فصل نهم:نقشه آلفرد
در طول آن روز هری مدام به یاد جوهر اسرار آمیز و ماجرای آنروز می افتاد.حتی وقتی جرج پرونده آنجلبنا را پیش هری آورد هم هری به حرف های آقای دیگوری فکر میکرد و آنقدر حواسش پرت بود که جرج تصمیم گرفت پرونده را به کاراگاه دیگری تحویل دهد.و هری حتی فراموش کرد ماجرای جوهر را به او بگوید.هری آشفته و نگران بود و میدانست که بازجویی از عجوزه در آن شرایط اصلا کار عاقلانه ای نیست با این حال وقتی از سر میز ناهار بلند شد تصمیم گرفت به سراغ عجوزه برود.با خودش گفت بهتر است قبل از بازجویی نظر رون را هم بپرسم ولی سر میز ناهار هر چه گشت رون را پیدا نکرد.تصمیم گرفت به دفترش برود ولی آنجا هم نبود.هری با بی رقبتی به اتاق بازجویی رفت.قبلا گفته بود که بعد از ناهار عجوزه را به اتاق بازجویی ببرند بنابر این وقتی وارد اتاق نمور و تاریک شد عجوزه با دست و پای بسته روی صندلی افتاده بود و زیر لب چیزی میگفت.هری روی صندلی مقابلش نشست و در حالی که سعی میکرد آرامشش را حفظ کند رو به عجوزه گفت:سلام.یه خبر برات دارم که مطمئنم اگه بشنویش سکته میکنی........شنیدی چی گفتم....ولدمورت دستگیر شده
ولی عجوزه بدون کوچکترین واکنشی همچنان دسته ی صندلی را چنگ میزد.هری لحظه ای میخواست او را خفه کند.هری با عصبانیت از روی صندلی بلند شد و بدون اینکه بفهمد چه میگوید با صدای نسبتا بلندی گفت:ولی اون ولدمورت نبوده.چون ولدمورت مرده
ناگهان چنگزدن عجوزه متوقف شد و با نگرانی به هری نگاه کرد.معلوم بود که هری حرف نگران کننده ای را زده که او اینچنین نگران است.عجوزه با صدای گرفته ای گفت:پسرم کجاست؟...هان..مگه ماه چند شب که کامل شده؟....هان
هری با قیافه ای مصصم به دروغ گفتن ادامه داد و گفت:پسرت...پسرت داره میره آزکابان تا....تا فردا صبح منتقل میشه به...
ولی لحظه ای مردد ماند یعنی این عجوزه مادر ولدمورت بود.ولی این امکان نداشت مادر ولدمورت مدت ها بود که مرده بود.ولی برای اینکه طبیعی به نطر برسد جمله اش را تمام کرد و گفت:منتقل میشه آزکابان....
سپس به دروغ گفت:ماه 4 شب پیش کامل شده
عجوزه با قیافه هراسناک به هری نگاه میکرد گویا هری یک قاتل خطرناک است.هری شروع به قدم زدن در عرض اتاق کرد.عجوزه با صدای لرزان گفت:تو رو خدا پسرمو به آزکابان نفرس....تو میتونی مگه نه......تو نفوظ داری...ازت خواهش میکنم هرچی بخوای بت میدم...خواه
هری که دیگر مطمئن بود تیرش به هدف خورده بود گفت:یه کارایی میتونم بکنم ولی باید قول بدی به کسی نگی که من اینا رو بت گفتم
عجوزه با حرکت سر جواب مثبت داد
هری دوباره شروع به قدم زدن در عرض اتاق کرد وگفت:پسرت حرف نمیزنه.بش گفتم اگه حرف بزنه تو مجازاتش تخفیف قائل میشم ولی حرف نمیزنه.اگه تو اعتراف کنی میتونم بگم پسرت اینارو اعتراف کرده.قبوله؟
عجوزه دیوانه وار سرش را به علامت مثبت تکان میداد.لحظه ای هری فکر کرد که دیگر رفتار روان پریشانه او از بین رفته ولی بعد متوجه شد که هنوز هم تیک میزند
هری مصمم تر از همیشه شروع به صحبت کرد و گفت:کی آقا و خانوم ویزلی رو کشته و چرا
_پسرم.به خاطر جوهر...
_تو چجوری خبر داشتی
_قققققبل از اینکه......قبل از این که دستگیر بشم به من گفت که میخواد اون...اونارو بکشه.......م...م..م..منم پیشنهاد کردم بندازتشون توی زیرزمین سه دسته جارو که مردم نشانه های بازگشت لرد سیاه رو حس کنن......وقتی رفتم آزکابان تمام خاطراتم از ذهنم رفت و تا چند وقت فقط همین چند تا چیز یادم مونده بود
_چیا؟
_"زیر زمین سه دسته جارو"/"بدبختی"/"آلفرد"/"هاگزمید"
_و مدام همینا رو تکرار میکردی
_آره
_بعدش پسرت به خونه جرج و لی جردن دستبرد زد.بعدش به ذهن من نفوظ کرد.تو بش گفتی برو سراغ جرج روش اسید بریز. اونم اینکارو کرد و فهمید که آنجلینا یه جوریه یعنی چه میدونم.....جوهر ریخته روش و از این حرف ها.....ولی یک نکته میمونه اونم اینه که گل پسرت چجوری از قضیه جوهر خبر داشته؟
_یک بار که داشته...........
ولی با صدای فریاد هری حرف او نیمه تمام ماند.زخم سر هری بیشتر از چند ماه اخیر که درد گرفته بود زق زق میکرد و هری حس میکرد سرش میخواهد از وسط بشکافد.هری که میدانست این نشانه چیست با فریاد بلندی به عجوره فهماند که به صحبت کردن ادامه دهد ولی دیگر دیر شده بود سرش سنگین شده بود و بی اختیار حرف میزد و با چهره ای در هم فشرده میگفت:نفوظ به اونجا تقریبا.....ادامه بده پسرت چجوری......نفوظ به....پسرت چجوری از قضیه جوهر خبر داشت..نفوظ به اونجا اصلا...از ذهن من گمشو....
هری لحظه ای حس کرد چند چاقو تیز را در سرش فرو میکنند و با تخته سنگی به سرش میکوبند.هری سرش را به سمت عجوزه برگرداند ولی صدایی در سرش میگفت:نه سرت رو برنگردون
هری مقاومت میکرد ولی گویا دستی نامرئی سرش را هل میدهد که برگردد.هری باز هم تلاش کرد و ناگهان....
ناگهان ذهن هری خالی از هرگونه فکر و خیالی شد سرش را یه سمت عجوزه برگرداند و گفت:نفوظ به اونجا اصلا کار سختی نیست ولی باید دختره رو هم با خودم ببرم برای همین سخته
عجوزه که با مهربانی به هری نگاه میکرد گفت:تو هنوز آزادی
_معلومه. 10 شب دیگه که کارا راس و ریس شد آزادت میکنم.....وزارتخونه دوباره تو دستای لرد سیاه قرار میگیره و ما میریم آزکابان.....نه یعنی منظورم این بود که ما در..ما در آزکابان آب خنک میخوریم
هری سعی میکرد کنترل حرف هایش را بر عهده بگیرد و تا حدی هم موفق شده بود ولی دوباره ذهنش خالی شد و شروع به صحبت کرد و گفت:فقط 2 نفر هستند که باید از جلوشون بگذرم.یکیشون پپه و خنگ ولی اون یکی جادوگر نسبتا بزرگیه.چی کار....گمشو...زود بگو..بیشتر از این نمیتونم...گمشو
عجوزه با درماندگی گفت:نمیدونم...شاید مرکب پیچیده بتونه کمکت کنه..........از مهر گیاه بالغ استفاده کن...آره
_باشه..نگران نبا..گمشووووووووو
هری حس کرد تمام افکارش به یکباره به ذهنش نفوظ کردند و دوباره سرش درد گرفت و روی زمین افتاد.زخمش نمیسوخت ولی سر دردش باعث شد تا وقتی که به خانه رون برسد همه چیز را 2 تا ببیند.وقتی در خانه را زد خدا خدا میکرد که هرمیون خانه باشد تا جواب سئوالات بیشمارش را بدهد.وقتی "رز"در را باز کرد هری با عجله او را بوسید و وارد شد و رون را دید که روی صندلی نشسته و پشت انبوهی از کاغذ های پوستی و شیشه های مرکب و کتاب گم شده است.هری از روی یک دسته شیشه مرکب گذشت و کنار رون روی کاناپه نشست و گفت:چرا یهو رفتی
_میخواستم در مورد این جوهر اطلاعات پیدا کنم.....هرمیون چیزی پیدا کردی؟
صدای از اتاق خواب شنیده شد که گفت:یه چند تا چیز پیدا کردم دارم میام
لحظه بعد هرمیون با پای سالم و چند کتاب از اتاق بیرون آمد و گفت:همین چند تا بود چیز زیادی....سلام هری کی اومد
_سلام.پات خوب شد
_آره.یه 2 ساعتی میشه...اینارو ول کن...فقط همین چند تا رو پیدا کردم بیا بخونش
رون کتاب هایی که هری اطمینان داشت هر کدام کمتر از 20 صفحه دارند را گرفت و روی میز انداخت و گفت:من که حوصله ندارم تو که خوندی تعریف کن
_هیچی بابا 541 سال پیش بدلیل کمبود آب رودخانه که مرز بین قلمرو غول های غار نشین و کشور جن ها بوده بینشون جنگ در میگیره.این جنگ 4 ماه طول میکشه که در نهایت بدلیل قدرت جادویی جن ها برنده میشن.تو ی این جنگ پسر پادشاه جن ها میمیره و پادشاه هر روز در فراق پسرش گریه میکرده.یک سال بعد یک جن جهان گرد از سفر باز میگرده و چون در راه بازگشت به او دستبرد زده بودند بعد از بازگشتش مثل جن های فقیر توی خیابون زندگی میکرده تا این که پادشاه به خاطر دوری پسرش میمیره.این جن ادعا میکنه که میتونه با دادن جون خودش پادشاه رو زنده کنه.ولی هیچکس حرفشو جدی نمیگیره تا اینکه یک شب این جن میره سر خاک پادشاه و پادشاه رو زنده میکنه.یکی از اهالی که نزدیک قبرستان زندگی میکرده دیده که اون روی قبر یه جور مرکب ریخته.فردای اون روز بعضی از جن ها که میان سر خاک پادشاه میبینن که گل مرگ پادشاه خشکیده و این معنیش اینه که پادشاه زنده شده بوده.همان روز پادشاه سالم و سلامت بر میگرده واهالی دهکده به دنبال اون جن میگردند ولی دیگه هیچ کس هیچ وقت اونو نمیبینه.....هان یک چیز دیگم هست اونم اینه که وقتی پادشاه دوباره زنده میشه اخلاقش خشن تر از قبل شده
هری با نگرانی به هرمیون نگاه کرد و گفت:اگه ولدمورت بخواد خشن تر بشه که بدبخت میشیم
هرمیون با قیافه ای پرسشگرانه به هری نگاه کرد و گفت:اصلا این قضیه افسانس کی قراره اینا رو باور کنه
هری به رون نگاه کرد و گفت:بش نگفتی هنوز؟
_نه
_چی رو به من نگفتی رون
هری تمام ماجرا را برای هرمیون توضیح داد و در پایان گفت:تالار اسرار هم افسانه بود هرمیون ولی واقعی شد
_این فرق میکنه هری هیچ جادویی نمیتونه مرده رو زنده کنه
_شاید حق با تو باشه....اینو گوش بدین امروز دوباره از عجوزه بازجویی کردم....آلفرد با آنجلینا 10 شب دیگه میرن یه جایی تا ولدمورت رو زنده کنن.ما...راستی هرمیون این جوهر جذب خون انسان هم میشه
_هر چی میگم این افسانس گوش نمیدی
رون گفت:آره جذب میشه جذب هرچیزی که بشه رنگ اونو به خودش میگیره
هری و هرمیون هردو به رون نگاه کردند و با هم گفتند:تو از کجا میدونی
رون یک کاغذ پوستی را بالا گرفت و گفت:همین الان ریدل جواب نام منو فرستاد.توش نوشته
_رون ممکن اون همون آلفرد باشه اونوقت تو همه چیزو بش گفتی
_بس کن هری منو رون به آلفرد ریدل اعتماد کامل داریم
_ولی من ندارم....بخون نامه رو ببینیم چی نوشته
_من یه سئوال پرسیدم اونم جواب داد
هری از روی مبل بلند شد و گفت:10 شب دیگه قراره اتفاق خاصی بیفته؟
هرمیون که در حال خواندن یکی از کتاب های کم قطر بود گفت:مثلا چه اتفاقی؟
_چه میدونم.......قراره شهاب سنگی به زمین بخوره...یا..نمیدونم...کاش دامبلدور هنوز زنده بود
هرمیون گفت:من بیشتر از دامبلدور دلم برای پروفسور لوپین تنگ شده
هری گفت:آره لوپین هم مرد خوبی بود
رون در حالی که یک شیشه مرکب را بررسی میکرد گفت:یه گرگینه مهربون
_آره اگه اون نبود من هیچ وقت مبارزه با دیوانه ساز ها رو یا...خودشه...آفرین رون...10 شب دیگه ماه کامل میشه...هرمیون ببین میتونی نمونه هایی از زنده کردن مردگان در شب هایی که ماه کامل رو پیدا کنی؟
هرمیون کتابش را بست و گفت:هری معلوم نیست به خاطر کامل بودن ماه او نا 10 شب دیگه اقدام کنن.شاید اونجایی که میخوان برن 10 شب دیگه خلوت تر از همیشه باشه
_آره راست میگی......نه نه هرمیون عجوزه هم به کامل شدن ماه اشاره کرد
رون از روی مبل بلند شد و گفت:و تنها جایی که میتونه قبر ولدمورت رو پیدا کنه توی هاگوارتزه
هرمیون هم از روی مبل بلند شد و گفت:و هاگوارتز هم 10 روز دیگه خلوت خلوت
هری زیر لب گفت:2 نفر یکی پخمه و یکی جادوگر بزرگ
سپس با صدای بلند تری گفت:ریدل با ماست.آره حق با شما بود .ما باید به ریدل اطلاع بدیم اینجوری آنجلینا رو هم آزاد میکنیم
_هرمیون تو پیش رز و هوگو بمون تا منو هری بریم هاگوارتز.راستی هری جیمز رو اخراج کردن
_نه امروز با وزیر حرف زدم قرار شد 3 روز دیگه تو جلسه دادرسی براش حکم صادر کنن.من که نمیزارم اخراج بشه
رون که کتش را پوشیده بود حرف او را تایید کرد و هردو به محض خروج از خانه غیب شدند.وقتی وارد هاگوارتز شدند ریدل را دیدند که روی پله ها خم شده و به کسی نگاه می کند که به نظر مرده میآید و در حالی که روی پله ها افتاده بود از گوشش خون میریخت.کمی که جلوتر رفتند او را شناختند.او نویل بود