داستان های جدید هری پاتر

این داستان ها تراوشات ذهن خودم.امیدوارم خوشتون بیاد

داستان های جدید هری پاتر

این داستان ها تراوشات ذهن خودم.امیدوارم خوشتون بیاد

هری پاتر و جوهر اسرار آمیز(فصل هشتم)

فصل هشتم:جوهر اسرار آمیز

هر سه وارد دفتر ریدل شدند و روی صندلی ها کنار میز ریدل نشستند.ریدل با یک حرکت ساده چوبدستی 3 لیوان چای و 3ظرف کیک شکلاتی روی میز پدید آورد و گفت:من هیچ وقت از نظر خوراکی تو هاگوارتز کم و کسری نداشتم.جن های خونگی که توی آشپز خانه کار میکنن بهترین آشپز های دنیا هستن........بخورین سم که نریختم توش

رون لیوانش را برداشت و بدون توجه به هری که سعی میکرد به او بفهماند نخورد جرعه ای نوشید هری اندکی صبر کرد و وقتی مطمئن شد که سمی نیست جرعه از چای را با گاز بزرگی از کیک شکلاتی خورد.ریدل در حالی که با ولع کیک شکلاتیش را میخورد(گویا اولین بار است چیزی میخورد)با دهان پر گفت:چه کاری میتونم براتون بکنم

رون برش کوچکی از کیکش را خورد و گفت:راستش اتفاقی افتاده.......یعنی اینکه.......زن جرج ,برادرم, رو بردند.یه مرگخوار دزدیده

ریدل چایش را تا ته سرکشید و گفت:برادرت فکر میکنه اون مرگخوار منم؟

لحظه هری و رون به هم نگاه کردند و هری گفت:نه دقیقا ولی خوب یه جورایی آره

_من تمام دیشب با پروفسور لانگ باتم بودم......اول مسابقه عربستان,ترکیه رو دیدیم بعدشم پروفسور لانگ باتم یه فیلم اورد دیدیم.......چه فیلم قشنگی بود...اسمش..اسمش....اسمش "اسکای فال"بود......آقا چه فیلم قشنگی بود در مورد....

_پروفسور میشه این حرف ها رو جلوی برادر منم بزنین تا متوجه شه

_بله بله حتما

سپس هر سه از اتاق ریدل خارج شدند و به حیاط رفتند.به محض این که پلکان عقابی از حرکت باز ایستاد و هر سه وارد حیاط شدند نویل به سمت آنها دوید و گفت:پروفسور تمام دیشب پیش من بود حاظرم قسم بخورم

از پشت سر نویل جرج جلو آمد گفت:نویل چی میگه هری؟هر چی بش میگم قد و قوارش مثل همون مرگخوارس قبول نمیکنه

نویل با قیافه حیرت زده به جرج در پشت سرش نگاهی انداخت و گفت:ما تا صبح از قلعه بیرون نرفتیم....بعد از برد ترکیه تا صبح مست کردیم و فیلم دیدیم

رون با حیرت به نویل نگاه کرد و گفت:شما دو تا طرفدار ترکیه بودین؟

ریدل از پشت سرشان گفت:یعنی شما ها طرفدار عربستان بودین؟ 

هری برگشت و گفت:الان مهم نیست کی طرفدار کیه....مهم این بود که فهمیدم پروفسور ریدل متهم نیست

جرج هری را کنار زد و به ریدل گفت:که تا صبح مست کردی دروغگو؟

ریدل با خونسردی تمام به جرج نگاه کرد و گفت:من خیلی نخوردم برای کبدم خوب نیست ولی پروفسور لانگ باتم انقدر مست بود که فکر میکرد من باباشم

_پس انقدر مست بوذه که تو اگه میومدی و زن منو میدزدیدی هم نمی فهمیده درسته؟

_درسته.ولی همچین اری نکردم

جرج مشت گره کرده اش را بالا آورد ولی قبل از این که مشتی نثار ریدل بکند هری او را از این کار باز داشت.هری همانظور که مشت جرج را نگه داشته بود ساعتش را دید که 7:23 را نشان میداد.هری ساعتش را به رون نشان داد تا به او بفهماند شروع وقت کاریشان نزدیک است.بنابر این بعد خداحافظی با نویل و ریدل دست جرج را گرفتند و از هاگوارتز خارج شدند وقتی به محوطه ای از هاگوارتز رسیدند که میتوانستند غیب شود هری رو به جرج گفت:ما دیگه باید بریم جرج...تو هم با ما میای یا نه؟

آره میخوام برا آنجلینا پرونده تشکیل بدم بعدش یکیو بفرستم این پیرمرد خرفتو دستگیر کنه

رون با عصبانیت گفت:مگه نشنیدی نویل چی  گفت

_بله شنیدم گفت انقد مست بوده که فکر میکرده ریدل باباشه در حالی که ریدل هوشیار هوشیار بوده

_راست میگه رون ریدل خیلی راحت بدون اون که نویل متوجه بشه میتونسته بیاد کوچه دیاگون و..

_محض رضای خدا بس کنین آخه ریدل از کجا میدونسته جرج و آنجلینا کجا هستند

_حتما به ذهن من نفوظ کرده و فهمیده کجاییم همونطوری که به ذهن هری نفوظ کرده.درسته هری؟

هری با حرکت سر جواب مثبت داد سپس بدون اینکه حرف دیگری بزند دست جرج و رون را گرفت و غیب شدند.هنگامی که درست در پشت یک ساختمان روبه روی باجه تلفن ظاهر شدند هیچ کس متوجه آنها نشد.هر سه ساختمان را دور زدند و وارد باجه شدند.هری دست رون و رون دست جرج را گرفت و جرج تلفن را برداشت و هر سه غیب شدند.وقتی ظاهر شدند وزارتخانه را شلوغتر از همیشه یافتند.هر سه از پله ها بالا رفتند وقتی به بالای پله ها رسیدند رون به جرج گفت:برای گزارش آدم ربایی و اینجور چیز ها باید بری طبقه 3- آسانسور پشت این پیچ....سازمان"سرکوب و مبارزه با جادوگران تبهکار"

جرج از آنها جدا شد و آن دو به سمت چپ پیچیدند رون در اولین اتاق را باز کرد و وارد شد ولی هری جلوتر رفت و وارد آسانسوری که  روی آن نوشته بود :"کارمندان"شد.قبل از اینکه دکمه ی طبقه 4 را فشار دهد دراکو مالفوی با عجله وارد آسانسور شد و در حالی که چند نامه را در جیبش میگذاشت گفت:سلام

هری با حالتی خشک و رسمی به او سلام کرد و سپس دکمه 4 را فشار داد دراکو هم دکمه 3 را فشار داد و قبل از اینکه در آسانسور بسته شود شروع به صحبت کرد:من نمیفهمم هری من دیگه مرگخوار نیستم....ما میتونیم با هم دوست باشیم

_ما الانم با هم دوستیم

_نه نیستیم خودتو گول نزن....من دیگه دلم نمیخواد مثل پدرم زندگی کنم....میخوام شرافتمندانه زندگی کنم..ازت خواهش میکنم یک فرصت دیگه بده........ما دوستای خوبی خواهیم شد

با این که این اولین بار نبود که دراکو این پیشنهاد را میداد ولی هری نمیتوانست خود را راضی کند که او نیت بدی ندارد.در همان لحظه آسانسور در طبقه سوم ایستاد و رشته افکار هری پاره شد.در آسانسور باز شد و صدای داد و فریاد از تالار ظبقه سوم به گوش رسید.دراکو از آسانسور خارج شد و هری قبل از بسته شدن در آسانسور از میان جمعیت "آموس دیگوری"(پدر سدریک دیگوری)را دید که با صدای بلند فریاد میزد:من میخوام با مسئول پرونده عجوزه حرف بزنم

در آسانسور بسته شد و آسانسور حرکت کرد.هری بلافاصله دکمه طبقه 3 را زد و دوباره به طبقه 3 برگشت وقتی در آسانسور باز شد هری جمعیت بیشتری را دید که از دفتر هایشان بیرون آمده بودند و به دنبال منبع صدا میگشتند.آقای دیگوری کف تالار نشسته بود و اشک میریخت و با صدای بلند میگفت: من باید مسئول پرونده عجوزه را ببینم

هری از آسانسور خارج شد و به ساعتش نگاهی انداخت ساعت 8:15 را نشان میداد.با شناختی که هری از آقای دیگوری داشت مدانست که او بسیار آدم مقرراتیست .آموس دیگوری در این ساعت باید در طبقه 7 در دفترش(سازمان"ثبت اختراعات و اکتشافات جادویی") باشد چه شده بود که نظم کاری او به هم خورده بود.هری جلو رفت,از کنار دراکو گذشت و به آقای دیگوری گفت:من مسئول این پرونده هستم

آقای دیگوری سرش را بلند کرد و گفت:هری تویی........من باید بات حرف بزنم...خصوصی

هری دست آقای دیگوری را گرفت و هردو به طبقه چهارم در دفتر هری رفنتد.هری در کنار آقای دیگوری روی مبل نشست و گفت:من در خدمتم

_هری تا حالا به این فکر کردی که چرا آرتور ویزلی و همسرش باید کشته بشند...........این چه سئوالیه میکنم حتما فکر کردی اصلا شغلت فکر کردن به این چیزاست......بک روز آرتور ویزلی اومد دفت...نه بهتره نشونت بدم اینجا قدح اندیشه داری؟

_نه 

هری باید نشونت بدم من میدونم آرتور برای چی مرد

_خب بگین 

_نه نمیشه باید ببینی

_خب....رون تو دفترش یکی داره

آقای دیگوری سریع بلند شد,دست هری را گرفت وبعد از این که آدرس دفتر رون را از هری پرسید هر دو وارد آسانسور شدند.وقتی وارد دفتر رون شدند رون با خانوم مسنی صحبت میکرد که با عصبانیت به رون نگاه میکرد رون  گفت:یه لحظه بیرون بمون هری...سلام آقای دیگوری..یه لحظه بیرون بمونین.........خانوم پسر شما که وزیر نیست تا خواست بره مسافرت ما براش مامور بزاریم........به پول ربطی نداره..من اگه بخوام هم نمیتونم

زن مسن با عصبانیت از دفتر رون بیرون رفت و هری و آقای دیگوری وارد شدند.هری ماجرا را برای رون تعریف کرد و رون بعد از اینکه در اتاق را قفل کرد قدح اندیشه را از داخل کمد بیرون آورد.هر سه بالای سر قدح حلقه زدند و آقای دیگوری خاطره ای را درون آن انداخت.مایع درون قدح شروع به چرخیدن کرد و لحظه ای بعد عکس آقای دیگوری در کف قدح پدیدار شد هر سه سرشان را داخل قدح کردند و وارد خاطره شدند.آنها در دفتر آقای دیگوری بودند که پشت میزش نشسته بود و چیزی میخواند.کسی در زد و بعد از اینکه آموس دیگوری اجازه ورود داد آرتور ویزلی وارد اتاق شد.رون با حسرت به پدرش نگاه میکرد.آقای ویزلی از درون هری رد شد و با آقای دیگوری دست داد سپس روی صندلی نشست و گفت:آموس یه اکتشاف اوردم که دنیای جادو رو تکون میده

خاطره آقای دیگوری به او لبخند زد و گفت:چیه

_جوهر اسرار آمیز

_چی؟؟

_منم اولش تعجب کردم آموس ولی بعدش دیدم حقیقت داره

_جوهر اسرار آمیز یه داستان بچه گانس آرتور

_منم میدونم ولی اینجا رو ببین

آقای ویزلی دست در جیبش کرد و یک شیشه مرکب نصفه را در آورد و گفت:میدونی اگه این ثبت بشه چی میشه؟هم من پولدار میشم و هم خیلی از بیماری ها و نکات مبهم معجون سازی حل میشه

_واقعا متاسفم آرتور که برای پولدار شدن حاظری دروغ بگی

در همان لحظه رون نگاه خشمگینی به آقای دیگوری انداخت که سرش را پایین انداخته بود

خاطره ی آقای دیگوری از پشت میز بلند شد و گفت:حداقل یک شیشه کامل مرکب می آوردی تا بیشتر پول بگیری

آقای ویزلی که معلوم بود اصلا از این حرف خوشش نیامده گفت:نصف این جوهر ریخت رو عروسم وگرنه حتما می آوردم و پول میگرفتم

سپس با عصبانیت  از اتاق خارج شد و وقتی در را باز کرد به یک پسر قد بلند با ابرو ها و موهای سیاه پر پشت برخورد که ته ریشش خیلی سیاه بود.آقای ویزلی از او عذر خواهی کرد و از اتاق خارج شد.پسر جوان رو به آقای دیگوری گفت:با من کاری داشتید قربان

هری حس کرد صدای آن مرد را جایی شنیده است ولی قبل از این که فرصت فکر کردن راجع به این موضوع را پیدا کند همه جا سیاه شد و هر سه از خاطره بیرون آمدند.کسی به در اتاق میکوبید.رون سریع قدح را در کمد گذاشت و گفت:شما برید موقع ناهار صحبت میکنیم.

رون سریع در اتاقش را باز کرد  و با صف طویلی روبه رو شد که میخواستند وارد شوند.هری و آقای دیگوری از اتاق خارج شدند و به سمت آسانسور رفتند.هری گفت:چرا حالا موضوع به این مهمی را به من میگین

_فکر نمیکردم موضوع مهمی باشه ولی امروز که شنیدم عروس آرتور رو دزیدند یاد حرف آرتور افتادم که گفته بود"نصف جوهر ریخت رو عروسم"

_آقای دیگوری این جوهر چیز قدرتمندیه؟

_این یه افسانه قدیمی.......500 سال پیش جنگی بین جن ها و غول های غار نشین در میگیره که جن ها با تعداد تلفات بالا پیروز میشند در این جنگ شاه جن ها کشته میشه.تا اینجا  تاریخیه و مستندات تاریخی داره.ولی نکته ای که معلوم نیست راست یا افسانه اینه که یه جن فقیر بوسیله یک شیشه جوهر شاه رو زنده میکنه و خودش میمیره........کتابای زیادی در باره این افسانه نوشتند ولی هیچ کدوم واقعیت نداره

_این خاطره مال چه روزی بود؟

_16 می..درست 2 روز قبل از مرگ آقا و خانوم ویزلی...هر کی اونارو کشته و یا عروسشون رو دزدیده حتما خیلی به افسانه اهمیت میده

ولی هری به جمله آخر آقای دیگوری اعتنا نکرد.قلبش تند تند میزد و دلیل این اظطراب این بود که وقتی هری در سال دوم بود بیشتر افراد حاضر در مدرسه فکر میکردند "تالار اسرار"یک افسانه قدیمیه ولی بعد همه فهمیدند این افسانه حقیقت دارد.اگر افسانه جوهر اسرار آمیز هم حقیقت داشت ولدمورت باز میگشت و تمام زندگی هری را ازش میگرفت 

نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.