داستان های جدید هری پاتر

داستان های جدید هری پاتر

این داستان ها تراوشات ذهن خودم.امیدوارم خوشتون بیاد
داستان های جدید هری پاتر

داستان های جدید هری پاتر

این داستان ها تراوشات ذهن خودم.امیدوارم خوشتون بیاد

هری پاتر و جوهر اسرار آمیز(فصل چهارم)

فصل چهارم:رستوران جادوگران بدون جارو

برخلاف اتاق دامبلدور که بسیار تغییر کرده بود.هاگزمید از آخرین دیدار هری هیچ تغییری نکرده بود.ساختمان ها دست نخورده بودند و حتی ساختمان های جدید هم تغییر چندانی در شکل هاگزمید ایجاد نکرده بود.هری در امتداد جاده سنگ فرش شده پیش رفت تا به رستوران 3 دسته جارو رسید که اکنون تخته شده بود.ودرست در مقابلش رستوران باشکوهی ساخته شده بود که بالای آن نوشته بود:به رستوران جادوگران بدون جادو خوش آمدید

هری دریافت که با وضع پیش آمده برای رستوران 3 دسته جارو پروفسور"مک گوناگل"عاقلانه ترین کار را کرده که رستوران باز کرده است.هری در رستوران را باز کرد و وارد شد.افراد زیادی در حال خوردن نوشیدنی کره ای بودند.و گرمای مطبوع داخل رستوران هم او را ترغیب کرد که زودتر در را ببندد و او هم نوشیدنی کره ای بخورد.ولی هیچ صندلی خالی نیافت.در آخرین نقطه ی رستوران زنی نشسته بود و مست میکرد و هری با اینکه نمیخواست پیش آن بنشیند ولی تنها صندلی که گیر آورد همان بود.پس به ناچار یک نوشیدنی کره ای سفارش داد و کنار آن دختر نشست.دختر موهای بلند و مشکی داشت که هری را به یاد"کتی"(مهاجم تیم کوییدیچ گیریفیندور)میانداخت.زن پشتش را به هری کرد و دوباره شروع به مست کردن کرد.هری جرعه ای از نوشیدنیش را سر کشید و دوباره به اون زن نگاه کرد که از شدت مستی به سختی بطری را در دستش میگرفت.هری دلش به حالش سوخت و بطری را از دست او گرفت و گفت:خانم بهتره زیاده روی نکنی.

زن در حالی که پشتش به هری بود گفت:تو دخالت نکن بدش به من

هری حس کرد صدای زن هم به نظرش آشنا میاد.سپس بطری را عقبتر گذاشت,جرعه ای از نوشیدنی کره ای نوشید و سپس گفت:من این کارو نمیکنم 

زن برگشت تا بطری را بگیرد ولی از فرط مستی از صندلیش روی زمین افتاد.هری سریع بلند شد تا به او کمک کند از روی زمین بلند شود.هری دست زن را گرفت تا او را بلند کند ولی زن دستش را عقب کشید.هری با هر زور ضربی که بود دستش را گرفت و او را بلند کرد و در یک لحظه صورتش را دید.سپس او را روی صندلی گذاشت و گفت:"چو"

چو کمی سرش را تکان داد و گفت:از کجا منو میشناسی

_منم هری

_هری کیه

_هری پاتر

هری جمله آخر را چنان بلند گفت که تمام رستوران شنیدند.لحظه ای هیاهو ی رستوران خوابید و همه سر ها را برگرداندند تا هری را نگاه کنند.پس از چند ثانیه صدای پیرمردی سکوت رستوران را شکست:آره اون هری پاتر,شاگرد خودم بود

همه سر ها را به سمت منبع صدا برگرداندند ولی هیچ کس منبع صدا را نیافت.لحظه ای بعد پروفسور فلیت ویک با قد کوتاهش از پشت نزدیک ترین میز به در بیرون آمد و گفت:پاتر چه بزرگ شدی

هری برایش سر تکان داد و سلام کرد.لحظه ای بعد تمام رستوران شروع به دست دادن با هری کردند.

_سلام آقای پاتر من یکی از طرفداراتونم

_آقای پاتر وقت دارین یه عکس بگیریم,آره همونجا وایسین....بگین سیب

_آقای پاتر میتونین یه امضا به من بدین...بله همینجارو امضا کنید

هری که دیگر کلافه شده بود با صدای نسبتا بلندی گفت:ببخشید من برای کاری به اینجا اومدم کارم رو که انجام دادم در خدمتتون هستم.ناگهان از میان جمعیت دختری گفت:آقای پاتر شما ازدواج کردین؟

همه خندیدند حتی خود هری هم خنده اش گرفته بود. هری سریع به داخل آشپزخانه رفت و با صحنه ای روبرو شد که تا به حال روبرو نشده بود.قابلمه ها در هوا چرخ میزدند و مواد غدایی به هر طرف که میخواستند میرفتند.(هری تا به حال صحنه غذا پختن جینی را ندیده بود ولی شک داشت که او هم اینگونه غذا بپزد).یکی از آشپز ها با یک حرکت چوبدستی گوساله زنده ای را درون قابلمه کوچکی انداخت و هری در عجب بود که چگونه گوساله در قابلمه جا شده است.سپس آشپز دیگری با یک حرکت چوبدستی قابلمه را آتش زد و از میان خاکستر قابلمه یک ظرف سوسیس درآمد.هری لحظه ای مردد ماند و بعد پروفسور مک گوناگل را دید که سر یکی از آشپز ها داد میزند و میگوید:برو درسش کن,گفتم جلو در بنویس جادوگران بدون جارو نه بدون جادوووووووووووووووو

آشپز با عجله دوید و رفت تا افتضاحش رو درست کند.هری با خود اندیشید با این که پروفسور پیر شده است ولی هنوز هم اخلاقش را حفظ کرده است.هری بیادآورد که برای چه به آشپز خانه آمده است پس سریع جلو رفت و از یکی از آشپز ها تقاضای یک کاسه آب کرد ولی آشپز سریع او را از آشپزخانه بیرون کرد و گفت:مگه خودت چوبدستی نداری

و هری تازه بیادآورد که او هم چوبدستی دارد.سریع از آشپزخانه خارج شد و کنار چو ایستاد. صورت چو  را هدف گرفت و زیر لب گفت:آلپو

از انتهای چوبدستیش مقدار زیادی آب خارج شد و رو صورت چو ریخت.چو که تازه سرحال شده بود هری را در آغوش کشید و شروع به گریه کردن کرد.هری نمیداست چو برای چی ناراحت است در نتیجه نمیتوانست او را دلداری دهد.وقتی چو آرام گرفت هری او را روی صندلی نشاند و گفت:من الان برمیگردم بریم خونه ما

سپس با عجله به آشپز خانه رفت و پیش از آن که آشپز ها اون رو از آشپز خانه بیرون کنند پروفسور را صدا کرد و با او به اتاقش در پشت آشپز خانه رفت و تمام ماجرا را برای پروفسور مک گوناگل تعریف کرد.پروفسور گفت:لرد سیاه بر نمیگرده پاتر بت اطمینان میدم,ولی در مورد طلسم چفت شدگی میتونی هفته دیگه 5شنبه شب ساعت 7 بیای؟

_بله 

_پس منتظرتم

_خیلی ممنون پروفسور پس فعلا خداحافظ

_خداحافظ

هری از آشپز خانه بیرون آمد و چو را دید که روی صندلی نشسته بود سپس دست چو را گرفت و غیب شدند و چند صد کیلومتر آنطرفتر جلوی در خانه هری ظاهر شدند

هری پاتر و جوهر اسرار آمیز(فصل سوم)

فصل سوم:در دفتر ریدل

با اینکه دفتر نویل خیلی کوچک نبود ولی انبوه گیاهانی که در اتاقش جا داده بود باعث شد هری فکر کند به اتاق زیر شیروانی خانه قدیمی ویزلی ها آمده است که قبل از اینکه بسوزد اتاق رون بود.هری و نویل از پشت گلدون یک گیاه آدم خوار گذشتند(که اکنون خواب بود)و به میز کار نویل رسیدند که روی آن پر از گیاه "مهر گیاه"بود.هری میدانست که ریشه این گیاهان چه صدای گوشخراش دارد. در نتیجه وقتی نویل دستش را روی میزش گذاشت هری فریاد زد: از خاک درش نیار

نویل که جا خورده بود با هیجان خاصی گفت:کی خواست درشون بیاره؟

وبعد شروع کرد به توضیح دادن درباره دوره ی تکامل "مهر گیاه"ها.هری به نویل خیره شد و وانمود کرد که گوش میکند ولی در واقع به این فکر میکرد که چه دوران خوبی را در هاگوارتز گذارنده.قطار سریع السیر هاگوارتز/ارتش دامبلدور/دامبلدور.قلب هری در سینه فرو ریخت فکر کردن به دامبلدور او را به یاد پروفسور ریدل وتمام احتمالاتی که درمورد اون میداد انداخت.هیچکس به او شک نداشت که گذاشته بودند 8 سال مدیر هاگوارتز باشد.نویل هنوز درحال توضیح دادن بود:ولی وقتی 3 سالشون میشه صداشون مرگبار میشه.البته پروفسور مک کالن استاد درس معجون ها رو میگم ادعا میکنه میتونه معجونی بسازه که طول عمر "مهر گیاه"ها رو کاهش بده در نتیجه زودتر بالغ میشن.

هری لبخند تلخی زد و سرش را تکان داد.نویل دیگر توضیح نمیداد.و هری فرصت را غنیمت شمرد و گفت:نویل استاد درس معجون هاتون کیه؟

_پروفسور مک کالن دیگه

_الان تو مدرسس

_نه.فقط منو پروفسور ریدل هستیم. بقیه اساتید 1 هفته مونده به شروع ترم میان

_یعنی 2 هفته ی دیگه

_بله

_خیلی حوب من فعلا با پروفسور ریدل کار دارم.بعدش میبینمت.خداحافظ

_خداحافظ

هری بلافاصله غیب شد و جلوی دفتر پروفسور ریدل که روزی دفتر دامبلدور بود ظاهر شد.به داخل پلکان عقابی شکل رفت و با صدای بلند گفت:هیپوگریف

در همان لحظه پلکان عقابی شروع به چرخش کرد و بالا رفت.هری بی اختیار دستش را روی قلاف چوبدستیش گذاشته بود.و کمرش از ترس یخ کرده بود گویی انتظار داشت در اتاق پروفسور ریدل با چیزی بدتر از ولدمورت روبرو شود.پلکان عقابی ایستاد و هری به خودش نهیب زد:دستو از روی چوبدستیت بردار/تو پسر لیلی و جمیز پاتری.

سپس به در چوبی و بزرگ روبرویش چند ضربه زد سپس دوباره به خودش نهیب زد:تو کسی هستی که ولدمورت رو کشتی/تو کسی هستی ک.....

با باز شدن در رشته افکار هری پاره شد و هری با دیدن پروفسور ریدل جا خورد گویی انتظار داشت با باز شدن در تمام خانواده ولدمورت با طلسم مرگ از او استقبال کنند.ریدل از هری دعوت کرد تا به داخل اتاق برود.و هری سراسیمه وارد اتاق شد.اتاق از آنچه که هری در 14 سال پیش دیده بود بسیار فرق کرده بود.تابلوهای روی دیوار دست نخورده بود به جز اینکه تصویر دامبلدور هم به آن اظافه شده بود(که هم اکنون خواب بود)ولی بقیه اتاق کاملا فرق کرده بود.کتابخانه عظیم دامبلدور سر جایش نبود در عوض یک کتابخانه کوچک/یک قدح اندیشه/چند نامه/یک کمد پر از پرونده(که هری حدس میزد پرونده بچه ها باشد)/و چند گیاه تزعینی بود و کلاه گروه بندی هم بالای کمد پرونده ها بود.در میان اتاق میز دامبلدور بود با چند صندلی که هری روی یکی از آنها نشسته بود.و در سوی دیگر اتاق هیچ چیز نبود و همین خلوتی اتاق باعث شده بود اتاق بزرگتر به نظر برسد.ریدل مقابل او روی یک صندلی نشست و هری بی اختیار با چشمانش به دنبال چوبدستی او میگشت.سرانجام چشمش به دست ریدل خورد که به کمرش رفت تا چوبدستیش را بردارد.هری بی اختیار چوبدستیش را درآورد و فریاد زد:اکسپلیارموس

چوبدستی از دست ریدل در آمد و به دست هری افتاد.هری چوبدستی رو به سمت ریدل گرفت و گفت:فکر کردی به این سادگیا میتونی منو بکشی؟

ریدل مات و مبهوت به هری زل زد سپس خندید.و این کار هری را عصبی کرد.ریدل نگاهی به هری انداخت و گفت: بهتون حق میدم بعد از اتفاقی که دم مدرسه افتاد بهم شک داشته باشین ولی اون کار برا اقدامات امنیتی بود.الانم میخواستم چایی درست کنم.

هری لحظه ای با تردید به چوبدستی ریدل سپس به خود او نگاه کرد و با شک چوبدستیش را به او داد.ریدل چوبدستیش را گرفت و با یک حرکت چوبدستی دو لیوان چایی روی میز پدیدار شد.هر 2 نشستند و شروع به نوشیدن چایی کردند.پروفسور ریدل جرعه ای  از چایش را سرکشید و رو به هری گفت:حتما برای کاری به مدرسه اومدین/اگه برای بچه هاتون که باید بگم وضعیت درسی هر 3 تا بچه هاتون خوبه.بخصوص این کوچولو اسمش چی بود...آهان بله لی لی

هری لحظه مردد ماند که حقیقت را به ریدل بگوید یا خیر در نتیجه گفت:با پروفسور "مک گوناگل"کار داشتم

_ایشون از امسال دیگه اینجا تدریس نمیکنن.دیگه پیر شدن 78 سالشه

_الان کجا هستند؟

_یه رستوران باز کرده تو هاگزمید به اسم "رستوران جادوگران بدون جارو"

هری به زور جلوی خنده اش را گرفت زیرا تصور اینکه یک گربه آشپزی کند برایش خنده دار بود.هری جرعه ای از چایی نوشید وبلند شد وگفت:منو ببخشید اگه بی ادبی کردم.من دیگه باید برم

سپس به سمت در رفت ولی برای لحظه ای متوقف شد احساس میکرد چندین سال است پروفسور ریدل را میشناسد و به او اطمینان کامل دارد.نمیدانست چرا همچین حسی را دارد ولی همین حس باعث شد که روی پاشنه پا بچرخد و رو به پروفسور ریدل بگوید:من یه راه مخفی بلدم که از هاگوارتز  به به زیر زمین سه دسته جارو میرسه.

_ریدل لبخندی زد و گفت:میدونم.1 هفته بعد از مرگ آقا و خانم ویزلی رون ویزلی به اینجا اومد این راه رو به ما نشون داد ولی ما داخل این مسیر مخفی چیزی پیدا نکردیم.

هری که جا خورده بود گفت:حداخافظ

_خداحافظ

هری از اتاق ریدل و از پلکان عقابی خارج شد و به حیاط هاگوارتز رسید و بلافاصله غیب شد و چند کیلومتر آنورتر در هاگزمید ظاهر شد

هری پاتر و جوهر اسرار آمیز(فصل دوم)

فصل دوم: دیدار با پروفسور ریدل

مو بر بدن هری سیخ شد. در بازداشتگاه رو باز کرد.عجوزه هنوز دیوانه وار میخندید.هری که از عصبانیت سرخ شده بود فریاد زد:آلفرد کیه.لرد سیاه مرده خودم کشتمش افریطه

بعد چوبدستیش را به سمت اون گرفت و فریاد زد:چجوری میخوای لرد سیاه رو برگردونی؟جواب بده.

از صدای فریاد اون چند نفر وارد بازداشتگاه شدند.و اگر هری رو نمیگرفتند ممکن بود هری طلسم شکنجه رو اجرا کنه.

چند دقیقه بعد هری سر میز ناهار بود وماجرا رو برای رون تعریف میکرد.

رون با تعجب گفت:ولی ولدمورت مرده.تو خودت کشتیش.ما جان پیچ هاشو نابود کردیم.

_میدونم.ولی فقط یک نفر میتونه به این خوبی به ذهنم نفوذ کنه. که اونم ولدمورت.فقط وقتی جای زخمم درد میگرفت که نزدیک ولدمورت بودم.

_چرا از معجون راستی استفاده نمیکنی

_چند بار به "بگمن"گفتم دو سه بار گفته

سپس صدایش را کلفت کرد و ادامه داد:این مورد خاص صلاحیتشو نداره.

_اگه اینایی که به من گفتی بش بگی قبول میکنه

هری آهی کشید و ادامه داد:آخرین شیشه معجون راستی چند روز پیش تموم شد.چند ماه طول میکشه تا دوباره درسش کنن

هری جرعی ای از نوشابه اش را خورد و ادامه داد:پس هرمیون کو نمیبینمش

_2 روز پیش تو یه ماموریت یه مرگخوار پاشو طلسم کرد. الان 2 تا پاش استخوان نداره.مرخصی گرفته تو خونه استراحت میکنه

_من نمیدونم ما سالهاست ولدمورت رو نابود کردیم ولی بازم مرگ خوارها آدم میکشن

_دیوونن

هری از سر میز بلند شد و با رون خداحافظی کرد.و با عجله از وزارتخانه خارج شد.وارد خیابان اصلی شد.در همان لحظه دراکو مالفوی را دید که با عجله به سمت هری میاید.ولی هری قبل از اینکه مجبور شود با او حرف بزند غیب شد و جلوی محوطه اصلی  هاگوارتز ظاهر شد.از زمانی که هری به یاد داشت هاگوارتز همین شکلی بود.لحظه ای ایستاد و خاطرات خوش دوران مدرسه اش مثل برق از جلو چشمانش گذشتند.روزی که برای اولین بار رون را دید.روزی که جستجوگر تیم گریفیندور  شد.روزی که برای اولین بار به هاگزمید رفت.و همه و همه مثل روز برای هری روشن بود.تداعی شدن این خاطرات لبخندی بر لب هری انداخت و انقدر خوشحال شد. که فراموش کرد برای چه به هاگوارتز اومده.هری روی پاشنه پا چرخید و از دور کلبه ی هاگرید را دید و دوان دوان به سمت کلبه رفت.

تق تق تق

_اومدم

هاگرید در را باز کرد و با دیدن هری او را در آغوش گرفت.هری برای چند لحظه ای که در آغوش هاگرید بود احساس خفگی شدیدی داشت.سرانجام هاگرید او را ول کرد و گفت:اوه پسر میدونی چند وقت ندیدمت

هری عینکش را صاف کرد و گفت:سرم شلوغه هاگرید.متاسفم.حالت چطور....

ولی صدای پارس یک سگ  از داخل خونه حرفش را قطع کرد.هری از پشت هاگریدنگاهی به داخل خانه انداخت و گفت:این چیه هاگرید؟

_یه سگ جدیده.نژادش دوبر من.بعد از مردن فنگ من نتونستم...

اشک در چشمان هاگرید حلقه زد.و یک دستمال به اندازه یک رومیزی از داخل جیبش درآورد تا اشک هایش را پاک کند.در همان لحظه هری به یاد آورد برای چی به هاگوارتز اومده.سریع از هاگرید خداحافظی کرد و غیب شد.ولی اتفاق عجیبی افتاد بلافاصله بعد از غیب شدن با صورت به جسم سختی خورد و روی زمین افتاد.کمی به اطرافش نگاه کرد و متوجه شد آن جسم سخت در هاگوارتز بوده.تازه به یاد آورده بود هیچکس به جز مدیر نمیتواند در خارج قاعه غیب شود و در داخل قلعه ظاهر شود.

از روی زمین بلند شد و تازه متوجه شد از دماغش خون میاید.چوبدستیش را در آورد تا دماغش را درست کند.که ناگهان:

اکسپلیارموس

چوبدستی از دست هری خارج شد.هری برگشت و در پشت سرش پیرمرد میانسالی را با موهای قهوه ای و ریش پروفسوری دید که ردای بلند سفیدی به تن داشت که هری را یاد دامبلدور می انداخت.پیرمرد چوب دستیش را به سمت هری گرفته بود و چوبدستی هری را در دست دیگرش نگه داشته بود.

_تو کی هستی که میخواستی وارد قلعه بشی

هری نگاهی به عینک شکسته اش انداخت که روی زمین بود و بعد به این موضوع فکر کرد  که شاید بدون عینک اصلا شبیه هری پاتر نباشد

_گفتم کی هستی

_سلام من هری پاتر هستم

پیرمرد چوبدستیش را تکان داد و موهای هری بالا رفت.سپس چوبدستیش را پایین آورد و گفت: متاسفم آقای پاتر.هنوز سال تحصیلی شروع نشده ولی ما باید اقدامات امنیتی لازم رو انجام  بدیم

سپس دستش را دراز کرد و چوبدستی هری را به او داد.سپس با هری دست داد و گفت:من پروفسور ریدل هستم.آلفرد ریدل. مدیر مدرسه

هری در یک آن مردد ماند میخواست چوبدستیش را در آورد و از او اعتراف بگیرد.ولی خودش را کنترل کرد.همه چیز بر علیه پروفسور ریدل بود.فامیل اون مانند فامیل ولدمورت بود.و از همه بدتر اسمش آلفرد بود.هر دو با هم وارد قلعه شدند.هاگوارتز مانند همیشه بود و ارواح در رفت و آمد بودند.هر 2 با هم به سمت دفتر مدیر رفتند.در همان لحظه صدایی از پشت سرش گفت:هری

هری برگشت و در پشت سرش نویل را دید.که اکنون استاد درس گیاه شناسی بود.هری با او سلام کرد.پروفسور ریدل گفت:آقای پاتر اگر با من کاری داشتید توی اتاقمم.رمز اتاق هم "هیپوگریف"هستش.فعلا خداحافظ

سپس از پیچ راهرو گذشت و از نظر ها ناپدید شد.نویل دست هری رو گرفت و به اتاقش در طبقه بالا برد.در راه هری رو به نویل گفت:هنوز که سال تحصیلی شروع نشده پس چرا اینجایین

_پروفسور ریدل که همیشه اینجاست.منم میخواستم چند تا گیاه پرورش بدم برا درسم

_راستی نویل چند وقته که پروفسور ریدل اینجا مدیره؟

_7 8 ساله. چطور

_هیچی

در همان لحظه هری یاد حرف پروفسور دامبلدور افتاد:کمتر کسی میدونه مه نام حقیقی ولدمورت  تام ریدل هست

پشت کمر هری از ترس یخ کرد.

ممکن بود پروفسور ریدل پسر ولدمورت باشه ولی هیچکس خبر نداشته باشه

هری پاتر و جوهر اسرار آمیز(فصل اول)

فصل اول:بازجویی

این اولین باری نبود که آلبوس پاتر پدرش رو سر میز صبحانه نمیدید. دیگه عادت کرده بود.ولی لی لی گاهی اوقات بد اخلاقی میکرد سراغ پدرشو میگرفت. مادرشون همیشه میگفت که پدرتون این روزا سرش شلوغه.ولی از وقتی که آلبوس به یاد داشت مامانش همین جمله رو میگفت و آلبوس نمیدونست این روزا کی تموم میشه. هری کارمند وزارت سحر و جادو بود و به خاطر کارش کمتر وقت میکرد با خانوادش باشه مخصوصا این 6 ماه اخیر که یه پرونده سخت داشت این چند هفته حتی روزای تعطیلم سر کار بود.پرونده مربوط بود به یک مرگ خوار که 7 ماه پیش در جنگل ممنوع هنگامی که در حال خوردن خون تک شاخ بود توسط روبیوس هاگرید شکاربان بان مدرسه دستگیر شد.خوردن خون تکشاخ چنان روی چهره وی تاثیر گذاشته بود که هیچکس اون رو نشناخت.اونو چند روز به آزکابان بردند و بعد چند روز برای محاکمه برش گردوندند.هری از افرادی که در محاکمه حضور داشتند شنید که اون در طول محاکمه دیوانه وار دسته صندلی رو چنگ میزده و زیر لب میگفته:"آلفرد انجامش میده.....اون میتونه.... سه دسته جارو.....هاگزمید."البته این سخنان برای هیچ کس معنایی نداشت مخصوصا بعد از این که مامورین وزارتخونه کل هاگزمید و بخصوص فروشگاه سه دسته جارو رو حسابی گشتن.ولی چند روز بعد از این ماجرا جسد آرتور و مالی ویزلی(پدر و مادر رون) در زیر زمین فروشگاه سه دسته جارو یافت شد.بعد از اون پرونده به دست هری افتاد.هری هر روز صبح زود به وزارتخانه میرفت و از زندانی که دیگر میان همکارانش به عجوزه مشهور شده بود بازجویی میکرد.بعد از اون قتل به خانه ی  جرج ویزلی و دوست صمیمیش لی جردن دستبرد زدند.ولی هر دو آن ها گفتند که چیزی از وسایل خانه شان کم نشده است.هیچ کس قتل آقا و خانم ویزلی را با دستبرد به خانه ی آن 2 مرتبط نمیدانست ولی هری خلاف این نظر رو داشت.

هری به باجه تلفن کنار خیابان رفت.در همان لحظه تلفن عمومی زنگ خورد هری تلفن رو برداشت و بلافاصله ناپدید شد.هری از غیب و ظاهر شدن متنفر بود.یک بار که آلبوس از او پرسیده بود غیب و ظاهر شدن چه جوریه هری گفته بود افتضاح انگار توی یه لوله تنگ باسرعت به سمت بالا میروی.هری در حالی که فکر میکرد باید در آن شرایط چیز دیگری به آلبوس میگفته پایش به زمین سخت خورد وتلو تلو خوران به شخصی خورد و هردو افتادند هری سریع بلند شد تا ببیند به کی خورده ولی با دیدن موی قرمزش او را شناخت و گفت:رون

_سلام هری 

_سلام.برا داداشت محافظ گذاشتی

_نه.من نمیفهمم هری دستبرد زدن به خونه جرج چه ربطی به پرونده عجوزه داره؟

_پدر و مادرت یا یه چیزی میدونسن یا یه چیزی داشتن که براش کشته شدن

بغض رون ترکید وصورتش را برگرداند تا هری اشک هایش را نبیند.هری با حالتی دلسوزانه گفت:وقتی به خونه جرج دستبرد زدن مطمئن شدم پدر مادرت یه چیزی داشتن که الان دست جرج.وقتی آقا دزد تو خونه جرج چیزی پیدا نکرده رفته سراغ بهترین دوستش لی جردن ولی اونجا هم چیزی پیدا نکرده.اون چیز هر چی که هست الان دست جرج یا حداقل اون فک میکنه که دستشه.من چند بار با جرج حرف زدم ولی میگه چیز مهمی از پدرش پیشش نداره.رون اگه من توی اداره امنیت جادوگران کار میکردم فورا چند تا از بهترین سربازان رو میذاشتم مواظبش باشن.حالا تو کارمند این اداره ای و..

_باشه فهمیدم فعلا خداحافظ

_خداحافظ

هری به راه خود ادامه تا به اتاق نمور و تاریک بازجویی رسید.عجوزه روی صندلی نشسته بود و به دسته صندلی چنگ میزد. هری چوبدسیش را درآورد و در مقابل او روی صندلی نشست و گفت:خوب امروز چی داری برام .نمیخوای بگی آلفرد کیه

_آلفرد....آلفرد...بیا..هری..پا..پاتر اینجاست

ناگهان هری  سوزش شدیدی را روی پیشانیش احساس کرد و بعد سرش درد گرفت ولحظه ای چشمانش تار دید سپس بی اختیار شروع به صحبت کرد:اون پیشش. مطمئنم

عجوزه در حالی که دیوانه وار دسته صندلی را چنگ میزد با پوزخندی گفت:ا..ااا...از اسید...استفا....ده کن

سوزش زخم هری شدید تر شده بود و سرش از درد منفجر شده بود.هری چوبدستی رو محکمتر فشرد و دوباره شروع به صحبت کرد:اول تو رو نجات..............از ذهن من برو بیر.....نه اول تو رو نجات میدم

_نه....نه

هری بی اختیار چوبدستی رو بالا آورد و به سمت در گرفت و بی اختیار شروع به حرف زدن کرد:آلاهو مو.....نه از ذهن من....بروووووووووووووووو

در یک آن هری حس کرد بار سنگینی رو از رو دوشش برداشتند وبعد در حالی که زخمش بیشتر از همیشه میسوخت از صندلی روی زمین افتاد.بعد از چند دقیقه از روی زمین برخاست و چوبدستیشو به سمت عجوزه گرفت و فریاد زد:ریکتوس

طنابی در هوا از غیب ظاهر شد و به دور گلوی عجوزه پیچید.هری فریاد زد اون کی بود

ولی عجوزه بدون هیچ جوابی قهقه زد.هری با عصبانیت چوبدستی را تکان داد و طناب دور گردن او سفت شد و دیگر به سختی نفس میکشید

_گفتم اون کی بود

بعد طناب رو شل کرد تا عجوزه بتونه حرف بزنه ولی اون بعد از چند تا سلفه دوباره قهقه زد.هری با عصبانیت از اتاق خارج شد.کمی آب به دست و صورتش زد.و بعد به این فکر فرو رفت که پیش جرج برود و یک شیشه اسید روی دستش بریزد ولی حتی فکر این کار هم به نظرش خنده دار اومد.ولی چند لحظه بعد موضوع دیگری فکرش را مشغول کرد.یک نفر به ذهن او نفوذ کرده بود و میتوانست به وسیله او یک زندانی را فراری دهد.وقتی هری نوجوانی 15 ساله بود ولدمورت چند بار به ذهن او نفوذ کرد ولی از آن موقع به بعد دیگر هیچکس به ذهن او نفوذ نکرده بود تا به امروز.هری میدانست طلسم چفت شدگی در مقابل نفوذ دیگران به ذهنش از او مراقبت میکند ولی هیچ مهارتی در اجرای این طلسم نداشت.ناگهان جرقه ای در ذهنش خورد پروفسور مک گوناگل با این که پیر بود ولی بهترین راه حل هری بود هری تصمیم گرفت بعد از ناهار مرخصی بگیرد و به دیدن پروفسور مک گوناگل برود.

وقتی برای خوردن ناهار از جلوی بازداشتگاه میگذشت صدای عجوزه را شنید که با صدای بلند میگفت:او.....اون.......برمی....برمیگرده.....لرد....س..س..س.سیاه.....برمیگرده

مو بر بدن هری سیخ شد