید هیچکس او را ندید.وقتی میخواست در را باز کند پروفسور در را باز کرد و از اتاق بیرون آمد ولی هری را ندید و به سمت دیگر آشپزخانه رفت.هری به داخل اتاق خزید و پشت در ایستاد تا پروفسور بازگردد.درون اتاق هیچ چیز نبود به جز 2 کمد مانند کمد های آلفرد.هری از خلوتی اتاق تعجب کرد زیرا حتی یک میز و صندلی هم در اتاق نبود.

_احمق.....زود درسش کن

پروفسور در حالی که این جملات را بر زبان میآورد وارد اتاق شد و بدون اینکه هری را ببیند به آنسوی اتاق رفت و در یکی از کمد ها را باز کرد که درونش پر از نخود و لوبیا و گوشت و سبزی و....بود.پروفسور چوبدستیش را به سمت کمد گرفت و چیزی گفت ولی هیچ اتفاقی نیفتاد.سپس فریاد زد:نداریم

هری میخواست از تاریکی پشت در بیرون بیاید تا او را ببیند ولی قبل از اینکه هری حرکت کند پروفسول مک گوناگل از اتاق بیرون رفت.هری از پشت در بیرون آمد و شروع به بررسی کمدها کرد.یکی از کمد ها با دیگری فرق داشت.یکی از آنها قهوه ای کم رنگ بود و آن یکی قهوه ای سوخته درست مثل کمد آلفرد.

_کی هسی؟

هری برگشت و در پشت سرش در آستانه در پروفسور را دید که چوبدستیش را به سمت او نشانه رفته

_منم پروفسور

پروفسور چوبدستی را غلاف کرد و در حالی که در را میبست و به سمت هری میامد گفت:دیگه هیچ وقت اینکارو نکن پاتر

_بله,برای تمرین...

_آره میدونم یادم پاتر....بشین

هری لحظه ای فکر کرد اشتباه شنیده است ولی لحظه ای بعد یقین کرد که درست شنیده است زیرا پروفسور چوبدستیش را به سمت کمد گرفت و زیرلب چیزی گفت سپس کمد در هوا بلند شد و در گوشه ای از اتاق دمر روی زمین افتاد سپس از زیرش 4پایه در آمد و چند لحظه بعد 2 صندلی در دورش پدیدار شد.جلسه درس 2 ساعت طول کشید و وقتی تموام شد هیچ کس دیگری در آشپز خانه ندید.هری مدام سعی میکرد درس های پروفسور را به خاطر برسد.در پایان هم پروفسور سعی کرد به ذهن هری نفوظ کند ولی نتوانست و هری با خوشحالی به خانه رفت.اوضاع خانه مثل هر شب بود.جیمز در اتاقش اشک میریخت و آلبوس از پشت در به او نیش و کنایه  میزد.لی لی و جینی هم مثل همیشه آرام بودند.هری ماجرای کلاسش با مک گوناگل را برای جینی تعریف کرد و جینی هم خوشحال شد.آن شب هم گذشت و شب بعد و بعد و بعد.و صبح روز قبل از شب کامل شدن ماه هری با دلشوره و اضطراب بیشتری سر کار رفت و دوباره از وزیر درخواست نیرو کرد ولی وزیر گفت که  اگر یک بار دیگر حرفی در این باره بزنی یک راست میری بیمارستان سنت مانگو

 از طرفی دیگر مالفوی هم هر روز از هری میخواست که او را از نقشه آگاه سازد و علی رقم مقاومت های فراوان  هری و رون آخر از دهن هری در رفت و مالفوی هم گفت که فردا در هاگوارتز به کمک آنها خواهد آمد.وسرانجام روز موعود فرا رسید

ساعت 5 بعد از ظهر رون و هرمیون هوگو و رز را پیش جینی گذاشتند و هری,رون,هریمیون و جرج به سمت هاگوارتز راه افتادند.وقتی به هاگوارتز رسیدند ریدل,نویل و مالفوی دم در هاگوارتز منتظر بودند.تا ساعت 7:35 همه در دفتر ریدل چایی میخوردند و گپ میزدند.وقتی هوا رو به تاریکی رفت همه پایین رفتند و در محوطه ای که هری ولدمورت را کشته بود ایستادند و منتظر ماندند.ساعت ها گذشت.1 ساعت/2ساعت/3ساعت

همه روی زمین نشسته بودند و به آسمان نگاه میکردند که صدای تق بلندی که ناشی از ظاهر شدن کسی در پشت سرشان بود همه را از جا پراند.همه بلند شدند و  چوبدستی ها را به سمت مردی نشانه گرفتند که چوبدستیش را روی شقیقه آنجلینا گذاشته بود

هری او را شناخت

هری پاتر و جوهر اسرار آمیز(فصل دهم)

فصل دهم:پسر لرد ولدمورت

رون که کتش را پوشیده بود حرف او را تایید کرد و هردو به محض خروج از خانه غیب شدند.وقتی وارد هاگوارتز شدند ریدل را دیدند که روی پله ها خم شده و به کسی نگاه می کند که به نظر مرده میآید و در حالی که روی پله ها افتاده بود از گوشش خون میریخت.کمی که جلوتر رفتند او را شناختند.او نویل بود

جسم بی جان نویل روی پله های ورودی قلعه افتاده بود و از گوشش خون شرشر میریخت.ریدل روی او خم شده بود و با دستمالی خون اطراف گردن نویل را پاک میکرد.سپس بلند شد از پله ها بالا رفت.هری و رون هر دو فریاد زدند:چی شده

ریدل از روی پله ها به آنها نگاه کرد و گفت:شمایین؟من حالا میام باید یه دارویی بیارم......کدومتون ورد بزرگ پذیری رو بلده

هری و رون هردو گفتند:ورد چی

_ای بابا یکی باید این ورد رو نویل اجرا کنه.....خوب من میمونم اجرا میکنم....آقای پاتر توی چهارمین در از کمدم یک شیشه سبز رنگ است سریع بارش

هری به سرعت سر تکان داد و دوان دوان از در باز قلعه وارد شد.با عکله از سر سرای ورودی گذشت و وارد حیاط شد.وقتی به سمت چپ پیچید و پلکان عقابی شکل مقابلش پدیدار شد بلافاصله کلمه "هیپوگریف"را به زبان آورد و وارد پلکان شد.پلکان شروع به چرخیدن کرد و هری مدام زیر لب گفت:چهارمین در از کمدم

وقتی پلکان ایستاد و هری وارد اتاق شد صدای خر و پف عکس های داخل تابلو ها به گوش میرسید.هری به اتاق خلوت نگاه کرد ولی کمدی که رو به رویش بود فقط یک در داشت.هری هاج و واج به دنبال در چهارم کمد میگشت ولی کمد فقط یک در داشت.هری در کمد را باز کرد.همانطور که قبلا دیده بود پرونده های بچه ها به صورت نامنظمی در آن چیده شده.هری هاج و واج در میان پرونده ها به دنبال یک شیشه سبز رنگ میگشت ولی هیچ چیزی نیافت

_آلفرد خیلی آدم منظمی نیست

هری که جا خورده بود چوبدستیش را در آورد و به دنبال منبع صدا میگشت

_چوبدستی رو غلاف کن هری منم...این جا بالای دیوار

هری درحالی که چوبدستی رو محکم تر نگه داشته بود سرش را بالا برد و به دنبال منبع صدا گشت.تصویر دامبلدور در قابش نشسته بود به او نگاه میکرد

_پروفسور


دامبلدور از روی صندلیش برخاست و در حالی که جرعه ای از لیوانی که در دستش داشت نوشید گفت:سلام.دنبال چی میگردی

_در چهارم کمد پروفسور

_خوب کاری نداره چوبتو به سمت کمد بگیر و بگو"اکیو 4th door"..این کمد ها جدیده ولی خیلی به درد بخوره 150 تا در داره

هری چوبش را به سمت کمد گرفت و گفت:"اکیو4th door"

در کمد باز شد و پرونده ها پدیدار شد سپس پرونده در دو شیار اطراف کمد فرو رفتند و مقدار زیادی نامه و مرکب پدیدار شد سپس نامه ها هم مانند پرونده ها ناپدید شدند و مقدار زیادی عکس پدیدار شد سپس عکس ها هم ناپدید شدند ودر چهارم باز شد که پر از شیشه بود.شیشه هایی مثل معجون مرکب شیشه هایی پر از موجودات مرده که هری نظیر آنها را در عمرش ندیده بود و چند کتاب کیه روی آنها چند شیشه کوچک که درون هر یک از آنها چند رشته افکار بود .هری سریع جلو رفت و در میان شیشه ها به دنبال شیشه ی سبز رنگ گشت

تصویر دامبلدور گفت:هری من باید برم طبقه بالا مهمونی دعوتم

سپس از قاب خارج شد.هری با این که میخواست جواب سوالات بیشمارش را بگیرد ولی به دامبلدور اعتنایی نکرد و به دنبال شیشه سبز رنگ سپس پشت شیشه ای که مملو از جسد قورباقه بود یک شیشه پیدا کرد که مایعی به سبزی لجن در آن بود هری سریع آن را برداشت ولی شیشه به چیز نامعلومی گیر کرده بود هری با تمام زورش آن را کشید و وقتی آنرا در آورد دستش به به شیشه های رشته افکار خورد و چند تا ی آنها در قدح اندیشه کنار کمد افتاد.هری هم روی زمین افتاد.هری سریع بلند شد تا رشته های افکار از قدح درآورد و سر جایش بگذارد.در کف قدح تصاویر زیادی در حرکت بودند.اول از همه تصویر پسربچه ای بود که هری با جادو آن را دوباره به رشته افکار تبدیل کرد و در شیشه گذاشت.چند تا از خاطره ها را اینجوری کرد ولی دید زمان بر است به همین دلیل چوبش را به سمت قدح گرفت و گفت:"المپیوس"

تعداد زیادی تصویر از کف قدح سر برآوردند و شروع به سفید شدن و باریک شدن کردند تا به رشته افکار تبدیل شوند.تصاویری مانند یک زن فقیر/یک ساختمان کثیف/یک حیاط بزرگ/ریدل/ولدمورت

هری لحظه ای چشمانش را باز بست کرد تا ببیند درست دیده است یا نه.بله درست دیده بود تصویر ولدمورت در میان افکار ریدل بود.هری با ناباوری رشته افکار دراز و باریک را درون یک شیشه انداخت و پس از لحظه ای درنگ شیشه را در جیبش گذاشت.سپس در حالی که شیشه سبز را در دست داشت دوان دوان خود را ریدل و رون رساند.ریدل سریع شیشه را گرفت و چند قطره از مایع سبز رنگ را درون گوش های نویل ریخت.ناگهان از گوش های نویل دود بنفشی برخاست و لحظه ای بعد نویل چشمانش را باز کرد و پس از اینکه حالش جا آمد شروع به حرف زدن کرد و گفت:من تو دفترم نشسته بودم یهو یکی درو باز کرد اومد تو به من گفت قراره امسال اینجا تحصیل کنه و میخواد با اساتید آشنا بشه.من تعجب کردم چون تقریبا 30 سالش بود بش گفتم میخوام چایی بریزم ولی در واقع میخواستم به چوبدسیمو وردارم که یهو دیدم 2 تا گلدون مهر گیاه ورداشته و داره فرار میکنه.منم سریع با چوبدستیم به سمت دویدم ولی اون خلع صلاحم کرد منم بدون چوبدستی به سمتش دویدم وقتی به در ورودی رسید باش درگیر شدم و هردومون رو زمین افتادیم یکی از گلدون ها از دستش افتاد و شکست اونم سریع با جادو یک گوشی رو گوشش درست کرد و با یک گلدون فرار کرد بعدش من بیهوش شدم

ریدل گفت:و با شنیدن سر و صدا ها من پایین اومدم بقیشو که خودتون میدونید

هری روی پله ها نشست و گفت:آلفرد

ریدل با خنده گفت:نه اسمش"مارتین"بود اومده بود برا ثبت نام میگفت وقتی مرگخوار ها هاگوارتز رو تسخیر کرده اون سال4 بوده.از مدرسه فرار کرده حالا اومده بود ادامه تحصیل بده....البته من ساده بودم که باور کردم

هری گفت:پروفسور ما اومده بودیم اینجا که درمورد همین آدم به شما هشدار بدیم

ریدل که داشت به نویل کمک میکرد بلند شه گفت:شما از کجا میدونین

هری و رون تمام ماجرا را تعریف کردند.

ریدل گفت:این جوهر افسانس با این حال 10 شب دیگه اقدامات امنیتی رو بیشتر میکنم

رون گفت:ما و مامورین وزارت خونه هم برای دستگیری این مجرم میایم.مگه نه هری....هری...هری

ولی هری آنجا نبود چون چند لحظه قبل خود را غیب کرده و اکنون جلوی در خانه رون بود.هری در زد و وقتی هرمیون در را باز کرد سریع به او سلام کرد و به اتاق رون رفت شیشه افکار را از جیبش در آورد و رشته درون آن را درون قدح انداخت قدح شروع به چرخیدن کرد.هرمیون که تازه وارد اتاق شده بود با دیدن قدح در حال چرخش گفت:خاطره کیه

_هرمیون با هم این خاطره را ببینیم

سپس هردو سرشان را درون قدح کردند.همه چیز سیاه و تار شد و لحظه ای بعد هری و هرمیون در کوچه دیاگون بودند که شکل کنونی آن بسیار فرق میکرد وهری حدس میزد مال 50 سال پیش باشد.در گوشه کوچه جایی که اکنون مغازه شوخی های جادویی ویزلی بود یک زن فقیر نشسته بود و پسری 10 ساله در کنارش.زن به نظر مریض میرسید و مدام سلفه میکرد پسر هم گریه کنان او را در آغوش گرفته بود.زن به سختی حرف میزد و میگفت:آلفرد....هیچ وقت به کسی....نگو فامیلت چیه...پدرت یه قاتل....گوش میدی پسرم

زن به سختی چشمانش را در حدقه چرخاند و به پسرش که اشک ریزان او را نگاه میکرد نگاه کرد وگفت:پدرت فامیل ریدل رو لکه دار کرد

هری رو به هرمیون گفت:بیا دیدی ریدل پسر ولدمورت

_از کجا معلوم....ببینم تو این خاطراتو دزدیدی؟

هری میخواست جواب هرمیون را بدهد ولی دوباره همه چیز سیاه شد و لحظه ای بعد هری و هرمیون خود را جلوی در یک ساختمان کثیف یافتند که بالای آن نوشته بود"پرورشگاه ایلیونز"

هری و هرمیون لحظه ای جلو در پرورشگاه ایستادند و بعد در پرورشگاه باز شد و یک زن در حالی که یقه ی یک پسر جوان را گرفته بود او را از در بیرون انداخت و سپس یک ساک را نیز به سمت او پرت کرد و گفت:ما اینجا از افراد زیر 20 سال نگهداری میکنیم تو 21 سالت هنوز اینجا میخوابی.....بیا اینم چوبدستیت

سپس چوبدستی را نیز به سمت او پزت کرد.هری در یک نظر توانست صورت آن پسر را ببیند و پیش از آنکه بگوید"اون آلفرد ریدل"هرمیون گفت.دوباره همه جا تیره و تار شد و لحظه ای بعد هری و هرمیون در یک حیاط بزرگ بودند که در وسط آن ساختمان بزرگی بود که روی آن نوشته بود"دیوان عالی جادوگران".هری و هرمیون هر دو جلو رفتند تا به ساختمان رسیدند.وقتی خواستند جلوتر برند در ساختمان باز شد و چند نفر بیرون آمدند که جلو تر از همه آنها دامبللدور و ریتا اسکیتر بودند.ریتا در حالی که قلم پرش را روی کاغذ نگه داشته بود از دامبلدور پرسید:با لاخره این قانون تصویب شد یا نه

دامبلدور که با سرعت راه میرفت گفت:با وزیرم آقای "مارتینس"صحبت کنین

سپس با عجله از آنجا دور شد.ریتا از میان جمعیت دست کسی را گرفف و به گوشه ای برد

هرمیون به هری سقلمه ای زد و گفت:اون آلفرد ریدل

_آره میدونم ولی چرا اینا بش میگن "مارتینس"

_یادت نیست  تو خاطره اول مادرش بش چی گفت

هری چیزی نگفت و به مکالمه ریتا و آلفرد گوش میکرد.ریتا گفت:و چرا دیوان عالی جادوگران فکر کرده تصویب این قانون ضروریه

ولی قبل از اینکه ریدل جواب بده همه جا تیره و تار شد و لحظه ای بعد هری و هرمیون خود را در کوچه ی دیاگون یافتند که بسیار شلوغ بود و همه در حالی که شاد بودند و مینوشیدند زیر لب چیز هایی میگفتند.ناگهان از بالای پله های یکی از مغازه آلفرد ریدل در حالی که جامی در دست داشت با صدای بلند گفت:به سلامتی هری پاتر پسری که زنده ماند

سپس همه هورا کشیدند وگفتند:به سلامتیش

دوباره همه جا تیره و تار شد و لحظه ای بعد هری و هرمیون بر روی ساحل سنگی بودند.هری بلافاصله آنجا را شناخت و گفت:اینجا همونجایی که با دامبلدور برای نابود کردن یک جان پیچ اومدیم همون شبی که دامبلدور مرد که...

ولی صدای فریادی از پشت سرشان حرفش را قطع کرد.هر دو برگشتند و در پشت سرشان ولدمورت را دیدند که در پشت سرشان ایستاده و کسی را شکنجه میکند.کسی که شکنجه میشد کچل بود و ریش نتراشیده ای داشت و فریاد های بلندش در تمام ساحل میپیچید

هرمیون گفت:اون آلفرد ریدل هری

_فکر نکنم

_چرا دقت کن

ولی قبل از اینکه هری دقت کند ولدمورت با صدای بیروحش گفت:تو هم خون منی آلفرد نباید عاشق مشنگ ها و گند زاده ها باشی.برام ننگ که بگم تو پسرمی

آلفرد در حالی که به خود میپیچید گفت:منم شرم میکنمبگم تو پدرمی.اسم من....آخخخخخخخخخخ...آآآآآآآآآی....جک مارتینس وزیر دیوان عالی جادوگران

ولدمورت چوبش را تکان داد و صدای فریاد های آلفرد بلند تر شد سپس با صدای بیروحش گفت:به دنیا اومدن تو یه اشتباه بود که تو 16 سالگی انجام دادم ولی نباید حاصل این اشتباه یه اشتباه دیگه به همراه بیاره.......مبارزه کن پسرم 

سپس چوب را جلوی او روی زمین انداخت.آلفرد به سختی بلند شد و گفت:آره درست میگی بابا من اشتباه کردم نباید فامیلمو عوض میکردم باید نشون میدادم که اسم ریدل هم میتونه پیام آور خوبی باشه

سپس چوبدستیش را بالا آورد و گفت:جک مارتینس امروز میمیره و آلفرد ریدل زنده میشه پدر

تق

_آواداکداورا

پرتو سبز رنگ از انتهای چوبدستی ولدمورت خارج شد و به تخته سنگی خورد.آلفرد قبل از اینکه ولدمورت طلسم مرگ را بخواند غیب شده بود.دوباره همه چی تیره وتار شد و لحظه ای بعد هری و هرمیون خود را حیاظ دیوان عالی جادوگران یافتند.آنها پشت مردی ایستاده بودند که موی سپیدش را دم اسبی بسته بود و ردای سیاهی پوشده بود و روزنامه میخواند.هری از بالای شانه های مرد توانست تیتر ها ی روزنامه را بخواند

"با گذشت 2 سال از مرگ لرد ولدمورت هنوز هم مرگخواران آدم میکشند"


"با گذشت 4 سال از گم شدن جک مارتینس وزیر سابق دیوان عالی جادوگران وزیر سحر و جادو برای یافتن وی اقدام کردند"


"ریتا اسکیتر یک جانور نماست"

هری از خواندن تیتر های روزنامه دست کشید و به مرد نگاهی انداخت.او آلفرد ریدل بود.صدایی از پشت سر هری گفت:پروفسور ریدل تشریف نمیارین جلسه داره شروع میشه اگه رئیس نباشه نمیشه

هری برگشت تا صاحب صدا را ببیند ولی همه چیز تیره و تار شد و این بار هری و هرمیون از قدح بیرون آمدند

هری پاتر و جوهر اسرار آمیز(فصل نهم)

فصل نهم:نقشه آلفرد

در طول آن روز هری مدام به یاد جوهر اسرار آمیز و ماجرای آنروز می افتاد.حتی وقتی  جرج پرونده آنجلبنا را پیش هری آورد هم هری به حرف های آقای دیگوری  فکر میکرد و آنقدر حواسش  پرت بود که جرج تصمیم  گرفت پرونده را به کاراگاه دیگری تحویل دهد.و هری حتی فراموش کرد ماجرای جوهر را به او بگوید.هری آشفته و نگران بود و میدانست که بازجویی از عجوزه در آن شرایط اصلا کار  عاقلانه ای نیست با این حال وقتی از سر میز ناهار بلند شد تصمیم گرفت به سراغ عجوزه برود.با خودش گفت بهتر است قبل از بازجویی نظر رون را هم بپرسم ولی سر میز ناهار هر چه گشت رون را پیدا نکرد.تصمیم گرفت به دفترش برود ولی آنجا هم نبود.هری با بی رقبتی به اتاق بازجویی رفت.قبلا گفته بود که بعد از ناهار عجوزه را به اتاق بازجویی ببرند بنابر این وقتی وارد اتاق نمور و تاریک شد عجوزه با دست و پای بسته روی صندلی افتاده بود و زیر لب چیزی میگفت.هری روی صندلی مقابلش نشست و در حالی که سعی میکرد آرامشش را حفظ کند رو به عجوزه گفت:سلام.یه خبر برات دارم که مطمئنم اگه بشنویش سکته میکنی........شنیدی چی گفتم....ولدمورت دستگیر شده

ولی عجوزه بدون کوچکترین واکنشی همچنان دسته ی صندلی را چنگ میزد.هری لحظه ای میخواست او را خفه کند.هری با عصبانیت از روی صندلی بلند شد و بدون اینکه بفهمد چه میگوید با صدای نسبتا بلندی   گفت:ولی اون  ولدمورت نبوده.چون ولدمورت مرده

ناگهان چنگزدن عجوزه متوقف شد و با نگرانی به هری نگاه کرد.معلوم بود که هری حرف نگران کننده ای را زده که او اینچنین نگران است.عجوزه با صدای گرفته ای گفت:پسرم کجاست؟...هان..مگه ماه چند شب که کامل شده؟....هان

هری با قیافه ای مصصم به دروغ  گفتن ادامه داد و گفت:پسرت...پسرت داره میره آزکابان تا....تا فردا صبح منتقل میشه به...

ولی لحظه ای مردد ماند یعنی این عجوزه مادر ولدمورت بود.ولی این امکان نداشت مادر ولدمورت مدت ها بود که مرده بود.ولی برای اینکه طبیعی به نطر برسد جمله اش را تمام کرد و گفت:منتقل میشه آزکابان....

سپس به دروغ گفت:ماه 4 شب پیش کامل شده

عجوزه با قیافه هراسناک به هری نگاه میکرد گویا هری یک قاتل خطرناک است.هری شروع به قدم زدن در عرض اتاق کرد.عجوزه با صدای لرزان گفت:تو رو خدا پسرمو به آزکابان نفرس....تو میتونی مگه  نه......تو نفوظ داری...ازت خواهش میکنم هرچی بخوای بت میدم...خواه

هری که دیگر مطمئن بود تیرش به هدف خورده بود گفت:یه کارایی میتونم بکنم ولی باید قول بدی به کسی نگی که من اینا رو بت گفتم

عجوزه با حرکت سر جواب مثبت داد

هری دوباره شروع به قدم زدن در عرض اتاق کرد وگفت:پسرت حرف نمیزنه.بش گفتم اگه حرف بزنه تو مجازاتش تخفیف قائل میشم ولی حرف نمیزنه.اگه تو اعتراف کنی میتونم بگم پسرت اینارو اعتراف کرده.قبوله؟

عجوزه دیوانه وار سرش را به علامت مثبت تکان میداد.لحظه ای هری فکر کرد که دیگر رفتار روان پریشانه او از بین رفته ولی بعد متوجه شد که هنوز هم تیک میزند

هری مصمم تر از همیشه شروع به صحبت کرد و گفت:کی آقا و خانوم ویزلی رو کشته و چرا

_پسرم.به خاطر جوهر...

_تو چجوری خبر داشتی

_قققققبل از اینکه......قبل از این که دستگیر بشم به من گفت که میخواد اون...اونارو بکشه.......م...م..م..منم پیشنهاد کردم بندازتشون توی زیرزمین سه دسته جارو که مردم نشانه های بازگشت لرد سیاه رو حس کنن......وقتی رفتم آزکابان تمام خاطراتم از ذهنم رفت و تا چند وقت فقط همین چند تا چیز یادم مونده بود

_چیا؟

_"زیر زمین سه دسته جارو"/"بدبختی"/"آلفرد"/"هاگزمید"

_و مدام همینا رو تکرار میکردی

_آره

_بعدش پسرت به خونه جرج و لی جردن دستبرد زد.بعدش به ذهن من نفوظ کرد.تو بش گفتی برو سراغ جرج روش اسید بریز. اونم اینکارو کرد و فهمید که آنجلینا یه جوریه یعنی چه میدونم.....جوهر ریخته روش و از این حرف ها.....ولی یک نکته میمونه اونم اینه که گل پسرت چجوری از قضیه جوهر خبر داشته؟

_یک بار که داشته...........

ولی با صدای فریاد هری حرف او نیمه تمام ماند.زخم سر هری بیشتر از چند ماه اخیر که درد گرفته بود زق زق میکرد و هری حس میکرد سرش میخواهد از وسط بشکافد.هری که میدانست این نشانه چیست با فریاد بلندی به عجوره فهماند که به صحبت کردن ادامه دهد ولی دیگر دیر شده بود سرش سنگین شده بود و بی اختیار حرف میزد و با چهره ای در هم فشرده میگفت:نفوظ به اونجا تقریبا.....ادامه بده پسرت چجوری......نفوظ به....پسرت چجوری از قضیه جوهر خبر داشت..نفوظ به اونجا  اصلا...از ذهن من گمشو....

هری لحظه ای حس کرد چند چاقو تیز را در سرش فرو میکنند و با تخته سنگی به سرش میکوبند.هری سرش را به سمت عجوزه برگرداند ولی صدایی در سرش میگفت:نه سرت رو برنگردون

هری مقاومت میکرد ولی گویا دستی نامرئی سرش را هل میدهد که برگردد.هری باز هم تلاش کرد و ناگهان....

ناگهان ذهن هری خالی از هرگونه فکر و خیالی شد سرش را یه سمت عجوزه برگرداند و گفت:نفوظ به اونجا اصلا کار سختی نیست ولی باید دختره رو هم با خودم ببرم برای همین سخته

عجوزه که با مهربانی به هری نگاه میکرد گفت:تو هنوز آزادی

_معلومه. 10 شب دیگه که کارا راس و ریس شد آزادت میکنم.....وزارتخونه دوباره تو دستای لرد سیاه قرار میگیره و ما میریم آزکابان.....نه یعنی منظورم این بود که ما در..ما در آزکابان آب خنک میخوریم

هری سعی میکرد کنترل حرف هایش را بر عهده بگیرد و تا حدی هم موفق شده بود ولی دوباره ذهنش خالی شد و شروع به صحبت کرد و گفت:فقط 2 نفر هستند که باید از جلوشون بگذرم.یکیشون پپه و خنگ ولی اون یکی جادوگر نسبتا بزرگیه.چی کار....گمشو...زود بگو..بیشتر از این نمیتونم...گمشو

عجوزه با درماندگی گفت:نمیدونم...شاید مرکب پیچیده بتونه کمکت کنه..........از مهر گیاه بالغ استفاده کن...آره

_باشه..نگران نبا..گمشووووووووو

هری حس کرد تمام افکارش به یکباره به ذهنش نفوظ کردند و دوباره سرش درد گرفت و روی زمین افتاد.زخمش نمیسوخت ولی سر دردش باعث شد تا وقتی که به خانه رون برسد همه چیز را 2 تا ببیند.وقتی در خانه را زد خدا خدا میکرد که هرمیون خانه باشد تا جواب سئوالات بیشمارش را بدهد.وقتی "رز"در را باز کرد هری با عجله او را بوسید و وارد شد و رون را دید که روی صندلی نشسته و پشت انبوهی از کاغذ های پوستی و شیشه های مرکب و کتاب گم شده است.هری از روی یک دسته شیشه مرکب گذشت و کنار رون روی کاناپه نشست و گفت:چرا یهو رفتی

_میخواستم در مورد این جوهر اطلاعات پیدا کنم.....هرمیون چیزی پیدا کردی؟

صدای از اتاق خواب شنیده شد که گفت:یه چند تا چیز پیدا کردم دارم میام

لحظه بعد هرمیون با پای سالم و چند کتاب از اتاق بیرون آمد و گفت:همین چند تا بود چیز زیادی....سلام هری کی اومد

_سلام.پات خوب شد

_آره.یه 2 ساعتی میشه...اینارو ول کن...فقط همین چند تا رو پیدا کردم بیا بخونش

رون کتاب هایی که هری اطمینان داشت هر کدام کمتر از 20 صفحه دارند را گرفت و روی میز انداخت و گفت:من که حوصله ندارم تو که خوندی تعریف کن

_هیچی بابا 541 سال پیش بدلیل کمبود آب رودخانه که مرز بین قلمرو غول های غار نشین و کشور جن ها بوده بینشون جنگ در میگیره.این جنگ 4 ماه طول میکشه که در نهایت بدلیل قدرت جادویی جن ها برنده میشن.تو ی این جنگ پسر پادشاه جن ها میمیره و پادشاه هر روز در فراق پسرش گریه میکرده.یک سال بعد یک جن جهان گرد از سفر باز میگرده و چون در راه بازگشت به او دستبرد زده بودند بعد از بازگشتش مثل جن های فقیر توی خیابون زندگی میکرده تا این که پادشاه به خاطر دوری پسرش میمیره.این جن ادعا میکنه که میتونه با دادن جون خودش پادشاه رو زنده کنه.ولی هیچکس حرفشو جدی نمیگیره تا اینکه یک شب این جن میره سر خاک پادشاه و پادشاه رو زنده میکنه.یکی از اهالی که نزدیک قبرستان زندگی میکرده دیده که اون روی قبر یه جور مرکب ریخته.فردای اون روز   بعضی از جن ها که میان سر خاک پادشاه میبینن که گل مرگ پادشاه خشکیده و این معنیش اینه که پادشاه زنده شده بوده.همان روز پادشاه  سالم و سلامت بر میگرده واهالی دهکده به دنبال اون جن میگردند ولی دیگه هیچ کس هیچ وقت اونو نمیبینه.....هان یک چیز دیگم هست اونم اینه که وقتی پادشاه دوباره زنده میشه اخلاقش خشن تر از قبل شده

 

هری با نگرانی به هرمیون نگاه کرد و گفت:اگه ولدمورت بخواد خشن تر بشه که بدبخت میشیم

هرمیون با قیافه ای پرسشگرانه به هری نگاه کرد و گفت:اصلا این قضیه افسانس کی قراره اینا رو باور کنه

هری به رون نگاه کرد و گفت:بش نگفتی هنوز؟

_نه

_چی رو به من نگفتی رون

هری تمام ماجرا را برای هرمیون توضیح داد و در پایان گفت:تالار اسرار هم افسانه بود هرمیون ولی واقعی شد

_این فرق میکنه هری هیچ جادویی نمیتونه مرده رو زنده کنه

_شاید حق با تو باشه....اینو گوش بدین امروز دوباره از عجوزه بازجویی کردم....آلفرد با آنجلینا 10 شب دیگه میرن یه جایی تا ولدمورت رو زنده کنن.ما...راستی هرمیون این جوهر جذب خون انسان هم میشه

_هر چی میگم این افسانس گوش نمیدی

رون گفت:آره جذب میشه جذب هرچیزی که بشه رنگ اونو به خودش میگیره

هری و هرمیون هردو به رون نگاه کردند و با هم گفتند:تو از کجا میدونی

رون یک کاغذ پوستی را بالا گرفت و گفت:همین الان ریدل جواب نام منو فرستاد.توش نوشته

_رون ممکن اون همون آلفرد باشه اونوقت تو همه چیزو بش گفتی

_بس کن هری منو رون به آلفرد ریدل اعتماد کامل داریم

_ولی من ندارم....بخون نامه رو ببینیم چی نوشته

_من یه سئوال پرسیدم اونم جواب داد

هری از روی مبل بلند شد و گفت:10 شب دیگه قراره اتفاق خاصی بیفته؟

هرمیون که در حال خواندن یکی از کتاب های کم قطر بود گفت:مثلا چه اتفاقی؟

_چه میدونم.......قراره شهاب سنگی به زمین بخوره...یا..نمیدونم...کاش دامبلدور هنوز زنده بود

هرمیون گفت:من بیشتر از دامبلدور دلم برای پروفسور لوپین تنگ شده

هری گفت:آره لوپین هم مرد خوبی بود

رون در حالی که یک شیشه مرکب را بررسی میکرد گفت:یه گرگینه مهربون

_آره اگه اون نبود من هیچ وقت مبارزه با دیوانه ساز ها رو یا...خودشه...آفرین  رون...10 شب دیگه ماه کامل میشه...هرمیون ببین میتونی نمونه هایی از زنده کردن مردگان در شب هایی که ماه کامل رو  پیدا کنی؟

هرمیون کتابش را بست و گفت:هری معلوم نیست به خاطر کامل بودن ماه او نا 10 شب دیگه اقدام کنن.شاید اونجایی که میخوان برن 10 شب دیگه خلوت تر از همیشه باشه

_آره راست میگی......نه نه هرمیون عجوزه هم به کامل شدن ماه اشاره کرد

رون از روی مبل بلند شد و گفت:و تنها جایی که میتونه قبر ولدمورت رو پیدا کنه توی هاگوارتزه

هرمیون هم از روی مبل بلند شد و گفت:و هاگوارتز هم 10 روز دیگه خلوت خلوت

هری زیر لب گفت:2 نفر یکی پخمه و یکی جادوگر بزرگ

سپس با صدای بلند تری گفت:ریدل با ماست.آره حق با شما بود .ما باید به ریدل اطلاع بدیم اینجوری آنجلینا رو هم آزاد میکنیم

_هرمیون تو پیش رز و هوگو بمون تا منو هری بریم هاگوارتز.راستی هری جیمز رو اخراج کردن

_نه امروز با وزیر حرف زدم قرار شد 3 روز دیگه تو جلسه دادرسی براش حکم صادر کنن.من که نمیزارم اخراج بشه

رون که کتش را پوشیده بود حرف او را تایید کرد و هردو به محض خروج از خانه غیب شدند.وقتی وارد هاگوارتز شدند ریدل را دیدند که روی پله ها خم شده و به کسی نگاه می کند که به نظر مرده میآید و در حالی که روی پله ها افتاده بود از گوشش خون میریخت.کمی که جلوتر رفتند او را شناختند.او نویل بود

هری پاتر و جوهر اسرار آمیز(فصل هشتم)

فصل هشتم:جوهر اسرار آمیز

هر سه وارد دفتر ریدل شدند و روی صندلی ها کنار میز ریدل نشستند.ریدل با یک حرکت ساده چوبدستی 3 لیوان چای و 3ظرف کیک شکلاتی روی میز پدید آورد و گفت:من هیچ وقت از نظر خوراکی تو هاگوارتز کم و کسری نداشتم.جن های خونگی که توی آشپز خانه کار میکنن بهترین آشپز های دنیا هستن........بخورین سم که نریختم توش

رون لیوانش را برداشت و بدون توجه به هری که سعی میکرد به او بفهماند نخورد جرعه ای نوشید هری اندکی صبر کرد و وقتی مطمئن شد که سمی نیست جرعه از چای را با گاز بزرگی از کیک شکلاتی خورد.ریدل در حالی که با ولع کیک شکلاتیش را میخورد(گویا اولین بار است چیزی میخورد)با دهان پر گفت:چه کاری میتونم براتون بکنم

رون برش کوچکی از کیکش را خورد و گفت:راستش اتفاقی افتاده.......یعنی اینکه.......زن جرج ,برادرم, رو بردند.یه مرگخوار دزدیده

ریدل چایش را تا ته سرکشید و گفت:برادرت فکر میکنه اون مرگخوار منم؟

لحظه هری و رون به هم نگاه کردند و هری گفت:نه دقیقا ولی خوب یه جورایی آره

_من تمام دیشب با پروفسور لانگ باتم بودم......اول مسابقه عربستان,ترکیه رو دیدیم بعدشم پروفسور لانگ باتم یه فیلم اورد دیدیم.......چه فیلم قشنگی بود...اسمش..اسمش....اسمش "اسکای فال"بود......آقا چه فیلم قشنگی بود در مورد....

_پروفسور میشه این حرف ها رو جلوی برادر منم بزنین تا متوجه شه

_بله بله حتما

سپس هر سه از اتاق ریدل خارج شدند و به حیاط رفتند.به محض این که پلکان عقابی از حرکت باز ایستاد و هر سه وارد حیاط شدند نویل به سمت آنها دوید و گفت:پروفسور تمام دیشب پیش من بود حاظرم قسم بخورم

از پشت سر نویل جرج جلو آمد گفت:نویل چی میگه هری؟هر چی بش میگم قد و قوارش مثل همون مرگخوارس قبول نمیکنه

نویل با قیافه حیرت زده به جرج در پشت سرش نگاهی انداخت و گفت:ما تا صبح از قلعه بیرون نرفتیم....بعد از برد ترکیه تا صبح مست کردیم و فیلم دیدیم

رون با حیرت به نویل نگاه کرد و گفت:شما دو تا طرفدار ترکیه بودین؟

ریدل از پشت سرشان گفت:یعنی شما ها طرفدار عربستان بودین؟ 

هری برگشت و گفت:الان مهم نیست کی طرفدار کیه....مهم این بود که فهمیدم پروفسور ریدل متهم نیست

جرج هری را کنار زد و به ریدل گفت:که تا صبح مست کردی دروغگو؟

ریدل با خونسردی تمام به جرج نگاه کرد و گفت:من خیلی نخوردم برای کبدم خوب نیست ولی پروفسور لانگ باتم انقدر مست بود که فکر میکرد من باباشم

_پس انقدر مست بوذه که تو اگه میومدی و زن منو میدزدیدی هم نمی فهمیده درسته؟

_درسته.ولی همچین اری نکردم

جرج مشت گره کرده اش را بالا آورد ولی قبل از این که مشتی نثار ریدل بکند هری او را از این کار باز داشت.هری همانظور که مشت جرج را نگه داشته بود ساعتش را دید که 7:23 را نشان میداد.هری ساعتش را به رون نشان داد تا به او بفهماند شروع وقت کاریشان نزدیک است.بنابر این بعد خداحافظی با نویل و ریدل دست جرج را گرفتند و از هاگوارتز خارج شدند وقتی به محوطه ای از هاگوارتز رسیدند که میتوانستند غیب شود هری رو به جرج گفت:ما دیگه باید بریم جرج...تو هم با ما میای یا نه؟

آره میخوام برا آنجلینا پرونده تشکیل بدم بعدش یکیو بفرستم این پیرمرد خرفتو دستگیر کنه

رون با عصبانیت گفت:مگه نشنیدی نویل چی  گفت

_بله شنیدم گفت انقد مست بوده که فکر میکرده ریدل باباشه در حالی که ریدل هوشیار هوشیار بوده

_راست میگه رون ریدل خیلی راحت بدون اون که نویل متوجه بشه میتونسته بیاد کوچه دیاگون و..

_محض رضای خدا بس کنین آخه ریدل از کجا میدونسته جرج و آنجلینا کجا هستند

_حتما به ذهن من نفوظ کرده و فهمیده کجاییم همونطوری که به ذهن هری نفوظ کرده.درسته هری؟

هری با حرکت سر جواب مثبت داد سپس بدون اینکه حرف دیگری بزند دست جرج و رون را گرفت و غیب شدند.هنگامی که درست در پشت یک ساختمان روبه روی باجه تلفن ظاهر شدند هیچ کس متوجه آنها نشد.هر سه ساختمان را دور زدند و وارد باجه شدند.هری دست رون و رون دست جرج را گرفت و جرج تلفن را برداشت و هر سه غیب شدند.وقتی ظاهر شدند وزارتخانه را شلوغتر از همیشه یافتند.هر سه از پله ها بالا رفتند وقتی به بالای پله ها رسیدند رون به جرج گفت:برای گزارش آدم ربایی و اینجور چیز ها باید بری طبقه 3- آسانسور پشت این پیچ....سازمان"سرکوب و مبارزه با جادوگران تبهکار"

جرج از آنها جدا شد و آن دو به سمت چپ پیچیدند رون در اولین اتاق را باز کرد و وارد شد ولی هری جلوتر رفت و وارد آسانسوری که  روی آن نوشته بود :"کارمندان"شد.قبل از اینکه دکمه ی طبقه 4 را فشار دهد دراکو مالفوی با عجله وارد آسانسور شد و در حالی که چند نامه را در جیبش میگذاشت گفت:سلام

هری با حالتی خشک و رسمی به او سلام کرد و سپس دکمه 4 را فشار داد دراکو هم دکمه 3 را فشار داد و قبل از اینکه در آسانسور بسته شود شروع به صحبت کرد:من نمیفهمم هری من دیگه مرگخوار نیستم....ما میتونیم با هم دوست باشیم

_ما الانم با هم دوستیم

_نه نیستیم خودتو گول نزن....من دیگه دلم نمیخواد مثل پدرم زندگی کنم....میخوام شرافتمندانه زندگی کنم..ازت خواهش میکنم یک فرصت دیگه بده........ما دوستای خوبی خواهیم شد

با این که این اولین بار نبود که دراکو این پیشنهاد را میداد ولی هری نمیتوانست خود را راضی کند که او نیت بدی ندارد.در همان لحظه آسانسور در طبقه سوم ایستاد و رشته افکار هری پاره شد.در آسانسور باز شد و صدای داد و فریاد از تالار ظبقه سوم به گوش رسید.دراکو از آسانسور خارج شد و هری قبل از بسته شدن در آسانسور از میان جمعیت "آموس دیگوری"(پدر سدریک دیگوری)را دید که با صدای بلند فریاد میزد:من میخوام با مسئول پرونده عجوزه حرف بزنم

در آسانسور بسته شد و آسانسور حرکت کرد.هری بلافاصله دکمه طبقه 3 را زد و دوباره به طبقه 3 برگشت وقتی در آسانسور باز شد هری جمعیت بیشتری را دید که از دفتر هایشان بیرون آمده بودند و به دنبال منبع صدا میگشتند.آقای دیگوری کف تالار نشسته بود و اشک میریخت و با صدای بلند میگفت: من باید مسئول پرونده عجوزه را ببینم

هری از آسانسور خارج شد و به ساعتش نگاهی انداخت ساعت 8:15 را نشان میداد.با شناختی که هری از آقای دیگوری داشت مدانست که او بسیار آدم مقرراتیست .آموس دیگوری در این ساعت باید در طبقه 7 در دفترش(سازمان"ثبت اختراعات و اکتشافات جادویی") باشد چه شده بود که نظم کاری او به هم خورده بود.هری جلو رفت,از کنار دراکو گذشت و به آقای دیگوری گفت:من مسئول این پرونده هستم

آقای دیگوری سرش را بلند کرد و گفت:هری تویی........من باید بات حرف بزنم...خصوصی

هری دست آقای دیگوری را گرفت و هردو به طبقه چهارم در دفتر هری رفنتد.هری در کنار آقای دیگوری روی مبل نشست و گفت:من در خدمتم

_هری تا حالا به این فکر کردی که چرا آرتور ویزلی و همسرش باید کشته بشند...........این چه سئوالیه میکنم حتما فکر کردی اصلا شغلت فکر کردن به این چیزاست......بک روز آرتور ویزلی اومد دفت...نه بهتره نشونت بدم اینجا قدح اندیشه داری؟

_نه 

هری باید نشونت بدم من میدونم آرتور برای چی مرد

_خب بگین 

_نه نمیشه باید ببینی

_خب....رون تو دفترش یکی داره

آقای دیگوری سریع بلند شد,دست هری را گرفت وبعد از این که آدرس دفتر رون را از هری پرسید هر دو وارد آسانسور شدند.وقتی وارد دفتر رون شدند رون با خانوم مسنی صحبت میکرد که با عصبانیت به رون نگاه میکرد رون  گفت:یه لحظه بیرون بمون هری...سلام آقای دیگوری..یه لحظه بیرون بمونین.........خانوم پسر شما که وزیر نیست تا خواست بره مسافرت ما براش مامور بزاریم........به پول ربطی نداره..من اگه بخوام هم نمیتونم

زن مسن با عصبانیت از دفتر رون بیرون رفت و هری و آقای دیگوری وارد شدند.هری ماجرا را برای رون تعریف کرد و رون بعد از اینکه در اتاق را قفل کرد قدح اندیشه را از داخل کمد بیرون آورد.هر سه بالای سر قدح حلقه زدند و آقای دیگوری خاطره ای را درون آن انداخت.مایع درون قدح شروع به چرخیدن کرد و لحظه ای بعد عکس آقای دیگوری در کف قدح پدیدار شد هر سه سرشان را داخل قدح کردند و وارد خاطره شدند.آنها در دفتر آقای دیگوری بودند که پشت میزش نشسته بود و چیزی میخواند.کسی در زد و بعد از اینکه آموس دیگوری اجازه ورود داد آرتور ویزلی وارد اتاق شد.رون با حسرت به پدرش نگاه میکرد.آقای ویزلی از درون هری رد شد و با آقای دیگوری دست داد سپس روی صندلی نشست و گفت:آموس یه اکتشاف اوردم که دنیای جادو رو تکون میده

خاطره آقای دیگوری به او لبخند زد و گفت:چیه

_جوهر اسرار آمیز

_چی؟؟

_منم اولش تعجب کردم آموس ولی بعدش دیدم حقیقت داره

_جوهر اسرار آمیز یه داستان بچه گانس آرتور

_منم میدونم ولی اینجا رو ببین

آقای ویزلی دست در جیبش کرد و یک شیشه مرکب نصفه را در آورد و گفت:میدونی اگه این ثبت بشه چی میشه؟هم من پولدار میشم و هم خیلی از بیماری ها و نکات مبهم معجون سازی حل میشه

_واقعا متاسفم آرتور که برای پولدار شدن حاظری دروغ بگی

در همان لحظه رون نگاه خشمگینی به آقای دیگوری انداخت که سرش را پایین انداخته بود

خاطره ی آقای دیگوری از پشت میز بلند شد و گفت:حداقل یک شیشه کامل مرکب می آوردی تا بیشتر پول بگیری

آقای ویزلی که معلوم بود اصلا از این حرف خوشش نیامده گفت:نصف این جوهر ریخت رو عروسم وگرنه حتما می آوردم و پول میگرفتم

سپس با عصبانیت  از اتاق خارج شد و وقتی در را باز کرد به یک پسر قد بلند با ابرو ها و موهای سیاه پر پشت برخورد که ته ریشش خیلی سیاه بود.آقای ویزلی از او عذر خواهی کرد و از اتاق خارج شد.پسر جوان رو به آقای دیگوری گفت:با من کاری داشتید قربان

هری حس کرد صدای آن مرد را جایی شنیده است ولی قبل از این که فرصت فکر کردن راجع به این موضوع را پیدا کند همه جا سیاه شد و هر سه از خاطره بیرون آمدند.کسی به در اتاق میکوبید.رون سریع قدح را در کمد گذاشت و گفت:شما برید موقع ناهار صحبت میکنیم.

رون سریع در اتاقش را باز کرد  و با صف طویلی روبه رو شد که میخواستند وارد شوند.هری و آقای دیگوری از اتاق خارج شدند و به سمت آسانسور رفتند.هری گفت:چرا حالا موضوع به این مهمی را به من میگین

_فکر نمیکردم موضوع مهمی باشه ولی امروز که شنیدم عروس آرتور رو دزیدند یاد حرف آرتور افتادم که گفته بود"نصف جوهر ریخت رو عروسم"

_آقای دیگوری این جوهر چیز قدرتمندیه؟

_این یه افسانه قدیمی.......500 سال پیش جنگی بین جن ها و غول های غار نشین در میگیره که جن ها با تعداد تلفات بالا پیروز میشند در این جنگ شاه جن ها کشته میشه.تا اینجا  تاریخیه و مستندات تاریخی داره.ولی نکته ای که معلوم نیست راست یا افسانه اینه که یه جن فقیر بوسیله یک شیشه جوهر شاه رو زنده میکنه و خودش میمیره........کتابای زیادی در باره این افسانه نوشتند ولی هیچ کدوم واقعیت نداره

_این خاطره مال چه روزی بود؟

_16 می..درست 2 روز قبل از مرگ آقا و خانوم ویزلی...هر کی اونارو کشته و یا عروسشون رو دزدیده حتما خیلی به افسانه اهمیت میده

ولی هری به جمله آخر آقای دیگوری اعتنا نکرد.قلبش تند تند میزد و دلیل این اظطراب این بود که وقتی هری در سال دوم بود بیشتر افراد حاضر در مدرسه فکر میکردند "تالار اسرار"یک افسانه قدیمیه ولی بعد همه فهمیدند این افسانه حقیقت دارد.اگر افسانه جوهر اسرار آمیز هم حقیقت داشت ولدمورت باز میگشت و تمام زندگی هری را ازش میگرفت 

هری پاتر و جوهر اسرار آمیز(فصل هفتم)

فصل هفتم:گل مرگ

هری از خانه بیرون آمد و در حالی که در امتداد جاده پیش میرفت به این فکر میکرد که چگونه بقیه را راضی کند که آلفرد ریدل یه آدم پست.هر چه با خودش کلنجار میرفت آخر تمام دلایلش حدس و گمان بود.اندکی دیگر پیش رفت و بعد به خاطر آورد که میتواند غیب شود پس سریع غیب شد و در پارکینگ یک خانه در مرکز لندن ظاهر شد.به جز یک ماشین ون درب و داغون هیچ چیز دیگری در پارکینگ نبود.ساعت روی دیوار 4:50 صبح را اعلام میکرد و هری حدس میزد به جز کارکنان شیفت شب سازمان "جادوگران زیر سن قانونی"هیچ کس دیگری در وزارتخانه نباشد.هری از کنار ون گذشت و در پارکینگ را باز کرد.هوا گرگ و میش بود و خیابان خلوت تر از همیشه بود.هری از پارکینگ بیرون آمد و در را بست.سپس در امتداد خیابان به سمت بالا حرکت کرد از نبش خیابان گذشت و به باجه تلفن در همان نزدیکی رسید.وارد باجه شد و تلفن را که حالا دیگر زنگ میخورد برداشت و غیب شد.وقتی پایش به زمین سخت خورد و در حالی که تلو تلو میخورد خودش را نگه داشت و متوجه جمعیت انبوه در طبقه بالا شد

هری لحظه فکر کرد که یا به وزارت حمله شده و یا یکی فرار کرده............شاید عجوزه فرار کرده بود.

هری چوبدستیش را درآورد و دوان دوان از پله ها بالا رفت یکی از میان جمعیت گفت:آقا مگه اینجا زایشگاس

صدای دیگری گفت:تا چند ساعت دیگر کاراگاه ها میرسند و موضوع را پیگیری میکنن

صدای آشنایی گفت:من همین حالا زنمو میخوام........برین پیداش کنین.....هر...

_آقا آروم باش اینجا وزارت خونه هستش دارالمجانی که نیس

هری چوبدستی را در غلافش گذاشت و گفت:چی شده جرج

جرج که از شدت عصبانیت سرخ شده بود رو به هری گفت:شما دخالت نکن......هری تویی

وزیر از میان جمعیت بیرون آمد و گفت:بفرما اینم یه کاراگاه....آقای پاتر به کار ایشون رسیدگی کن

هری رو به جرج گفت: مشکلی پیش اومده  

صدای رون از پشت سرش گفت:آنجلینا را بردن هری

هری با تعجب برگشت و به رون نگاه کرد و گفت:آنجلینا جانسون؟زن جرج؟

رون با علامت سر جواب مثبت داد

_چجوری؟

جرج با نگرانی گفت:دیشب که از سینما برگشتیم تو کوچه دیاگون یه مرگخواری که ماسک داشت اومد سراغمون از ته چوبدستیش اسید پاشید رو صورتم و بعد آنجلینا رو برد

هری زیر لب گفت:پس منطور آلفرد این بود

سپس رو به جرج گفت:اسید روت اثری نداشت؟

_چرا داشت یکی از مغازه دارای اونجا صورتم رو خوب کرد

_رو آنجلینا چی؟اثری نداشت؟

_نمیدونم هری من که جایی رو نمیدیدم

هری لحظه ای صاف ایستاد و با خودش کلنجار میرفت که حرفی از آلفرد ریدل بزند یا نه.یعنی آنها حرفش را باور میکردند.سرانجام گفت:جناب وزیر من میدونم کار کیه چند تا مامور بدین با یه حکم جلب

و همانطور که انتظار میرفت جانسون با شک و تردید گفت:مدرک هم که داری؟

_ااااا........راستش..نه ولی حسم بم میگه

سپس تمام ماجرای دیشب را برای همه تعریف کرد و در پایان گفت:برای همین هم جیمز از جادو استفاده کرد به خاطر نجات جون من

وزیر با قاطعیت گفت:این دلایل کافی نیست آقای پاتر

جرج فریاد زد:ولی اگه یه درصد درست بگه چی؟هان......مردیکه پف....

ولی قبل از اینکه جرج جملش رو تمام کند با یک حرکت دست وزیر چند نفر او را گرفتند و از وزارت خانه  بیرون انداختند.هری نگاهی به ساعت رون انداخت که 5:34 را نشان میداد.هنوز نزدیک به 2/5 ساعت دیگر به شروع وقت اداری زمان باقی بود.هری دست رون را گرفت غیب شدند و هر دو در باجه تلفن ظاهر شدند.رون دستش را رها کرد و گفت:چیکار داری میکنی من باید برم سر کار

_آخه الان بیا بریم شاید بتونیم آنجلینا رو برگردونیم

_هری این کار غیر قانونیه

_از کی تا حالا ما دو تا به قانون اهمیت میدیم

_امان از دست تو...حالا از باجه برو بیرون

هر دو از باجه خارج شدند.هوا روشن شده بود ولی خورشید پشت ساختمان های بلند سنگر گرفته بود.جرج در گوشه خیابان که کم کم داشت شلوغ میشد نشسته بود و سرش را بین دودستش گذاشته بود و هری نفهمید که اشک میریزد یا نه.هری و رون به سمت جرج رفتند و دستانش را گرفتند و بلندش کردند مردی با سیبیل کلفت قهوه ای و کله کچل از پشت سرشان گفت آقا به این گدا ها کمک نکن اینا وضشون از منو تو بهتره

رون برگشت و چشم غره ای به او رفت و به مرد فهماند که باید برود.مرد هم سریع از نبش خیابان گذشت و از نظر ها پنهان شد.رون,هری و جرج در یک آن غیب شدند و در محوطه هاگوارتز ظاهر شدند هرسه به سمت در ورودی هاگوارتز حرکت کرد هری با صدایی آرام گفت:یادتون باشه ما اومدیم اینجا نویل رو ببینیم بعد یه سری هم به ریدل میزنیم.باشه؟

_باشه

_باشه

وقتی به در ورووی رسیدند و در را باز کردند نویل را دیدند که در گوشه ای نشسته و روی یک گیاه عجیب پودری میریزد

هری گفت: نویل چطوری

نویل روی پاشنه پا چرخید و هری توانست شکل آن گیاه را ببیند.گیاه بسیار زیبایی بود برگ هایش زرد بود و ساقه بنفشی داشت گلبرگ های آن سرخابی و نارنجی بودند و اطراف ساقه آن ساقه های آبی رنگ با قطر کمتر پیچ خورده بودند ولی خاک این گل سیاه رنگ بود

نویل با هیجان با آنها سلام کرد و گفت:از اینورا........هری خوشت اومده ازش.....اسمش "گل مرگ"

هری همانطور که به گل خیره شده بود گفت:چرا گل مرگ

_آخه از خاکستر مرده بوجود میاد.......بعضی از اجزای بدن مرده ها که بعد از مرگ تجزیه نمیشن در شرایط خاصی به این گل تبدیل میشن..........میگن این گل از خاکستر بلاتریکس بوجود اومده

رون گفت:چی

_آره دیگه.............اون یکیو میبینی........نه کناریش رو میگم.....فکر کنم از خاکستر ولدمورت باشه
هری که بیشتر به بحث علاقه مند شده بود گفت:یعنی هرچی از ولدمورت مونده تو اون گل

_آره.........بعضی از جادوگرا ادعاداشتند که میتونن از گل مرگ یه مرده دوباره اون مرده را زنده کنن

هری با شک به گل مرگ ولدمورت نگاه کرد و گفت:یعنی یکی میتونه ولدمورت را زنده کنه

_نه در حد فرضیه بوده هیچ جادویی نمیتونه مرده را......

_بس دیگه............آلفرد ریدل کجاست؟

_من این جام آقا کاری دارین

جرج از پشت شانه نویل به ریدل نگاه کرد و گفت:قد و قوارش مثل همون مرگخوارس..............زن من گجاست پست فطرت......استوپفای

پرتو زرد رنگ از انتهای چوبدستی جرج خارج شد و به سمت ریدل رفت ولی ریدل با یک حرکت ساده چوبدستی مسیر پرتو را به سمت دیوار منحرف کرد و گفت:آروم باشید آقا 

_من آروم باشم

و شروع به ناسزا گفتن به ریدل کرد.رون دست جرج را گرفت و او را به گوشه ای برد و گفت:ما که نمیدونیم این همون هست یا نه این در حد یک فرضیه هستش

هری با این که نمیخواست حرف رون را باور کند برای آرام کردن جرج حرف رون را تایید کرد.جرج روی زمین نشست و رو به هری و رون گفت:هر کاری میخواین بکنین من دیگه بریدم

هری و رون به سمت ریدل رفتند و گفتند:میتونیم صحبت بکنیم

ریدل به شک به جرج نگاه کرد و گفت:بدون اون؟

هری و رون لحظه ای به هم نگاه کردند و سپس یکصدا گفتند:صد در صد

_بله بله حتما بفرمایین دفتر من

و هر سه به سمت دفتر ریدل راه افتادند

هری پاتر و جوهر اسرار آمیز(فصل ششم)

فصل ششم:ایراد نقشه

چو چوبدستیش را به سوی هری گرفت و گفت:لرد سیاه به من افتخار میکنه.....بای بای هری پاتر معروف...پسری که زنده ماند.......آواداکداورا

پرتو سبز رنگ از انتهای چوبدستی چو خارج شد و به سمت هری روانه شد.هری هیچ وقت فکر نمیکرد به دست کسی که زمانی دوستش داشته است بمیرد. ولی این اتفاق افتاده بود.هری چشمانش را بسته بود و به استقبال مرگ میرفت.همانطور که چشمانش بسته بود صدای هو هوی جعدی را شنید و برای چند ثانیه هیچ صدایی نشنید.فکر نمیکرد مرگ انقدر بی سر و صدا باشد.اندکی تقلا کرد تا خودش را تکان دهد ولی تکان نخورد هنوز با طناب به دیوار چسبیده بود.لحظه ای با خود اندیشید که یا هر جوری در زمان مرگت باشی همانگونه تا آخر هستی و یا........هنوز زنده ای.هری چشمانش را باز کرد با طناب نامرئی به دیوار چسبیده بود و چو روبه رویش استاده بود و در حالی که چوبدستیش را به سمت هری نشانه رفته بود گفت:ایندفه جعدت نجاتت داد ولی ایندفه کی نجاتت میده.......آوادا......

_پفتریکوس توتالوس

پرتوی زرد رنگ از بالای پله ها به سمت چو شلیک شد و چو سر جایش خشک شد.هری برای لحظه ای هنگ کرد.چه کسی دفعه قبل او را نجات داده بود و اکنون که؟

هری نگاهی به اطرافش انداخت و پیکر بیجان "لجن"جغد سیاه خانوادگیشان را دید که بر روی زمین افتاده است.هری خیلی از مرگ لجن ناراحت نشد ولی مطمئن بود جیمز خیلی ناراحت میشود.پس سعی کرد خود را از شر طناب ها خلاص کند تا قبل از بیدار شدن جیمز "لجن"را دفن کند.همانطور که تقلا میرد خود را آزاد کند جیمز را دید که در حالی که چوبدستی جینی را در دست داشت از پله پایین آمد و با لحن شگفت زده ای گفت:بابا دیدی چیکار کردم من خودم بودم....دیدی...گفتم..پفتریکوس توتالوس......آه الان آزادت میکنم.....

_نه جیمز همین حالاشم معلوم نیس از مدرسه اخراجت نکنن....برو به مامانت بگو بیاد آزادم کنه

آثار ترس در چهره جیمز نمایان بود.سریع به طبقه بالا رفت.هری در حالی که به چو که مانند یک مجسمه شده بود نگاه میکرد زیر لب گفت:لعنت به تو آلفرد.....یا هر آشغالی که اسمت هست

صدایی در ذهنش طنین انداخت:نه هری پاتر تو نباید با من اینجوری صحبت کنی تا 10 روز دیگه به جای من لرد سیاه تو خونتون

هری سعی میکرد به حرفاش توجه نکنه ولی اون فریاد میزد:لرد سیاه قوی تر از همیشه

هری لحظه ای ذهنش را روی جشن تولدش متمرکز کرد و دیگر صدای او را نشنید.ناگهان جرقه ای در سرش زد شاید بهترین راه مقاومت در برابر نفوظ به ذهن فکر کردن به بهترین خاطره زندگی باشد.همانطور که به این موضوع فکر میکرد.جینی لنگ لنگان از پله ها پایین آمد و هری را باز کرد. هری روی زمین افتاد و بلافاصله بلند شد و جینی را در آغوش کشید.با سر صدای ایجاد شده آلبوس و لی لی هم بیدار شده بودند و همراه جیمز از پله ها پایین میآمدند.هری و جینی هر سه را بغل کردند و بوسیدند.جینی در حالی که کمرش را گرفته بود چوبدستیش را به سمت  چو گرفت تا او را به حالت عادی برگرداند ولی صدای پرواز یک جغد او را از این کار بازداشت.یک جغد سفید از پنجره وارد خانه شد و روی میز آشپزخانه نشست.هری چراغ را روشن کرد و چشم جیمز به جسد لجن افتاد و شروع به گریه کردن کرد.هری برای دلداری رو به جیمز گفت:اون قهرمانانه مرد,خودشو فدا کرد تا پدرت زنده بمونه.

ولی جیمز همچنان گریه میکرد.هری بدون توجه به اینکه لی لی هم بغض کرده است به سمت جغد رفت و نامه را از پایش باز کرده و همانطور که حدس میزد آرم وزارتخانه روی نامه خودنمایی میکرد.هری نامه را باز کرد و بدون توجه به نگاه های لرزان جیمز نامه را با صدای بلند خواند:

با سلام خدمت آقای جیمز پاتر

          طبق آخرین خبر رسیده از سازمان "جادوگران زیر سن قانونی" شما جیمز پاتر در ساعت 3/24 دقیقه بامداد روز

        سه شنبه مورخ 2013/7/22 در خانه پدرتان(خارج از مدرسه) از طلسم "پفتریکوس توتالوس" استفاده کرده اید

        از آنجا که لزومی نمیبینم یک دانش آموز 14 ساله خارج از مدرسه از این طلسم استفاده کند پس شورای عالی 

        وزارت خانه با تمام احترامی که برای پدرتان قائل است شما را از مدرسه اخراج میکند.در اسرع وقت چوبدستیتان 

را به وزارتخانه بفرستید وگرنه مامورین برای تحویل آن میایند

وزیر سحر و جادو :جک جانسون

هری از خواندن نامه دست کشید و به جیمز نگاه کرد که حالا دیگر برای خودش اشک میریخت نه برای "لجن".هری جیمز را در آغوش گرفت و گفت:میدونی چند بار میخواستن منو از مدرسه اخراج کنند ولی نتونستند

جیمز اشک هایش را پاک کرد و گفت:چون دامبلدور نذاشت

_حالا هم من نمیذارم

آثار خوشحالی در چهره جیمز نمایان شد و هری خوشحال بود که او دست از گریه کردن برداشته است.هری رو به آلبوس و لی لی کرد و گفت:شما ها چتون.....یک جغد میخرم خوشگلتر از لجن

لی لی با صدای لرزان گفت ولی هیچ جغدی مثل لجن نمیشه

_اگه هدویگو دیده بودی این حرفو نمیزدی........حالا بریم بخوابین تا منو مامانتون اوضاع رو سرو سامون بدیم.

هر 3 رفتند تا بخوابند.وقتی هری مطمئن شد که هر 3 بچه اش خوابیدند چوبدستی خودش و چو  را از دست چو در آورد و او را به حالت عادی برگرداند سپس هر 2 چوبدستی را به سمت چو نشانه رفت و گفت:اسمت چیه

_چو.....هری من متاسفم......همین حالا از اینجا میرم

هری چوب ها را پایین آورد و با لحنی که شک و تردید در آن موج میزد گفت:نه چو...تقصیرتو که نبوده

جینی هم در تایید حرف هری گفت:آره بابا تو که خودت نبودی

سپس دست چو را گرفت و او را روی صندلی نشاند.چو سرش را گرفت و گفت:من چه جوری اومدم تو خونتون

هری چوبدستی ها را به سمت چو گرفت و گفت:منظورت چیه خودم آوردمت

چو با حیرت به جینی و بعد به هری نگاه کرد و گفت:نه هری من داشتم تو خونه چایی میخوردم بعدش ....تو خونه شما بیدار شدم

_نه چو تو توی رستوران داشتی مست میکردی....من پیدات کردم...

هری دیگر ادامه نداد چوبدستی را به سمت چو گرفت و زیر لب گفت:مورس موردر

پرتوی آبی رنگ از انتهای چوبدستی هری خارج شد و وارد گوش چو شد و لحظه ای بعد پرتو ی سیاه رنگی از گوش دیگر چو خارج شد.هری چوبدستی را پایین آورد و رو به چو گفت:الان تو چه ماهی هستیم

چو با ناباوری گفت:جولای

_چندم جولای

_19

_نه چو امروز 22 جولای.....تو 3 روزه تحت تاثیر طلسم فرمانی............این همه چیز رو توضیح میده.......تو سه روز تحت تاثیر طلسم فرمانی ولی به دلیل فاصله زیاد از اونی که کنترولت میکنه امشب طلسم باطل شده.بعد اون به ذهنت نفوظ کرده.........و همه اینا نقشه قتل من بوده

هری با ذوق گفت:به این میگم شم کاراگاهی

جینی با حالت مسخره ای گفت:آقای کاراگاه میتونم بپرسم کی میدونسته تو میری به هاگزمید

هری بی معطلی گفت:ریدل...........مدیر مدرسه هاکوارتز........آلفرد ریدل

عرق سردی بر پیشانی جینی نشست و با صدای لرزانی گفت:اسم مدیر هاگوارتز ریدل؟

_آره....و جالب اینجاست هیچ کس بش شک نداره.......ولی یک نکته دیگه مبهم....منظور آلفرد از آنجلینا کی بود؟

هری سریع به طبقه بالا رفت لباسش را پوشید و به سمت در خانه رفت. وقتی وارد حیاط شد جینی گفت:کجا میری

_میخواهم مقامات وزارتخونه رو را راضی کنم که آلفرد ریدل اون آدمی نیست که میگه

چو که در آستانه در ظاهر شده بود گفت:ولی هری تنهایی جونت در خطره

جینی با صدای بلندی که به گوش هری برسد گفت:اون هر چقدر هم که نقشه بکشه نقشش یه ایراد بزرگ داره و اونم اینه که هیچ کس حتی لرد ولدمورت هم نمیتونه هری پاتر رو بکشه 


هری پاتر و جوهر اسرار آمیز(فصل پنجم)

فصل پنجم:جشن تولد

دست چو را گرفت و غیب شدند و چند صد کیلومتر آنطرفتر جلوی در خانه هری ظاهر شدند.چو تلو تلو خورد و نزدیک بود بیفتد که هری گرفتش.به کمک هری لحظه ای صاف ایستاد و سپس روی هری بالا آورد و مواد سبز رنگی روی لباس هری ریخت.هری با اکراه به استفراغ های چو و سپس به خود او نگاه کرد و طوری که چو نشود گفت:گندش بزنن

چو که شرمنده شده بود گفت:ااا....هری ببخشید اصلا خودم میشورم لباساتو

اگر هری این حرف را 15 سال پیش از چو میشنید بسیار خوشحال میشد ولی حالا میخواست او را خفه کند و اگر دلش به حال چو نمیسوخت حتما این کار را میکرد.هری دست چو را گرفت و با هم وارد خانه شدند.به محض ورود به خانه هری متوجه شد که بچه ها خوابند زیرا خانه مثل هر شب سوت و کور بود.ساعت روی دیوار هشت و ربع را اعلام میکرد.هری راه دستشویی را به چو نشان داد و در حالی لباسش را در میآورد به آشپز خانه رفت و جینی را دید که نشسته است و غذایش را میخورد.هری پاورچین پاورچین جلو رفت تا جینی را بترساند.هری سریع خودش را جلو جینی انداخت و گفت: پخخخخخخ

ولی کسی که غذا میخورد جینی نبود. یک عروسک بود که از پشت بسیار شبیه جینی بود ولی از جلو مشخص بود که عروسک است.هری که با تمام سلول های بدنش احساس خطر میکرد لباس کثیفش را روی زمین افتاد و چوبدستیش را در آورد وبا دقت تمام آشپز خانه را بررسی کرد.ناگهان به یاد چو افتاد پس سریع از آشپز خانه خارج شد تا او را صدا کند که ناگهان:

اکسپلیارموس

چوبدستی از دست هری خارج شد و در جای نامعلومی در تاریکی اتاق پذیرایی رفت.هری که دیگر هیچ صلاحی نداشت فریاد زد :چو بهمون حمله شده به چوبدستیت احتیاج دارم

در همان لحظه نور لوستر بالای سر هری محو شد و تنها منبع روشنایی خانه خاموش شد.هری در تاریکی هیچ چیزی نمیدید.در همان لحظه صدای چو را شنید که میگفت:هری چی شده............. تو کجایی...چرا چراغ هارو خاموش کردی..لوموس

هری در تاریکی نور آبی رنگ سر چوبدستی چو را دید سپس سریع چوبدستیش را گرفت و پیش از آنکه افسون بیهوشی را اجرا کند چراغ ها روشن شد جینی و بچه ها(آلبوس,لیلی,جیمز) با یک کیک تولد که روی آن شمع 31 خودنمایی میکرد از اتاق پذیرایی خارج شدند و پشت سرشان رون(در حالی که ویلچری را که هرمیون روی آن بود را میبرد)و بچه هایشان(هوگو و رز) از اتاق بیرون آمدند و برای هری کف زدند و هری تازه فهمید که همه این ها یک شوخی مسخره بوده.هرمیون چوبدستیش را در آورد و چیزی زیر لب گفت لحظه ای بعد تمام خانه پر شد از بادکنک ها و روبان های تولد و برف شادی از سقف میبارید گویا هوا برفی است و سقف خانه هم سوراخ است.فشفشه های روشن در خانه پرواز میکردند.چند پری کوچک هم در اتاق پرواز میکردند و شکلات های "بروتی بات با طعم همه چیز" را روی سر افراد حاظر در خانه میریختند.هری با این عصبانی بود ولی نتونست جلوی خوشحالیش را بگیرد پس بعد از چند لحظه که از شوک درآمد گفت:عاشقتونم

و جلو رفت تا با همه دست دهد سپس بچه هایش را بوسید و از همه بخصوص جینی تشکر کرد.

جینی که تازه متوجه چو شده بود رو به چو گفت:سلام چو میدونی چند وقت بود ندیده بودمت بیا بشین تو جشنمون شرکت کن 

هرمیون و رون هم که تازه متوجه چو شده بودند با سلام و الیک کردند.هرمیون دوربینش رو از رون گرفت و چند عکس از هری در حالات مختلف(بریدن کیک/فوت کردن شمع ها/با بچه هایش و ...)گرفت.بعد از اینکه هری با رون , هرمیون,جینی و چو عکس گرفت دوربین را به هرمیون داد و گفت:یه عکس از من و جینی بگیر

هری دست جینی را گرفت و هر 2 روی مبل کنار کیک نشستند.درست در همان لحظه که هرمیون گفت آماده اید هری با جادو جینی را به هوا برد و هرمیون یک عکس هنری گرفت.بعد از این که هر 10 نفر یک عکس دسته جمعی گرفتند.هری کیک را برید و همه شروع به خوردن کیک کردند به جز جیمز و هوگو که در حیاط جارو سوار میکردند.لی لی,آلبوس و رز هم بعد از خوردن کیک رفتند تا در حیاط نیله سنگی بازی کنند.درست زمانی که هری در کنار رون نشست جینی ,چو و هرمیون بحث درباره ی افسون های خانه داری را آغاز کردند.هری کنار رون نشست و در حالی که کیکش را روی میز میگذاشت به رون گفت:مک گوناگل از امسال تو هاگوارتز تدریس نمیکنه....یه رستوران باز کرده تو هاگزمید

همانطور که هری حدس میزد رون خندید و گفت:حتما مشتریا تو غذا موی گربه پیدا میکنند

_آره 

_تو از کجا میدونی؟

_امروز که از وزارتخونه اومدم بیرون رفتم هاگوارتز

_اولش رفتم کلبه هاگرید یه سگ جد.....

هری به یاد پروفسور ریدل افتاد و حرفش را فرو خورد سپس قیافه جدی به خود گرفت و گفت:تو میدونستی اسم مدیر هاگوارتز "آلفرد ریدل"؟

_آره

_چرا چیزی به من نگفتی؟

_میدونم میخوای چی بگی ولی اون پسر ولدمورت نیست.توی یه پرورشگاه بزرگ شده با مشنگ کشی هم مخالف.چند سال پیش هم من در موردش تحقیق کردم فهمیدم پاک پاک.بعدشم 2 تا بچه هات تو اون مدرسه درس میخونن که از امسال میشن 3 تا تو نباید بدونی مدیر مدرسه بچت کیه؟

_خودتم میدونی خیلی شرم شلوغه

_منم مثله تو تو بخش جرایم جادوگری بودم.ولی دیدم اینجوری وقت نمیکنم با خانوادم باشم پس انتقالی گرفتم به بخش امنیت جادوگران.تو هم اگه میخوای راحت تر باشی از این بخش بزن بیرون

_خودمم همچین قصدی دارم.این پرونده آخریه که تموم شه انتقالی میگیرم

_خوب کاری میکنی.هرمیون هم تا پاهاش خوب بشن  انتقالی میگیره میره تو بخش پیشگیری از مشنگ کشی

_باشه.حالا کیکتو بخور 15 دقیقه دیگه بازی کوییدیچ ایتالیا/عربستان دوستانس ولی باید بازی قشنگی باشه

رون شروع به خوردن کیک کرد.بعد از تماشای بازی هری و رون شروع به تحلیل بازی کردند.لی لی و آلبوس خوابیدند.هوگو نیز کم و بیش خواب بود ولی جیمز سر حال بود و با رز تیله سنگی بازی میکرد.به همین دلیل رون و هرمیون با آن ها خداحافظی کردند و رفتند.پس از رفتن آنها چو هم خواست برود که جینی مانع شد در نتیجه جینی یک رختخواببا سحر و جادو در اتاق پذیرایی پدید آورد تا چو روی آن بخوابد.سپس هری و جینی به اتاق بالا رفتند و در حالی که هری قضیه چو را برایش تعریف میکرد روی تخت دراز کشیدند.هری در پایان گفت:فردا باش صحبت کن ببین برا چی ناراحت بوده واگه تونستی یه کاری براش بکن

_باشه

هری گردن جینی را بوسید و گفت:ممنون بابت جشن تولد

جینی که خیلی خوابش میامد دست هری را را فشرد و به او شب بخیر گفت و به خوابی عمیق فرو رفت

                                                                           *

در نیمه های شب هری با وحشت از خواب پرید لحظه ای روی تخت نشست.چراغ خواب کنار تخت را روشن کرد و عینکش را از روی میز کوچک کنار تخت برداشت و به چشم زد.عرق سردی را بر پیشانیش حس میکرد.لخظه ای تمرکز کرد تا کابوسش را به یاد آورد ولی نتوانست.هری به آشپزخانه رفت تا آب بخورد قبل از این که وارد آشپزخانه شود چو را در آستانه در اتاق پذیرایی دید که محکم چوبدستیش را گرفته بود و سرش را با حالت بدی تکان میداد گویی چند مگس در مغزش پرواز میکردند و درد بدی را در سرش حس میکرد.هری به او اعتنایی نکرد و وارد آشپز خانه شد وقتی لیوان آب را سر میکشید با خود اندیشید که حرکات چو مانند زمانی بود که آلفرد به ذهنش نفوظ کرده بود و هری میخواست او را از ذهنش بیرون کند.قلب هری در سینه فرو ریخت اگر حدسش درست بود همه خانوادش در خطر بودند.هری پایش را از آشپزخانه بیرون گذاشت و پرتوی سبز رنگ طلسم مرگ از کنارش رد شد و به دیوار خورد هری سریع به آشپزخانه رفت و پشت یک میز پناه گرفت.چو با صدای بلند گفت:بیا بیرون پاتر.ما که غریبه نیسیم منم آلفرد

قلب هری تند تر از قبل میزد در آن وضعیت چوبدستی هم نداشت.امیدوار بود جینی بیدار شود تا چو را خلع صلاح کند ولی فرصتی برای صبر کردن نداشت.چو ادامه داد:از اسید استفاده کردم و جواب داد الان آنجلینا پیش من

چو وارد آشپزخانه شد و گفت:بیا بیرون بزدل....ریداکتو

میزی که هری پشت آن پناه گرفته بود با صدای بنگ بلندی خرد شد و هری در مقابل چو بی پناه شد هری ایستاد و رو به چو گفت:چو منم هری به خودت بیا تو...

_من چو نیستم هری اسم من آلفرد...

در همان لحظه هری غیب شد و در اتاق خواب طبقه بالا ظاهر شد و صدای چو را از طبقه پایین شنید که فریاد زد:آواداکداورا

با صدای فریاد چو جینی از خواب پرید و هاج و واج به هری نگاه کرد هری که فرصت توضیح دادن نداشت چوبدستیش را برداشت و به سمت آشپز خانه رفت به محض اینکه به آشپزخانه رسید چو را نیافت.در همان لحظه خلع صلاح شد و چوبش در دست چو در پشت سرش قرار گرفت.چو چوبدستیش را به سمت هری گرفت و زیر لب چیزی گفت در یک آن هری احساس کرد با طناب نامرئی به دیوار بسته میشود چند بار سعی کرد غیب شود ولی بی فایده بود طناب های نامرئی از غیب شدنش جلوگیری میکردند.در همان لحظه چو در جایی بالای پله ها را نشانه رفت و گفت:استوپفای

پرتو نورانی از چوبدستی چو خارج شد ولحظه ای بعد هری صدای جیغ جینی را شنید.هری نعره ای از خشم سر داد ولی چو ذره ای بر خود نلرزید.چو چوبدستیش را به سوی هری گرفت و گفت:لرد سیاه به من افتخار میکنه.....بای بای هری پاتر معروف...پسری که زنده ماند.......آواداکداورا

پرتو سبز رنگ از انتهای چوبدستی چو خارج شد و به سمت هری روانه شد